OK (Completed)

By mirror_77

54.8K 15K 8.5K

داستان یه امگا که به خاطر اشتباه و اجبار خانواده ی آلفای مورد علاقش همه فکر می کنن که کشته شده! امگا خودشو از... More

مقدمه
گذری از آینده
کنجکاوی
دوستان جدید
دبیرستان جدید
آلفا
روز اول
زن دوم
جنگ
نفرت ییبو
برادر ناتنی
کتک کاری
چاره
تجاوز
پشیمانی
لو رفتن
ساعتی در آرامش
شهربازی
عذر خواهی
مشکوک شدن
تغییرات
محروم
بتا
انگیزه
تولد ۱
تولد ۲
حقیقت اصلی
معجزه
دعوتنامه
پیام ناشناس
مراسم ازدواج
سوال اشتباه
«مهم»
آلفای دوم
شام و رقص
دعوت به کازینو
اژدهای طلایی
خوش شانسی
شاهْ پوکر
تورنمنت پوکر
من تو رو بخشیدم❤️
اعتراف
آلفای منفور
نقاب
پیغام ییبو
تولد و مرگ
قمار و قراداد
هیت دردناک
مجهولات
صاحب پروژه
چشم زمردین
دیدار غیر منتظره
بوته ی رُز و خاطرات جان
صدای او ❤️💚
بخشش یا نفرت؟
OK
آلفای تازه وارد💚
ابدی باد، پیوند جدایی ناپذیر ما
###

تلنگر

743 245 108
By mirror_77


فصل دوم

همان طور که آبمیوه را در دستش نگه داشته بود به حرف های آن بتا فکر می کرد.

مدام اسمش را با خودش تکرار می کرد تا آن را از یاد نبرد: یئونگ..یئونگ...

آن مرد به راستی زیبا بود و از سر و وضعش می شد تشخیص داد که وضع نسبتا خوبی دارد اما بنا به گفته ی خودش او هم سختی های زیادی را متحمل شده است؛ با این که یک بتا است.

عزمش را جزم کرد. باید یک حرکت اساسی می کرد. این شرایط به معنای واقعی برایش سخت و غیر قابل تحمل بود. پس باید کاری می کرد و چاره ای می یافت.

با خودش زمزمه می کرد: بابا هیچ وقت حرفیو بی دلیل و الکی نمیزنه...یعنی واقعا نمیتونم مدرسه برم...باید یه فکری بکنم...باید با یکی حرف بزنم...باید ازش کمک بخوام...باید...

ناگهان متوجه شد که کسی جلویش ایستاد و راهش را سد کرد!

سرش را بالا گرفت و با دیدن دوباره ی آن آلفای متجاوز شوکه شد!!!

چهره ی ییبو  این بار بسیار جدی بود.

ییبو: میخوام باهات حرف بزنم.

جان ابروهایش را در هم کشید: مگه نگفتم گورتو گم کن و دیگه دور و بر من پیدات نشه؟؟

ییبو اخمی کرد و فورا جلو رفت. مچ دست جان را محکم گرفت و او را به دنبال خودش کشید.

جان ناگهان خودش را باخت و از حس آن دست قدرتمندی که دور مچش پیچیده شده بود، دوباره ترس به دلش هجوم آورد. با ترس گفت: ولم کن...گفتم ولم کن!!!

ییبو او را به داخل کوچه ای برد. او را به دیوار تکیه داد و یک دستش را به دیوار تکیه داد. سپس به لحنی جدی پرسید: تو گفتی؟؟ تو به مدیر گفتی؟؟

جان که به شدت ترسیده بود و سعی می کرد بر آن غلبه کند جواب داد: بزار برم...دست از سرم بردار!!!

ییبو کمی صدایش را بالاتر برد: گفتم تو به مدیر همه چیو گفتی؟؟

جان: چیو؟؟

ییبو: خودتو به اون راه نزن...تو به مدیر همه چیو گفتی...که بیاد و منو اخراج کنه و پروندمو سیاه کنه!!!

جان که هر لحظه ترسش بیشتر میشد، گفت: من چیزی نگفتم..ولم کن میخوام برم!!!

خواست حرکت کند که ییبو آن دستش را هم به دیوار تکیه داد و جان را بین خودش و دیوار گیر انداخت.

جان با این حرکت ییبو وحشت کرد و خودش را به دیوار چسباند: برو کنار...برو کنار وگرنه مجبورم باهات درگیر بشم.

ییبو زیر لب غرید: گفتم تو به مدیر گفتی؟؟!!

جان این بار با جدیت و لجبازی تمام گفت: آره...آره من گفتم! بخاطر توی عوضی بابام نمیزاره من دیگه مدرسه برم...نه این مدرسه و نه مدرسه ی دیگه ای...خیلی نسبت بهت ارادت خاصی داره جناب آلفا!...هه! همش تقصیر تو بود...مقصر تو بودی...آیندمو ازم گرفتی...عشق بابامو ازم دزدیدی، چرا؟ چون آلفایی...منم خواستم تلافی کنم...خواستم همه بدونن تو واقعا کی هستی...حقت بود متجاوزِ کثیف!!!

ییبو با شنیدن حرف های نیش دار جان دندان هایش را روی هم فشار داد، یقه ی لباس او را گرفت و به دیوار کوباند.

غرید: امگا، من دست از سرت بر نمیدارم...تو...

جان: این منم که باید طلبکار باشم نه تو...تو باید خودتو کنترل می کردی...تو باید فکر اینجارو هم میکردی...تویی که اصلا فکر نمیکنی...همش مقصر خودتی!!!

ییبو یقه ی لباس جان را محکم تر گرفت و او را بیشتر به دیوار فشار داد. زیر لب غرید: خفه شو!

جان لبخند تلخی زد: چیه؟؟ میخوای دوباره بهم تجاوز کنی؟؟ میخوای تلافی این کارو هم سرم در بیاری؟؟..همین کارو بکن...نشون بده چقدر کثیف و پست فطرت تر از اونی هستی که فکر میکردم...من باز هم اینو به همه نشون میدم...من ساکت نمیمونم!!!

ییبو با شنیدن حرف های تلخ جان به وضوح به مرز دیوانگی رسیده بود.

اما ییبو مقصر بود. او مقصر بود که از همان ابتدا بدون دلیل دشمنی اش را با جان شروع کرده بود، دست از پا خطا کرده بود و پایش را از گلیمش دراز تر کرده بود.

به خاطر کار احمقانه و خودخواهانه ی مادرش، جان را مجازات می کرد. همین تفکر احمقانه ی ییبو او را به این روز انداخته بود.

در نتیجه، هم آینده ی خودش را در خطر انداخته بود و هم مادرش را.

به معنای واقعی هیچ راه دفاعی از خودش نداشت.

جان با لحن غمگینی ادامه داد: من همه چیمو دارم از دست میدم...عشق بابام که واسه توئه...آیندم که تماما رفت و نابود شد...بهتره تو هم یه کمی بچشی و ببینی من چی میکشم آلفای خوشبخت!

این را گفت، آرنج هایش را محکم روی ساعد ییبو کوبید و با قدم هایی بلند و سریع از آن جا دور شد.

و باز هم ییبو تنها ماند و احساسات مبهم و متناقض همیشگی اش!

مسلما اوضاع از این بدتر نمی توانست باشد. به خانه رفت که مادرش با دیدن پسرش به سمتش رفت و او را در آغوش گرفت: پسرم! برگشتی عزیزم...خداروشکر.

جان هم چنان بی حس ایستاده بود و نای تکان دادن دستانش را هم نداشت..

مادر به جان نگاه کرد: عزیزم اصلا نگران نباش...یه کاری میکنیم...یه راهی پیدا میکنیم...من کنارتم...کمکت میکنم...بهت قول میدم.

جان که از شدت ناراحتی و خستگی چشمانش را به زور باز  نگه داشته بود، زمزمه کرد: خستم مامان...خیلی خستم...از همه چی خسته شدم.

مادرش او را به اتاقش خودش برد، او را روی تخت خواباند و کنارش نشست.گفت: میرم واست یه چیزی بیارم بخوری عزیزم.

جان چیزی نگفت و همان طور به سقف نگاه می کرد.

حرف های آن بتا مدام در ذهنش پخش میشد.

مادرش با کمی کیک و شیر به اتاق بازگشت. بعد از آن که کمی از خوراکی به او خوراند پتو را روی جان کشید تا کمی استراحت کند.

جان لب زد و از مادر پرسید: اگه آلفا میبودم...بنظرت الان شرایطم فرق داشت، نه؟...همه چیز بهتر و بر وفق مرادم بود، مگه نه؟

مادر همان طور که موهای پسرش را نوازش می کرد جواب داد: جان عزیزم بار ها بهت گفتم نژاد تو تعیین نمیکنه که تو قراره کی باشی...این خودتی که خودتو عقب نگه میداری و جلو نمیری.

جان بغض کرد: آخه...آخه نمیزارن..اجازه نمیدن!

مادر با مهربانی گفت: جان یادته بهت چی گفتم؟ تو توی ذهن من چطوری هستی؟...من اون روزی رو میبینم که کسی تورو کمتر از یه شاه نمی‌بینه...من اینو درونت دیدم عزیزم...همه میتونن شاه باشن...حتی تو عزیزدلم...ولی تو نمیخوای بیدار شی...نمیخوای خودتو بزرگ ببینی و جلو بری...ترست بهت اجازه نمیده...ترستو کنار بزار...بیدار شو و به سمت ترست برو...بعدا متوجه میشی اون قدر ها که فکرشو میکردی سخت نبوده...تو میتونی موفق بشی...من هیچ شکی بهت ندارم...چون تو پادشاهی...اینو هیچوقت یادت نره...خودتو اصلا دست کم نگیر...خودتو دوست داشته باش و برای موفقیتت تلاش کن...پس بهت میگم که اون شاه خفته ی درونتو بیدار کن و بزار به همه ی شرایط زندگیت حکومت کنه...بزار همه ازش حساب ببرن...بزار تورو به هرچیزی که میخوای برسونه...به چیزایی برسونه که حتی آلفاها هم اونو ندارن!

جان مات و مبهوت بود. پرسید: مثلا..مثلا چه چیزی که حتی آلفاها ندارن؟؟

مادر لبخندی زد: اینو وقتی میفهمی که در راهش قرار بگیری و ترستو سرنگون کنی!...اون موقع تمام فشار ها از روت برداشته میشه و میتونی همه چیو ببینی، درک کنی و با دقت انتخاب کنی...کاش خودمم اینو زودتر می‌فهمیدم...گرچه الانش هم دیر نیست!

باز هم حرف های مرد بتا در ذهنش بیدار شد.

انگار این بار تمام دنیا دست در دست هم داده بودند تا جان امگا به خودش بجنبد و خود را پیدا کند.

جان سریع چهارزانو نشست و پرسید: آخه...آخه چطوری مامان؟؟ من چیکار میتونم بکنم؟ من که نمیتونم مدرسه برم.

مادر لبخندی زد و چشمانش را ریز کرد: تو فقط نمیتونی مدرسه بری..ولی کی گفته نمیتونی درس بخونی؟؟..تو میتونی توی خونه درساتو بخونی!!!

جان سرش را تکان داد و انگار که ذهنش تازه شروع به کار کرده باشد، لب زد: راست میگی!!!

مادر: درضمن، یادت نره تو میتونی کلی کتاب بخونی..اینترنت داری و کلی منابع دیگه!

جان با خوشحالی گفت: دوستامو دارم!!!

مادر: اگه مشکلی نداری میتونی از اونا هم کمک بگیری مطمئنم اونا هم هر کاری که بتونن برات انجام میدن!

جان تند تند سرش را تکان داد: آره آره...اونا همیشه کمکم میکنن!!!

مادر: عالیه!...پس ببین تو جا نموندی!..چیزیو هم از دست ندادی...تازه کلی هم وقت داری...توی خونه همه چی واست مهیاس...ازشون استفاده کن و جلو برو!!!

جان لبخندی زد و سرش را تند تند تکان داد: آره مامان درست میگی...شاید من توی مدرسه درس نخونده باشم ولی به این معنا نیست که نتونم مثل قبل بهترین باشم!!!

مادر: دقیقا!..کاملا درست گفتی!..به این میگن روحیه ی عالی!!!

جان با ذوق لبخند زد و مادرش را در آغوش گرفت: ممنون مامان...ممنون از اینکه کنارمی و دوستم داری!!!

مادر که او را در آغوشش گرفته بود، گفت: من فقط پادشاه عزیزمو دارم و جز خوشحالی و پیشرفت اون چیز دیگه ای نمیخوام!

مادر، جان را از آغوشش بیرون آورد و پیشانی اش را بوسید. به چشمان درشت و مشکی پسر معصومش نگاه مرد و پرسید: جان؟

جان که با چشمانی منتظر و مشتاق به مادرش نگاه می کرد، جواب داد: بله مامان؟؟

مادر: بهت قول میدم که همیشه کنارت باشم..همیشه حمایتت کنم و از کوچکترین کمکی که از دستم برمیاد برات دریغ نکنم...منتها تو باید یه قولی بهم بدی...اینکه خودتو کمتر از یه پادشاه نبینی...و از اینکه خودت باشی خجالت نکشی...اگه اینجوری باشی، قول دنیایی رو بهت میدم که اونجا تورو کمتر یه پادشاه نمیبینن!!!

جان مثل همیشه محو حرف های مادرش شده بود. این بار تلنگر بزرگی خورده بود؛ حتی بزرگ تر از دفعات قبل.

سرش را به آرامی تکان داد و زمزمه کرد: میخوام...میخوام که پادشاه باشم!

مادر لبخند بزرگی زد و گفت: پادشاه من! بریم یه چیزی بخوریم من که واقعا گرسنمه!

جان: منم واقعا گرسنمه مامان!!!

Continue Reading

You'll Also Like

3.7K 1.2K 22
شهردار بیون یه مرد وفادار به پادشاهی پکس بود ، سرزمینی زیبا با بهترین امکانات و منابع طبیعی ، یکی از بهترین جاها برای زندگی امگاها ... اما گرگ های از...
96.3K 21K 68
[ Completed ] هجده ساله شدن ارزوی من نبود ، اما زمان متوقف نمی شد و بالاخره روزی که ازش وحشت داشتم رسید . روز تولد هجده سالگی ام [فصل دوم : a flow...
222K 46.4K 31
نام: جنگ فرومون‌ها کاپل: چانبک / کوکوی ژانر: امگاورس / رمنس / اسمات / فانتزی نویسنده: White Noise چانیول و تهیونگ دو فرمانده اردوگاه ویژه‌ی سئولن... ...
45K 5.8K 52
کاپل اصلی : کوکوی کاپل فرعی : هوپمین، نامجین ژانر : رومنس، انگست، اسمات، یکم خشن، هایبرید NOVA-NE × جونگی گول میده ملاگب ببلی باشه، تولوهدا بابایی ...