OK (Completed)

By mirror_77

54.8K 15K 8.5K

داستان یه امگا که به خاطر اشتباه و اجبار خانواده ی آلفای مورد علاقش همه فکر می کنن که کشته شده! امگا خودشو از... More

مقدمه
گذری از آینده
کنجکاوی
دوستان جدید
دبیرستان جدید
آلفا
روز اول
زن دوم
جنگ
نفرت ییبو
برادر ناتنی
کتک کاری
چاره
تجاوز
پشیمانی
لو رفتن
ساعتی در آرامش
شهربازی
عذر خواهی
مشکوک شدن
تغییرات
محروم
تلنگر
انگیزه
تولد ۱
تولد ۲
حقیقت اصلی
معجزه
دعوتنامه
پیام ناشناس
مراسم ازدواج
سوال اشتباه
«مهم»
آلفای دوم
شام و رقص
دعوت به کازینو
اژدهای طلایی
خوش شانسی
شاهْ پوکر
تورنمنت پوکر
من تو رو بخشیدم❤️
اعتراف
آلفای منفور
نقاب
پیغام ییبو
تولد و مرگ
قمار و قراداد
هیت دردناک
مجهولات
صاحب پروژه
چشم زمردین
دیدار غیر منتظره
بوته ی رُز و خاطرات جان
صدای او ❤️💚
بخشش یا نفرت؟
OK
آلفای تازه وارد💚
ابدی باد، پیوند جدایی ناپذیر ما
###

بتا

746 257 134
By mirror_77


فصل دوم

مادر: تو اخراج شدی!!!...تو چه غلطی کردی؟؟

ییبو با بهت گفت: اخـ..اخراج؟؟....من...من...

____

عقب گرد:

خانم وانگ تلفن ناشناس را جواب داد: الو؟

مدیر: روزتون بخیر...خانم وانگ؟

خانم وانگ: ممنون...بله، شما؟

مدیر: من لی دونگ ووک هستم...مدیر مدرسه ی پسرتون.

خانم وانگ: افتخار دادید جناب لی دونگ...مشکلی پیش اومده؟؟

مدیر: حقیقتا بله مشکلی پیش اومده.

خانم وانگ نگران شد: چه مشکلی؟؟

مدیر: خواستم بهتون اطلاع بدم که وانگ ییبو از فردا اجازه ی ورود به مدرسه رو نداره!

خانم وانگ با متعجب پرسید: اونوقت دقیقا به چه علتی؟؟

مدیر: به خاطر یه کار کاملا غیر اخلاقی!

خانم وانگ از شنیدن این حرف ماتش برد: من...من متوجه نمیشم...مطمئنم اشتباهی شده...منظورتون چیه؟؟

مدیر: هیچ اشتباهی در کار نیست خانم وانگ...پسر شما کار غیر اخلاقی رو در حق یک امگا مرتکب شده!

خانم وانگ : اون...اون چیکار کرده؟؟

مدیر: بهتره اینو از پسرتون بپرسین...بخاطر همین موضوع هم من وانگ ییبو رو از دبیرستانم اخراج کردم...من مدیر هستم و نمیتونم از حقوق دانش آموزام چشم پوشی کنم و موارد غیر اخلاقی رو نادیده بگیرم...در مدرسه ی من آلفاها با امگاها هیچ فرقی با هم ندارن.

خانم وانگ: اون امگا شکایتی کرده؟؟

مدیر: هیچ فرقی نمیکنه کرده باشه یا نه...ولی این من هستم که در قبال اون بچه و خانوادش مسئول هستم.

خانم وانگ: میشه بپرسم اون امگا کیه؟

مدیر: از من خواستن که هویتشو مخفی نگه دارم...و از اون جایی که دلم نمیخواد این اتفاق در جاهای دیگه تکرار بشه این مورد رو در پروندش ذکر کردم...و از شما میخوام که به عنوان مادر پسرتون، اونو بیشتر مدیریت کنین و مراقبش باشین که دفعه ی بعدی وجود نداشته باشه.

خانم وانگ هم چنان ساکت مانده بود و مات و مبهوت به صحبت های مدیر گوش می داد.

مدیر: پرونده ی وانگ ییبو رو به آدرس محل کارتون فرستادم و تا ساعت دیگه به دستتون می رسه...عذر میخوام که وقتتونو گرفتم...روز یکشنبتون خوش خانم وانگ!

و تماس را قطع کرد.

خانم وانگ با تعجب فراوان به صفحه ی سیاه گوشی زل زده بود.

ساعتی بعد پرونده ی ییبو به دستش رسید. آن را بررسی کرد و متوجه شد که مدیر این مورد را در پرونده اش ثبت کرده است؛ دقیقا همان طور که خودش گفته بود.

مسلما با این سابقه هیچ دبیرستانی حاضر به ثبت نام و قبول ییبو نمی شد؛ البته اگر بحث پول فراوان در میان نمی‌بود!

_______

پایان عقب گرد؛ زمان حال

خانم وانگ: تو دقیقا چه غلطی کردی؟؟

ییبو هم چنان شوکه شده، نگاهش پایین بود و چیزی نمی گفت.

خانم وانگ زیر لب با خودش گفت: لعنتی...باید زودتر میفهمیدم!

رو به ییبو گفت: اون امگا کی بوده؟؟

چشمان ییبو به وضوح متعجب و ترسیده بود. از خودش پرسید یعنی جان به مدیر همه چیز را گفته است؟!

بعید نبود.

با سوال مادرش از افکارش خارج شد: بهت گفتم اون امگا کی بود؟؟ مگه کری؟؟جوابمو بده!!!

ییبو باز هم جوابی نداد.

خانم وانگ عصبانی تر شد، به سمت ییبو آمد و غرید:
میدونی با این کارت چه لطمه ای به من و شغل و اعتبارم زدی؟؟...میدونی برای دبیرستان جدیدت چقدر باید پول بدم تا دهنشونو ببندن؟؟ میدونی اگه این موضوع به بیرون درز پیدا کنه واسم چقدر گرون تموم میشه؟؟...میدونی حتی آینده ی خودت هم توی خطر میفته؟؟ میفهمی یا نه؟؟..با این کارت خودتو بیچاره کردی!!!

اشک در چشمان ییبو جمع شد.

خانم وانگ: حالا بگو اون امگا کیه...باید یه فکری بکنم...زود باش حرف بزن پسره ی احمق!!!

ییبو حرف های مادرش را انکار نمی کرد. اگر واقعا جان چیزی را به مدیر گفته باشد هم آینده ی خودش در خطر خواهد بود و هم مادرش.

این یک کابوس بود.

درست است که دل خوشی از مادرش نداشت اما از دست دادن شغل، اعتبار و شهرت مادرش چیزی نبود که ییبو می خواست.

با تردید جواب داد: اون امگا...اون...پسر هوک بود!!!

چشمان خانم وانگ کم مانده بود تا از حدقه خارج شوند. با لکنت گفت: خـ...خدای من...بین این همه امگا...حالا...حالا چرا حتما باید...پسر هوک باشه؟؟!!

تحمل این حجم از شوک را نداشت. کمی دور خودش چرخید. جرعه ای آب نوشید و گفت: مسلمه که هوک چیزی نمیدونه ولی در مورد مادرش مطمئن نیستم.

ییبو فورا گفت: مادرش هم نمیدونه!

خانم وانگ با تعجب برگشت و به ییبو نگاه کرد. پرسید: از کجا اینقدر مطمئنی؟؟

ییبو: فقط اینو بدون که مطمئنم از چیزی بو نبرده...مشکوک شده اما نمی دونه که دقیقا چه اتفاقی افتاده.

مادر کمی با شکاکیت به چشمان ییبو نگاه کرد و ادامه داد: اگه این طوری که میگی باشه پس جان فقط این موضوعو به مدرسه اطلاع داده...شایدم...مدیر خودش این موضوعو فهمیده و جان چیزی نگفته.

ییبو: خودم...خودم ازش می پرسم.

خانم وانگ: تو؟؟ مگه به تو جواب پس میده؟؟

ییبو: مجبورش میکنم که جوابمو بده...شما دخالت نکنین بهتره.

مادر کمی فکر کرد. سرش را تکان داد و لب زد: باشه...از زیر زبونش بکش بیرون که دقیقا چی گفته...همین الانشم پرونده ی تو سیاه شده...ولی میخوام ببینم آیا واقعا جان چیزی بهشون گفته یا نه.

ییبو: اگه...اگه گفته باشه چی؟؟

خانم وانگ: نمیدونم...فقط برو همین یه کارو درست انجام بده و خرابش نکن!

از اتاق مادرش بیرون آمد. به شدت آشفته شده بود. تمام آینده اش جلوی چشمانش در حال نابودی بود.

چطور می توانست با این سابقه در دبیرستان و یا حتی دانشگاه خوبی درس بخواند؟؟

ظاهرا پول، تنها راه چاره بود.

_____

جان ساعاتی را در پارک صورتی روی نیمکت نشسته بود و برای بخت سیاهش گریه می کرد.

می دانست پدرش به معنای واقعی دیوانه است و به حرف ها و تهدید هایش بی برو برگرد عمل می کند.

تمام این کار ها به خاطر آن آلفا بود؟؟

این که آن آلفا در آن مدرسه حضور دارد او نباید در آن جا ادامه تحصیل بدهد؟؟

این نهایت ظلم بود؛ نهایت ظلم و بی عدالتی.

این دو گرگ چه ربطی به یکدیگر دارند؟

اما پدرش هیچ منطقی را نمی پذیرفت و حرف تنها حرف خودش بود.

باید چکار می کرد؟

باید به دوستانش می گفت یا نه؟

باید از آن ها کمک میگرفت یا نه؟

پدرش حتی اجازه ی رفتن به هر مدرسه ای را هم از او گرفته بود!

مگر می شد به او هم گفت پدر؟!

-----

وارد پارک صورتی شد.

در حال نوشیدن کولا بود و از هوای آزاد لذت می برد که ناگهان صدایی توجهش را جلب کرد.

برگشت و با همان پسر امگا مواجه شد!

باز هم روی همان نیمکت نشسته بود و گریه می کرد!

کولا همان طور در دهانش ماند و به زور قورتش داد. با خودش زمزمه کرد: این که دوباره داره گریه می کنه!

صدای گریه ی آن پسر معصوم دل هر کسی را به درد می آورد.

به داخل مغازه ای رفت، آبمیوه ای خرید و به داخل پارک برگشت.

آن پسر هم چنان در حال گریه بود و مردم بدون آن که به او توجهی کنند از کنارش عبور می کردند.

مرد، کنار جان نشست و برای چند ثانیه به او خیره شد. سپس لب زد: مشتاق دیدار کوچولو!

صدای جان کمی پایین تر آمد. سرش را بالا گرفت و با چشمان قرمز و صورت خیسش به آن مرد نگاه کرد.

مرد لبخند غمگینی زد.

جان پرسید: تو...تو کی هستی؟

مرد پرسید: پات چطوره؟؟

جان اخم کرد: ولم کن...سر به سرم نزار...من تورو نمیشناسم.

مرد: تو اون شب بهم برخورد کردی و منو زمین انداختی...کتفم داغون شد!!!

جان لحظه ای فکر کرد.

حالا یادش آمد. آن شب که به خاطر آن موضوع از خانه بیرون زد به مردی برخورد کرد و زمین افتاد. این همان مرد بتایی بود که اصرار داشت می خواهد پای او را معاینه کند چرا که فکر می کرد پایش آسیب دیده است.

جان بینی اش را بالا داد، نفسی گرفت و گفت: معـ..معذرت میخوام...من...

مرد با لحن مهربانی گفت: هیچ اشکالی نداره...الان یهویی دیدمت...بیا اینو بخور حالت بهتر بشه.

این را گفت و آبمیوه را به سمت جان گرفت.

جان هم چنان مردد به دست مرد نگاه می کرد.

مرد لبخندی زد، درب آبمیوه را برایش باز کرد و گفت : زود باش بگیرش!...خجالت نکش!

جان به آرامی دستش را دراز کرد و آن را گرفت. لب زد: مـ..ممنون.

مرد لبخندی زد: خواهش میکنم کوچولو!...بخورش تا گرم نشه!

جان رویش را برگرداند اما باز هم طولی نکشید که اشک هایش جاری شد.

مرد با نگرانی پرسید: نمی‌خوام فضولی کنم، ولی...چی شده؟؟

جان چشمانش را روی هم فشار داد و بی صدا گریه کرد.

مرد بتا هم چنان با ناراحتی و با چهره ای غمگین به جان نگاه می کرد. به آرامی دستش را جلو برد، سر جان را نوازش کرد و زمزمه کرد: هیششش...گریه نکن پسر خوب...گریه نکن!

جان در همان حال بریده بریده گفت:چـ..چرا...چرا امگاها...اینقدر، اینقدر بدبختن؟؟...چرا هرچیز خوبی که هست...همشون مال آلفاها و بتاهاس؟...چرا؟؟

مرد بتا ظاهرا تا حدودی متوجه علت ناراحتی پسر امگا شده بود. جواب داد: دنیای ما جای جالبی نیست...ولی به این معنا نیست که نمیتونی کاری بکنی پسر خوب!

جان جوابی نداد و هم چنان گریه کرد.

مرد بتا: هیچ چیز مطلقی وجود نداره...منی که بتام فکر نکن اوضاع همیشه بر وفق مرادمه...یا دوستم که یه آلفاس خیلی خوشبخته...حق اون بیچاره رو یه آلفا ازش گرفت...حتی آلفا ها هم به هم رحم نمیکنن...دیگه بتاها و امگاها بماند...هیچ وقت مطلق حرف نزن...دور و برتو نگاه کن و بهشون دقت کن...همیشه استثناها به چشم میخورن.

ظاهرا جان کمی آرام تر شده بود و به حرف های مرد بتا توجه نشان می داد.

بتا لبخندی زد: هیچ وقت خودتو یه قربانی ندون...همین فکر باعث میشه که تا آخر عمرت یه قربانی و فدایی باشی...برای چیزی که میخوای بجنگ و جلو برو...وقتی در راه هدفت قرار بگیری از همه جا واست کمک میاد...از همه جا و همه کس...طوری که حتی در مخیلاتت هم نمیگنجه...حرفمو باور کن چون خودمم از اونا بودم که حقمو خوردن...منو نادیده گرفتن...کوچیکم کردن...ولی خوب، منم تا حدودی حالیشون کردم!..حق منو آلفاها خوردن...از آلفاها متنفر شدم...ولی بعدش که فهمیدم باید بجنگم و جلو برم تموم راه ها واسم باز شدن و حتی یه دوست آلفا پیدا کردم...الانم خیلی با هم صمیمی هستیم و جونمونو واسه هم میدیم.

جان اشک هایش را پاک کرد و با تردید پرسید: اسم...اسم شما چیه؟؟

بتا لبخندی زد: شاید بعدا بهت گفتم!...شاید بعدا همه چیو در مورد خودم بهت گفتم...ولی...الان فقط به عنوان یه دوست حرفمو قبول کن و بهشون عمل کن...گرچه میدونم خیلیا ممکنه همین حرفارو بارها بهت زده باشن؛ مثلا مادرت!  

جان متعجب شد که بتا گفت: اون شب توی همین پارک من پیشت بودم که مادرت اومد دنبالت...وگرنه گیر یه آلفای مست و دیوونه میفتادی!

جان سرش را پایین انداخت و لب زد: مـ..ممنونم.

مرد بتا لبخندی زد، سرش را خم کرد و پرسید: میشه اسمتو بدونم؟؟

جان: جان!

لبخند بتا عمیق تر شد: اسمت خیلی قشنگه و کاملا برازندته!

جان با نگاه مبهوت و متعجبش سرش را بالا گرفت و به بتا نگاه کرد که هم چنان به او لبخند می زد. دوباره از روی خجالت سرش را پایین انداخت و گفت: خیلی ممنونم.

بتا: آبمیوتو بخور جان!

جان تشکری کرد و کمی از آن نوشید.

بتا هم چنان به جان نگاه می کرد. دلش به شدت برای آن طفل معصوم سوخت اما خیلی خوشحال بود که باز هم او را دیده بود.

او عجیب ترین و نادر ترین امگایی بود که تا به حال به عمرش دیده بود و هم چنین بسیار زیبا و دلربا؛ با این که هنوز سنی نداشت.

از این فاصله رایحه ی ضعیفش را حس می کرد. شیفته ی رایحه ی ضعیف این امگا شده بود.

( بتا ها نمی تونن رایحه ای رو حس کنن، من توی این داستان اشتباه کردم😅😅😅 )

دستش را دوباره جلو برد و موهایی را که روی صورت جان آمده بود، بالا داد.

جان هم چنان که آبمیوه می نوشید نگاهش متعجب شد اما به بتا نگاهی نمی کرد‌ و سعی می کرد بی تفاوت باشد.

بتا از جایش برخاست و روبروی جان ایستاد: خوب جان من دیگه باید برم.

دستش را دراز کرد و گفت: به امید دیدار!

جان از جایش برخاست و پرسید: کی دوباره...میبینمتون؟ میشه شمارتونو داشته باشم؟؟

بتا: آااا من شماره ی ثابتی ندارم جان...نمیدونم کی دوباره همو میبینیم...ولی میخوام دفعه ی بعدی که همو میبینیم اینطوری نبینمت!

جان سرش را پایین انداخت.

بتا لبخندی زد و گفت: مراقب خودت باش جان!

جان: نمیشه...نمیشه حداقل اسمتونو بهم بگید؟

بتا لبخندی زد و جواب داد: اسمم....
.
.
.
.

فصل جدید هم شروع شد....

Continue Reading

You'll Also Like

222K 46.4K 31
نام: جنگ فرومون‌ها کاپل: چانبک / کوکوی ژانر: امگاورس / رمنس / اسمات / فانتزی نویسنده: White Noise چانیول و تهیونگ دو فرمانده اردوگاه ویژه‌ی سئولن... ...
3.4K 365 6
خب قراره ناول دوم تارن تایپ رو ترجمه کنم همه کردیتاش و بنفیتاش میرسه به مامه نویسنده اصلی ناول. برا من جز به چس دادن چشام هیچ فایده ای نداره. انگلیش...
223K 18.8K 40
پسری که عاشق ممنوعه ترین فرد زندگیش بود... عشق ممنوعه جونگوک به همسر خواهرش تهیونگ که از قضا سرهنگ بود چی میشه اگه جونگکوک نتونه جلوی احساساتش رو بگ...
2.6K 943 17
Couple:kaibeak(baekjong) Genre: imaginary...omegaverse ...Supernatural...Romance...smut.. By:fiyu خلاصه: افسانه ها میگفتن با اومدن الفایی ک قدرت مدفو...