OK (Completed)

By mirror_77

54.8K 15K 8.5K

داستان یه امگا که به خاطر اشتباه و اجبار خانواده ی آلفای مورد علاقش همه فکر می کنن که کشته شده! امگا خودشو از... More

مقدمه
گذری از آینده
کنجکاوی
دوستان جدید
دبیرستان جدید
آلفا
روز اول
زن دوم
جنگ
نفرت ییبو
برادر ناتنی
کتک کاری
چاره
تجاوز
پشیمانی
لو رفتن
ساعتی در آرامش
شهربازی
مشکوک شدن
تغییرات
محروم
بتا
تلنگر
انگیزه
تولد ۱
تولد ۲
حقیقت اصلی
معجزه
دعوتنامه
پیام ناشناس
مراسم ازدواج
سوال اشتباه
«مهم»
آلفای دوم
شام و رقص
دعوت به کازینو
اژدهای طلایی
خوش شانسی
شاهْ پوکر
تورنمنت پوکر
من تو رو بخشیدم❤️
اعتراف
آلفای منفور
نقاب
پیغام ییبو
تولد و مرگ
قمار و قراداد
هیت دردناک
مجهولات
صاحب پروژه
چشم زمردین
دیدار غیر منتظره
بوته ی رُز و خاطرات جان
صدای او ❤️💚
بخشش یا نفرت؟
OK
آلفای تازه وارد💚
ابدی باد، پیوند جدایی ناپذیر ما
###

عذر خواهی

815 293 75
By mirror_77

آن روز در مدرسه، مدیر از غیبت جان مطلع شد. به هیچ عنوان دلش نمی خواست این موضوع همین طوری حل نشده رها شود.

به یاد مکالمه های چن و جان افتاد.

به علاوه مدیر قبل از ورود به کلینیک، مکالمه ی چن و جان را شنیده بود!

به جان حق می داد که نتواند در مورد این موضوع صحبت کند اما او به عنوان مدیر مدرسه در برابر بچه ها مسئول بود. پس نباید اجازه میداد این گونه اتفاق، دوباره تکرار شود.

-----

باز هم آن صحنه های شرم آور و وحشیانه ی آن آلفا جلوی چشمان جان رژه می رفتند. اما از طرفی به شدت خوش حال بود که سالم است و آن اتفاق وحشتناک بر سرش نیامد.

تنها حسی که در حال حاضر نسبت به آن آلفا داشت، تنفر بود. فکرش را هم نمی کرد که این اصیل زاده ها تا این حد می توانند پست فطرت و بی نزاکت باشند.

مادرش به او اجازه داد امروز را با خیال راحت استراحت کند اما باز هم نگران حال پسرش بود.

ولی از طرفی می دانست اگر موضوع مهمی باشد حال جان خیلی بدتر از الانش خواهد بود و مسلما موضوع را با او در میان می گذاشت.

در این مدت از پدر جان هم هیچ خبری نبود؛ یا اگرم می بود جان از حضورش در خانه با خبر نبود.

مادر هم به هیچ عنوان در مورد آن مرد صحبتی نمی کرد اما به این معنا نبود که هیچ اهمیتی به این موضوع نمی دهد.

مادر در آشپزخانه مشغول پختن ناهار بود که صدای جان را شنید.

جان در حالی که چشمان خواب آلودش را می مالید، با صدای آهسته اش گفت: سلام مامان!

مادر با صدای جان برگشت و با دیدن چهره ی خواب آلود و موهای آشفته ی پسرش لبخند بزرگی زد: سلام به پسر قشنگم! صبحت بخیر عزیزم، بیا این جا!

این را گفت و دستانش را باز کرد.

جان لبخندی زد، به سمت مادرش رفت و او را در آغوش گرفت.

مادر: پسر خوشگل من خوب خوابیدی؟؟ الان حالا بهتر شده؟؟

جان سرش را تکان داد: اوهوم...خوبم مامان!

مادر: خوب خداروشکر! اگه نمی خوای بخوابی برو دست و صورتتو بشور بیا ببین چه صبحونه ی خوشمزه ای واست کنار گذاشتم!!!

جان لبخند زد و «باشه» ای گفت.

-----

جان همان طور که از غذاهای رنگارنگ میز می خورد گفت: مامان...کارت چطور پیش میره؟؟

مادر که با لذت به غذا خوردن جان نگاه می کرد، جواب داد: مثل همیشه عالی!..صبحونتو بخور عزیزم!

جان: امروز به چن و چنگ خبر می دم که واسه فردا بیان!

مادر: حتما همین کارو بکن عزیزم...امروز به کلاس کنگ فو میری؟؟

جان: آره میرم!

------

ییبو می دانست که جان امروز به کلاس کنگ فوی باشگاه سیاه و سفید می رود.

جان سویشرت و شلوار ورزشی سفیدش را پوشید، کلاه کپش را بر سر گذاشت و بعد از بستن بند کفش های مشکلی اش، کیف ورزشی اش را برداشت و از خانه بیرون زد.

امروز به ظاهر، روز خوش شانسی برای ییبو به حساب می‌آمد؛ چون جان قبل از کلاسش به چنگ ‌پیام داده بود که قصد دارد خودش به کلاس بیاید و نیازی نیست که با برادرش به دنبالش بیاید.

چنگ علت را پرسیده بود و جان در جواب گفته بود که قصد دارد کمی قدم بزند تا حالش بهتر شود.

همان طور که آن طرف خیابان ایستاده بود، به درب خانه نگاه می کرد که شاید این بار شانس با او یار باشد و جان را ببیند.

دقایقی بعد صدای درب خانه را شنید. درب ورودی خانه باز شد.

با دیدن جان، نفسش در سینه حبس شد و ضربان قلبش بالاتر رفت.

یاد حماقتش افتاد. اگر آن کار ابلهانه را انجام نمی داد مسلما الان شرایط متفاوت تر بود.

دو دل بود که جلو برود یا هم چنان همین جا پنهان شود؟

اگر جلو برود و سعی کند توضیحی برای کار احمقانه اش بدهد شاید بهتر از پنهان شدن بود!

پس دلش را به دریا زد و به آن سمت خیابان رفت.

جان با قدم هایی نسبتا آرام در حال قدم زدن بود که صدای آشنای شخصی را از پشت سرش شنید و همان جا خشکش زد و متوقف شد!!!

ییبو: هی...هی جان!!!

یعنی درست شنیده بود؟؟
صدای خودش بود؟؟

جان با ترس رویش را برگرداند و به پسر روبرویش نگاه کرد.

همان آلفای متجاوز بود!!!

ابروهایش را در هم کشید و با تنفر به صورت آن آلفا زل زد.

چهره ی آلفا پشیمان و کمی به هم ریخته بود.

ییبو من من کنان گفت: میشه...میشه باهات یه چند دقیقه حرف بزنم؟؟

اخم جان غلیظ تر شد و هم زمان از تصور صحنه های دیروز، چشمانش نمناک تر و اشک آلود تر میشد.

زیر لب غرید: گمشو عوضی!!!

سریع رویش را برگرداند تا از آن جا دور شود که ییبو سریع بازویش را گرفت اما جان با فریاد بلندی، به سرعت بازویش را از دست ییبو خارج کرد: بهم دست نزن!!!

ییبو دستانش را بالا آورد: بـ..باشه...باشه بهت دست نمیزنم...فقط، فقط می خوام باهات حرف بزنم.

جان با تنفر غرید: ولی من باهات حرفی ندارم آلفای کثیف!!!

باز به راه افتاد که ییبو سریعا خودش را جلوی او رساند و راهش را سد کرد.

با لحنی ملتمس گفت: ببین...ببین من، من متاسفم.

جان با همان چشمان آتشینش از شنیدن این حرف متعجب شد.

ییبو:من...من نمی خواستم...اون کارارو بکنم، باور کن دارم راست میگم.

جان هم چنان با خشم، خیره به او نگاه می کرد.

ییبو ادامه داد: میشه...میشه منو ببخشی؟؟

جان از شنیدن این جمله، آتش درونش شعله ور شد. به سمت ییبو رفت، محکم یقه ی لباسش را گرفت و غرید: تووو داری به چی تظاهر میکنی؟؟؟

ییبو با لکنت و پشیمانی گفت: مـ..من فقط...من فقط از کارم پشیمونم.

جان: من نمی بخشمت...مگه به همین راحتیه؟؟

ییبو سرش را پایین انداخت و آن جا بود که چهره اش بسیار متاثر شد.‌ زمزمه کرد: میدونستم.

جان با تمسخر ادامه داد: هه! نکنه بازم این یه فیلم جدیده ها؟؟...روز اول مدام بهم زل می زدی...بعدش تیکه پرونی هات شروع شدن...بعدش درگیری و دعوات و بعدش...بعدش اون...

جان از شدت خشم توانایی کامل کردن جمله اش را از دست داد.

ییبو زمزمه کرد:نه...فیلم نیست...تظاهر نیست...باور کن، من واقعا متاسفم.

جان دوباره تک خنده ای کرد: باور نمیکنم آلفایی از کاری که در حق بقیه میکنه معذرت خواهی کنه؛ مخصوصا در حق امگاها...شما ها همتون غارتگر و دزدین...بهترین ها همیشه برای شما بوده و هست.

در همان حال که یقه اش را گرفته بود او را محکم هل داد و گفت: از همتون متنفرم...ازت متنفرم...دیگه هم دور و بر من پیدات نشه وگرنه در مورد کار دیروزت به همه میگم!!!

ییبو هم چنان سرش را پایین نگه داشته بود.

جان این را گفت و با قدم هایی بلند از آن جا دور شد.

توی راه با خودش زمزمه می کرد: آلفای کثافت، متجاوز...هر غلطی بخواد میکنه...همین که کار از کار میگذره میگه ببخشید...دروغگوی بی حیا...اصلا پشیمون نیست...مطمئنم دوباره داره اذیتم میکنه...نباید گولشو بخورم.

در باشگاه، چن و چنگ را ملاقات کرد.

با دیدن دوستانش حس امنیت پیدا کرد. چون تا وقتی کنار آن هاست نیازی نیست به چیزی فکر کند؛ پس در نتیجه نیازی به شکنجه دادن روح و روانش نداشت.

تا حد امکان سعی کرد تا با مشغول شدن، فکرش را منحرف کند. البته اگر می توانست!

اما چن آن روز به شدت کم حرف شده بود. حتی برای جان هم جای تعجب داشت. دهان چن هیچ گاه از حرکت نمی ایستاد!

چن از آن موقع که با چنگ دعوا کرده بود دیگر جرات حرف زدن اضافه را به خودش نمی داد!

به شدت از چنگ ترسیده بود چون اولین بار بود آن خشم آتشین چنگ را دیده بود؛ پس برای آن که دیگر با آن مواجه نشود سکوت اختیار کرده بود.

ناهار را هم در خانه ی چنگ ماند اما سر میز حتی کلمه ای حرف نزد. چنگ مدام با چشمانش با او حرف می زد که چیزی بگوید اما چن زیاد به چنگ نگاه نمی کرد.

سر به زیر غذایش را تمام کرد و بعد از تشکر به خانه اش برگشت.

حتی به هایکوان پیام داد که خودش به کلاس میرود و نیازی نیست که به دنبالش بیاید.

اما مگر می شد چنگ را متقاعد کرد؟!

____

چن از خانه که خارج شد ناگهان صدای چنگ را از پشت سرش شنید: چن؟؟

چن همان طور که سرش پایین بود و کلاهش را تا حد امکان پایین کشیده بود، به آرامی جواب داد: اینجا چیکار میکنی؟؟

چنگ جلوتر آمد: یعنی چی اینجا چیکار میکنم؟؟اومدم دنبالت!!!

چن آب گلویش را قورت داد: خـ..خودم میرم...ممنون.

رویش را برگرداند که چنگ بازویش را گرفت و با جدیت گفت: چن باهام بحث نکن، لطفا بیا.

کمی تعلل کرد ولی بعد به دنبال چنگ راه افتاد و سوار ماشین شد.

هایکوان که رفتار آن دو را امروز دیده بود حدس می زد که شاید با هم جر و بحث کرده باشند.

در تمام این سه سال حتی یک بار هم نشده بود چن از حرف زدن بیفتد اما او امروز به طرز عجیبی ساکت بود و این رفتارش صبر چنگ را لبریز می کرد!

دلش می خواست مدام صدای او را بشنود و مدام دور و برش باشد اما الان همه چیز برعکس بود.

______

در کلاس، جان از چن پرسید: چن؟؟ حالت خوبه؟

چن که مشخص بود در فکری عمیق فرو رفته و کمی گرفته است، آرام جواب داد: آره، خوبم.

جان با تعجب به چنگ که خیلی بی قرار به نظر می رسید نگاه کرد. حدس زد شاید مشکلی برایشان پیش آمده باشد.

جان: بچه ها؟ چیزی شده؟؟

چن سرش را به نشان منفی به عقب هل داد و چیزی نگفت.

چنگ هم هر لحظه عصبانی تر و بی طاقت تر می شد!

استاد در این جلسه، یار های تمرینی را عوض کرد.

این بار، جان با چنگ با هم یار شدند و چن با یک پسر آلفا!

چن اصلا تمرکز روز های قبلش را نداشت. ضرباتش اشتباه بودند و زود خسته می شد طوری که حتی استاد او را دقایقی از شاگردان جدا کرد تا کمی استراحت کند و به خودش بیاید.

جان با خودش فکر می کرد شاید واقعا موضوع مهمی بین آن دو پیش آمده که باعث شده چن این گونه حواس پرت شود.

چنگ هم دست کمی از چن نداشت. هوش و حواس آن دو امروز سر جایش نبود.

بعد از ساعت کلاس، استاد نیم ساعتِ بعد از آن را به جان اختصاص داد.

چن گوشه ای نشسته بود و به جان نگاه می کرد تا این که چنگ هم کنارش نشست.

چنگ با آزردگی زمزمه کرد: چرا دیگه باهام حرف نمیزنی؟؟

چن سرس را پایین انداخت و رویش را کمی از او برگرداند. سپس به آرامی جواب داد: ازت میترسم...نمیخوام، عصبانیت کنم.

چنگ به چن نزدیک تر شد و با ملایمت گفت: حرف های تو هیچ وقت منو عصبانی نمیکنن چن...به جز حرف های امروزت...نمی‌خوام دیگه تکرارشون کنی.

چن چیزی نگفت.

چنگ زمزمه کرد: چن، میشه دوباره مثل قبل باهام حرف بزنی؟؟..مثل قبلا باش، خودت باش...نمیخوام بخاطر این که از من میترسی این جوری رفتار کنی...من دوست ندارم تورو ساکن ببینم!

چن باز به آرامی نالید: آخه نمیخوام عصبانیت کنم...وقتی عصبانی میشی، ازت میترسم!!!

چنگ از حرف چن قلبش مچاله شد.

چانه ی چن را گرفت و به سمت خودش چرخاند. به چشمانش نگاه کرد ولی چن نمی توانست مثل قبل به چنگ خیره شود.

چنگ به آرامی تو را جلو کشید، در آغوشش گرفت و زمزمه کرد:
چن...من، من دوستت دارم...نمیخوام ازم بترسی، نمیخوام ازم متنفر باشی...نمیخوام ازم فرار کنی و ازم دور بشی...میخوام واسه همیشه کنارم بمونی...میخوام بازم مثل همیشه بخندی و حرف بزنی...دقیقا مثل دیروز و روز های قبل از اون...دوست دارم بازم سر به سرم بزاری...دوست دارم هر کاری که دلت میخواد رو انجام بدی...فقط، فقط ازم متنفر نباش...ازم دوری نکن و خودتو ازم نگیر...این که بهم نگاه نمیکنی و باهام حرف نمیزنی، بدترین شکنجه ی دنیاس.

کمی بعد، چن به آرامی دستانش را بالا آورد و متقابلا چنگ را در آغوش گرفت.

چنگ لبخندی زد و چن را بیشتر به خودش فشرد. پرسیدم: منو میبخشی؟؟ بازم مثل قبل بهم لبخند میزنی؟؟

چن در همان حال لبخندی زد: اوهوم!

چنگ بی صدا گفت: خیلی دوستت دارم!!!

چن دستانش را بالاتر آورد و دور گردن چنگ حلقه کرد. او را محکم تر در آغوش گرفت و در جواب گفت: منم خیلی دوستت دارم چنگ!!!

Continue Reading

You'll Also Like

90K 10.9K 16
[complete] - آخه چرا باید جفت من یه پیرمرد پلاسیده باشه. آلفا پسر کوچکتر رو بین خودش و میز کارش قفل می‌کنه و با پوزخند میگه: بابات پیره بچه جون! «اله...
1.9K 785 17
لوایتن همه‌ی زندگی‌اش رو ازش گرفت. اون مارمولک آبی و غولپیکر همه چیز رو به هم ریخت. فقط یه دلیل به بروتا بدین تا ازش تنفر نداشته باشه. آره، بروتا تا...
45K 5.8K 52
کاپل اصلی : کوکوی کاپل فرعی : هوپمین، نامجین ژانر : رومنس، انگست، اسمات، یکم خشن، هایبرید NOVA-NE × جونگی گول میده ملاگب ببلی باشه، تولوهدا بابایی ...
3.4K 365 6
خب قراره ناول دوم تارن تایپ رو ترجمه کنم همه کردیتاش و بنفیتاش میرسه به مامه نویسنده اصلی ناول. برا من جز به چس دادن چشام هیچ فایده ای نداره. انگلیش...