OK (Completed)

Galing kay mirror_77

57.1K 15.3K 8.6K

داستان یه امگا که به خاطر اشتباه و اجبار خانواده ی آلفای مورد علاقش همه فکر می کنن که کشته شده! امگا خودشو از... Higit pa

مقدمه
گذری از آینده
کنجکاوی
دوستان جدید
دبیرستان جدید
آلفا
روز اول
زن دوم
جنگ
نفرت ییبو
برادر ناتنی
کتک کاری
چاره
تجاوز
پشیمانی
لو رفتن
ساعتی در آرامش
عذر خواهی
مشکوک شدن
تغییرات
محروم
بتا
تلنگر
انگیزه
تولد ۱
تولد ۲
حقیقت اصلی
معجزه
دعوتنامه
پیام ناشناس
مراسم ازدواج
سوال اشتباه
«مهم»
آلفای دوم
شام و رقص
دعوت به کازینو
اژدهای طلایی
خوش شانسی
شاهْ پوکر
تورنمنت پوکر
من تو رو بخشیدم❤️
اعتراف
آلفای منفور
نقاب
پیغام ییبو
تولد و مرگ
قمار و قراداد
هیت دردناک
مجهولات
صاحب پروژه
چشم زمردین
دیدار غیر منتظره
بوته ی رُز و خاطرات جان
صدای او ❤️💚
بخشش یا نفرت؟
OK
آلفای تازه وارد💚
ابدی باد، پیوند جدایی ناپذیر ما
###

شهربازی

867 258 95
Galing kay mirror_77


بالاخره انتظار به پایان رسید.

صبح خیلی زود از خانه بیرون آمد و با قدم هایی سریع به سمت مدرسه رفت.

در ذهنش هزاران فکر گذشت.

یعنی الان حال جان خوب است؟
آیا به مدرسه میاید یا نه؟

اما این را می دانست که جان به خاطر کار بی رحمانه اش از او تنفر دارد.

ییبو همین که ببیند او امروز به مدرسه آمده و با دوستانش مشغول است، از نگرانی اش کم می شد!

فقط باید او را می دید!

زودتر از موعد به مدرسه رسیده بود.

کوله پشتی اش را در کلاس گذاشت و به حیاط آمد.

دانش آموزان کمی در حیاط حضور داشتند چون کلاس ها تقریبا یک ساعت دیگر شروع می شدند.

برای محض اطمینان، به کلاس جان رفت و سری به آن جا زد اما هنوز هیچ کدام از دانش آموزان این کلاس، به مدرسه نیامده بودند.

به حیاط برگشت، روی یک نیمکت نشست و به درب ورودی چشم دوخت.

دانش آموزان سال های مختلف و معلم ها یکی پس از دیگری وارد می شدند.

ییبو حتی یک لحظه هم چشمش را از درب ورودی بر نمی داشت.

کمی گذشت که چنگ و چن را با هم دید.

آدرنالین خونش بالا رفت و منتظر دیدن جان بود اما جان با آن ها نبود!!!

فقط آن دو نفر با هم بودند!!!

متعجب و حیرت زده از جایش برخاست و با بهت و نگرانی زمزمه کرد: پـ..پس، پس جان کجاس؟؟...چرا، چرا با اونا نیومده؟؟

سریع به سمت درب ورودی دوید و به دانش آموزان نگاه کرد. چشمانش را بین آن ها چرخاند اما جان را بین آن ها ندید!

به معنای واقعی نگران شده بود. اگر جان بلایی سر خودش می آورد چه؟؟

اگر مریض شده باشد، چه؟؟

با نگرانی دستانش را بین موهایش برد و زمزمه کرد: حالا، حالا چیکار کنم؟؟...چیکار کنم...باید ببینمش، باید باهاش حرف بزنم، ولی چطوری؟؟

ساعت کلاس نزدیک بود. به اجبار سر کلاس رفت.

از حرف های معلم هیچ چیز نفهمید. مدام پاهایش را تکان می داد، به بیرون از پنجره نگاه می کرد و به حال و روز جان فکر می کرد.

بار ها خودش را لعن و نفرین می کرد که چرا کنترلش را از دست داده بود.

در ذهنش مرور می کرد اگر او را ببیند چه کار کند و چه بگوید.

یا باید اصلا چیزی بگوید یا نه؟!

مدام به ساعت نگاه می کرد. منتظر زنگ استراحت بود.

با کلافگی و نگرانی زمزمه کرد: برم ببینم اومده یا نه...خواهش میکنم، فقط اومده باشه!!!

بالاخره صدای زنگ بلند شد و ییبو با جهشی سریع، زودتر از معلم از کلاس خارج شد!

کمی عقب تر از درب کلاس جان ایستاد.

بچه ها همه در حال خروج بودند اما جان را بین آن ها ندید. وارد کلاس شد و وقتی با نیمکت خالی جان روبرو شد، پاهایش سست شد و دنیا دور سرش چرخی زد!

به دیوار تکیه داد و با حال افتضاحش زمزمه کرد: یعنی، یعنی چش شده؟؟...خدایا!!!

به کلاسش بازگشت، روی صندلی نیمکتش ولو شد و سرش را بین بازوانش، روی میز گذاشت.

مدام صدای التماس ها، آن چشمان اشک آلود و صورت معصوم جان را به یاد می آورد.

با عجز با خودش زمزمه می کرد: منـ..منو ببخش جان...لطفا!!!

ناگهان صدایی شنید: چیشده؟؟

با هوا و ترس سرش را بلند کرد که هومین را بالای سرش دید.

هومین با تعجب پرسید: وای ییبو چرا این قدر داغونی؟؟

ییبو باز سرش را روی میز گذاشت و با بی اعصابی تمام غرید: خستم، ولم کن!

هومین با هیجان به آرامی گفت: هی ییبو یه خبر دارم واست!!!

ییبو کمی کنجکاو شد. سرش را بالا گرفت، با ابرو های در هم رفته به او نگاه کرد و پرسید: چی؟!

هومین نزدیک تر شد: اون امگایی که دیروز کارشو ساختی...

ییبو: خوب؟ چی شده؟؟‌ کاری کرده؟؟

هومین: نه امروز نیومده...خبری ازش نیست...میگم نکنه کاری دستت بده و توی دردسر بندازدت؟؟

صورت ییبو گرفته شد. سرش را روی میز گذاشت و صدای خسته ای لب زد: نه، چیزی نمیشه.

هومین با تمسخر گفت: چه خوش خیالی تو!!!...دیدی و یهو یه بچه گذاشت رو دستت!

ییبو با خشم غرید: میشه خفه شی؟؟ گفتم که چیزی نمیشه...حالا اون فکتو ببند تا خودم دست به کار نشدم!

هومین با خنده گفت: باشه بابا دیوونه!...ببینم حالا تو چرا آویزون شدی؟!

ییبو: گفتم که خستم!

هومین با کمی شک و خنده سری تکان داد: اوهوم، صحیح...به اون امگا مربوط نمیشه که؟!

ییبو: نه، حالا برو و بزار تو حال خودم باشم...حوصله ی ریخت کسیو ندارم، مخصوصا تو!!!

هومین با بیخیالی شانه ای بالا انداخت: باشه!

هومین از آن جا رفت و ییبو باز در افکارش غرق شد.

با نگرانی با خودش زمزمه می کرد: باید ببینمش...باید، باید برم ببینمش...ولی چطوری؟!

ناگهان سرش را از روی میز بلند کرد و با هیجان خاصی لب زد: آره میتونم برم خونش...ولی، نه...آها آره...امروز حتما میره، میتونم اون جا ببینمش!!!

ساعات باقی مانده از مدرسه را به سختی تحمل کرد تا این که زنگ اتمام کلاس ها به صدا درآمد و از مدرسه خارج شد. مسیر خانه ی جان را در پیش گرفت که در عرض کمتر از یک ساعت، به آن جا رسید.

همان طور که در طرف دیگر خیابان، پشت درختی پنهان شده بود و به نمای آن خانه ی بزرگ نگاه می کرد، با خودش زمزمه کرد: جان، یعنی اونجایی؟!

دقایقی را همان جا با زل زدن به در و دیوار های خانه گذراند. نه کسی وارد آن خانه شد و نه کسی از آن جا خارج شد.

ناامید شد، سرش را پایین انداخت و با قدم هایی آرام به راه افتاد و از آن جا دور شد.

چن و چنگ امروز با هم تنها بودند. حرف زیادی بینشان رد و بلد نشد چون چن مثل همیشه پرحرفی نمی کرد!

همان طور که شانه به شانه ی هم قدم می زدند، چن با گرفتگی تمام به اطراف نگاه می کرد و مدام آه می کشید.

به پیشنهاد چنگ، چن به خانشان آمد تا کمی آن جا استراحت کند و بعد از آن به خانه ی خودشان برگردد.

با چنگ وارد اتاق شد.

چنگ با کمی کلافگی گفت: چن، یه کم حرف بزن!

چن نفسش را بیرون داد و با بی حسی تمام گفت: حرفم نمیاد!

چنگ متعجب پرسید: عجیبه...اولین باره این حرفو ازت می شنوم...مگه میشه چن وراج یه روزی فَکش نجنبه؟!

چن اخمی کرد و با جدیت خاصی گفت: بس کن چنگ، امروز واقعا روی مود خوبی نیستم!

چنگ: به خاطر جان؟؟

چن سرش را تکان داد: آره واسش ناراحتم...نمیدونم حالش چطوره.

چنگ: نگرانش نباش...الان توی خونه داره استراحت میکنه.

چن: چشم بسته غیب گفتی ارشمیدس!...خودمم میدونم خونس...من نگران حالشم ولی انگار تو اصلا نگرانش
نیستی و بهش اهمیتی نمیدی!!!

چنگ با تعجب گفت: معلومه که میدم...ولی الان ناراحتی من کمکی به اون نمیکنه.

چن با تاسف گفت: تو اصلا یه ذره هم حس همدردی نداری...ببینم تو اصلا از چی درست شدی؟!

چنگ لبخند کجی زد: از همون چیزی که تو درست شدی!!!

چن روی دیگری از خود نشان داد و هر چه در دل داشت، بیرون ریخت. با دلخوری گفت: میدونی چیه؟! شما آلفاها خیلی خودخواهین...خیلی از خود راضی و حسودین...فقط به فکر خودتون و نژاد های خودتونین و اصلا امگاها واستون ارزشی ندارن!!!

چنگ از هر جمله ی چن چشمانش درشت تر میشد: چرا اینقدر تندی میری؟؟ من فقط منظورم این بود زیاد نگرانش نباش چون الان خونس و مامانش مراقبشه...من که منظور دیگه ای نداشتم!!!

چن بدتر ادامه داد: نخیر!!! من تورو نشناسم به درد لای جرز میخورم...تو همش حسادت میکنی...همش میخوای همه به تو اهمیت بدن و دور و بر تو باشن...همون‌ جوری که تو دوست منی جان هم دوست منه...اون...

چنگ به چن پشت کرد و وسط حرفش پرید: آره آره میدونم، همون قضیه ی آب و غذا...آره!!!...زیاد شنیدمش...دیگه فول شدم!!!

چن لب پایینش را جلو داد و بیشتر اخم کرد: داری مسخرم میکنی؟؟...اصلا میدونی چیه؟ من دیگه، من دیگه خسته شدم...نمی‌خوام دیگه به دوستیمون ادامه بدم...تو اصلا درک نداری، همش منو دست میندازی!!!

چنگ همان طور که پشت به چن و دست به کمر ایستاده بود، برگشت و با چهره ی خشک و جدی به چن زل زد. آرام و محکم به سمتش قدم برداشت و گفت: من برای تو خیلی بیشتر از یه دوستم، منو با بقیه مقایسه نکن!

چن همان طور که اخم کرده بود به آرامی چند قدم به عقب برداشت و ایستاد.

چن: من همش چهارده سالمه...نمی‌خوام، نمی خوام در مورد این چیزا فکر کنم.

چنگ لبخند کجی زد: یعنی تا حالا یه بار هم فکر نکردی؟!

چن سرش را تکان داد: نخیر، اصلا...چون ما امگاها مثل شما نیستیم...مثل شما فکر نمی کنیم...مثل شماها خود خواه و بی ملاحظه نیستیم!!!

با گفتن این جملات، چنگ همان طور که به سمت چن قدم بر می داشت نیشخند روی لبانش محو می شد و جایش را به خط عمیقی که بین ابروانش در حال شکل گرفتن بود، می داد.

چن با گفتن آخرین جمله اش به دیوارِ پشت سرش برخورد کرد: از همتون بدم میاد!!!

چنگ با شنیدن جمله ی آخر چن، دستش را محکم به دیوار پشتِ سر چن کوبید که باعث ترس او شد.

اولین بار در عمرش بود که آن اخم غلیظ و ترسناک را در صورت چنگ می دید. مشخص بود حرف هایش به معنای واقعی اعصاب چنگ را تحریک کرده است.

چن که سعی می کرد ترسش را بروز ندهد خودش به دیوار پشت سرش چسبانده بود و آب گلویش را قورت می داد.

چنگ به آرامی روی صورتش خم شد و با خشم زمزمه کرد: چی گفتی؟؟

چن سرش را پایین انداخت و سعی می کرد از زیر آن نگاه سنگین خارج شود. دوباره ابروهایش را درهم کشید و سریع جواب داد: همونی که شنیدی!!!

چنگ: نشنیدم چی گفتی...دور بودم، صداتو نشنیدم!!!

چن هم فورا حاضر جوابی کرد:مشکل خودته!!!

از دیوار جدا شد تا از آن حصار بیرون بیاید که چنگ بازویش را گرفت و دوباره تو را به دیوار کوباند!

وحشت چن بیشتر شد و با همان چشمان ترسانش به چشمان آتشین چنگ زل زده بود.

چن با تته پته گفت: چـ..چنگ...منو نترسون، میخوام برم!!!

با تحکم گفت: پرسیدم یه دقیقه پیش در مورد من چی گفتی؟؟

چن نفس لرزانی کشید: من...من یه حرفو دو بار تکرار نمیکنم.

چنگ از لابلای دندان های چفت شده اش با صدای ترسناکی غرید: من خود خواهم؟؟ من بی ملاحظم؟؟!!

ترس چن هر لحظه بیشتر می شد. الان متوجه شده بود که چنگ این همه سال چقدر مراعاتش را می کرده و از او خشمگین یا دلخور نمی شده است.

اما حالا او به معنای واقعی با چنگی که تا حالا می شناخت داشت فرق داشت.

چن سرش را پایین انداخت و پلک هایش را از ترس روی هم فشار داد.

چنگ ادامه داد و این بار با ادا کردن این جمله، کمی صدایش را بالاتر برد: گفتی ازم متنفری؟؟!!

چن در جواب تنها پلک هایش را از ترس روی هم فشار داد و چیز دیگری نگفت. از صدای نسبتا بلند چنگ کمی لرزید و سرش را به کنار کج کرد.

چنگ دوباره با تحکم، زمزمه کرد: به من نگاه کن!!!

چن از لحن محکم چنگ، خودش را بیشتر جمع کرد.

چنگ، دستش را زیر چانه ی چن گذاشت و محکم آن را بالا آورد.

تنفس چن از وحشت، نامنظم و سنگین شده بود. در حالی که چشمانش نمناک شده بود به صورت چنگ زل زده بود و دیگر نمی‌توانست چشم از آن بردارد.

با ترس زمزمه کرد: چـ..چنگ...بزار برم.

چنگ: گفتم جوابمو بده!!!

صدای چن بیشتر لرزید: منـ..منو نترسون...اصلا حوصله ندارم!!!

چنگ دوباره با خشم پرسید: گفتی ازم متنفری؟؟آره؟؟...همینو گفتی نه؟؟!!

اشک های چن سرازیر شد. با نفس های سنگینش بی صدا زمزمه کرد: بـ..ببخشید...اشتـ..اشتباه کردم!!!

چنگ با همان نگاه و لحن آتشینش باز هم تکرار کرد: همینو گفتی نه؟؟...گفتی ازم متنفری و دیگه نمیخوای منو ببینی؟؟!!

چن شروع به گریه کرد و بی صدا ادامه داد: ببخشید...مـ..من اشتباه کردم...اینجوری نگام نکن چنگ...مـ..میترسم!!!

همان طور که چانه اش در بین انگشتان چنگ بود، چشمانش را بست و آن جا بود که گریه اش شدت گرفت.

چنگ به معنای واقعی تحمل دیدن اشک های چن دوست داشتنی اش را نداشت اما حرف هایش اعصاب او را تحریک کرده بود و تصور آن که روزی چن به او ابراز تنفر کند، برایش مانند یک کابوس ترسناک بود.

اما با دیدن اشک های چن، ناگهان تمام آن خشمش فرو ریخت.

چانه ی چن را به آرامی رها کرد که چن روی زمین نشست، پاهایش را در خودش جمع کرد و به گریه کردن ادامه داد.

چنگ آب گلویش را قورت داد و به آرامی روبروغی زانو زد. دستش را جلو برد و موهای چن را نوازش کرد.

با نگرانی زمزمه کرد: چن؟؟

اما چن توجهی نمی کرد و هم چنان گریه می کرد.

چنگ جلو تر رفت، بدن مچاله شده ی او را در آغوشش گرفت و شروع به نوازشش کرد.

چنگ بی صدا لب زد: چن...چن...منو ببین.

دستش را روی صورت چن گذاشت که چن کمی سرش را بالا آورد و با چشمان قرمز و خیسش به چنگ نگاه کرد.

قلب چنگ به معنای واقعی تکه تکه شد.

چنگ، چشمانش را بوسید، سر او را به سینه اش تکیه داد و صورتش را نوازش کرد.

چنگ: منو ببخش چن، من معذرت میخوام، باشه؟؟

چن در همان حال که گریه می کرد بی صدا گفت: جـ..جان...جان راست میگفت...ما امگاها...هیچی، هیچی نیستیم...ما، ما هممون...هممون بدبختیم!!!

چنگ: هیششش...چن هیچی نگو، لطفا!

چن:کا..کاش منم، منم یه آلفا بودم...کاش منم...

چنگ زمزمه کرد: چن بس کن لطفا...تو از خیلی از آلفا هایی که دیدم عالی تر و شجاع تری...دیگه اینو نگو!

چن همان طور که سرش را به سینه ی چنگ تکیه داده بود سرش را بالا گرفت، بینی اش را بالا داد: را..راست میگی؟!

چنگ همان طور که او را در آغوش گرفته بود لبخندی زد، صورتش را نوازش کرد و گفت: تا حالا شده بهت دروغ بگم؟!

چن:...نه.

چنگ سرش را خم کرد و بوسه ی طولانی را روی پیشانی چن گذاشت. سپس گونه اش را به پیشانی چن تکیه داد و همان طور او را در آغوشش نگه داشته بود، نوازشش می کرد.

چن دقایقی را همان طور در آغوش چنگ ماند که کم کم پلک هایش سنگین شد و روی هم افتاد. همین طور بدنش شل تر و تنفسش آرام تر شد.

کمی بعد، چنگ سرش را برداشت و صورت چن را بالا آورد.

امگای کوچک دوست داشتنی اش در آغوشش خوابیده بود!

با لذت به تک تک اجزای صورت بانمکش نگاه می کرد و گونه اش را نوازش می کرد. وقتی خواب بود صورتش هم چنان آرام و معصوم نمایان می کرد.

آلفا ها به شدت بر روی بتا ها و از آن بیشتر ؛ روی امگا ها، از نظر جایگاه در جامعه احاطه داشتند و آن ها را تحت سلطه ی خودشان می گرفتند. هر کاری که می خواستند در حق آن ها انجام می دادند بدون آن که عذاب وجدانی داشته باشند.

اما گروهی هم بودند که آلفا و اصیل زاده بودند که دل مهربانی داشتند و تفاوتی بین بقیه قائل نمی شدند.

خانواده ی چنگ، همگی آلفا و اصیل بودند اما جایگاه و مقام پدر چن که یک بتا بود اصلا با آن ها قابل قیاس نبود.

چنگ می توانست مانند خیلی از آلفاهای دیگر با زور و تهدید با چن وارد رابطه شود و او را برای خودش داشته باشد اما نه ذات چنگ و نه هیچ کدام از اعضای خانواده اش، این کار را نمی پسندید و با آن مغایرت داشت.

چن تقریبا از ده سالگی با چنگ آشنا شده بود و دوستی اش با او کاملا از روی میل خودش و بدون اجبار بود.

آن ها همدیگر را در شهر بازی دیده بودند!

سه سال پیش:

چنگ: شهربازی؟! مگه من بچم؟؟

هایکوان: کی گفته ما می خوایم تورو ببریم!؟ دختر عمه واسه یه هفته با عمه جون خونمون می مونن...برای تفریح بد نیست...نمیشه که بعد از این همه مدت اومدن خونمون بخوای خونه بمونی و باهاشون جایی نری،‌ میشه؟؟

چنگ نفسش را بیرون داد: واقعا حوصله ی اینجور جایی رو ندارم...نمیشه یه جای آروم تر بریم؟؟

هایکوان شانه ای بالا انداخت: دیگه با پدر حرف بزن...چون خودش این برنامه رو گذاشته!

بالاخره چنگ بر خلاف میلش و با اجبار به شهربازی آمد.
شهر بازی مانند همیشه شلوغ بود و همگی با شور و شوق زیاد مشغول بازی و تفریح بودند.

مادر: چنگ تو باهامون نمیای؟؟

چنگ روی نیمکت نشست و گفت: نه من نمیام...شما برید، خوش بگذره.

آن ها هم موافقت کردند و او را به حال خود رها کردند.

چنگ همان طور دست به سینه و با اخم محو روی صورتش، سرش را می چرخاند و به اطرافش نگاه می کرد.

همه در حال جنب و جوش، شادی و هیجان بودند.

در همین حین، کمی آن طرف تر یک زوج در حال عبور بودند؛ یک مرد بتا با همسر امگایش مشغول صحبت با هم بودند که یک پسر بچه ی حدود ده یا یازده ساله در حالی که یک پشمک بزرگ صورتی در دستش داشت به سمتشان دوید و با خنده شروع به حرف زدن کرد!

با بی حسی تمام به آن صحنه نگاه می کرد که خانواده ی دیگری با دیدن آن ها به سمتشان آمدند و با آن ها سلام و احوال پرسی کردند. به نظر میامد که با هم فامیل باشند.

آن خانواده یک پسر آلفا و یک دختر بتا داشت که مشخص بود از آن پسر امگا بزرگ تر بودند.

آن پسر امگا زیاد معطل نماند، از آن جمع خارج شد و همان طور که پشمکش را بر انداز می کرد به سمت نیمکتی که چنگ رویش نشسته بود، آمد!

در سمت دیگر نیمکت نشست و مانند یک توله گرگ گرسنه، با دندانش به جان پشمک افتاد!!!

آن بچه امگا هیچ گونه ظرافتی در خوردن به خرج نمی داد و با ولع تمام، تکه های پشمک را در دهانش می چپاند و قورت می داد!!!

چنگ همان طور دست به سینه و با نگاه متعجبش به آن امگای کوچک نگاه می کرد!

پسر امگا اصلا در این عالم به سر نمی برد و هم چنان مشغول خوردن بود.

چنگ متوجه رایحه ی آن امگا شده بود؛ نعناع و توت فرنگی!

برای چنگ رایحه ی خاصی بود!

کمی گذشت و آن امگا همان طور که مشغول مزه مزه کردن نوک انگشت هایش بود متوجه نگاه سنگینی شد!

همان طور که انگشت اشاره اش در دهانش بود به آرامی سرش را چرخاند و با چشمان گرد شده اش به چنگ نگاه کرد!

چنگ بدون آن که پلک بزند به آن امگا نگاه می کرد!!!

امگا انگشتش را از دهانش خارج کرد. متوجه شد که آن پسر یک آلفا است. رایحه اش شبیه به چوب بلوط سوخته و وانیل بود.

امگا چشمانش را به پشمک دستش داد و دوباره به چنگ نگاهی انداخت.

پشمک را به سمت چنگ گرفت و پرسید: میخوری؟!

چنگ که چشمان گرد شده اش را به او دوخته بود، آب گلویش را قورت داد و سریع رویش را برگرداند.

پسر امگا پشمک را نزدیک تر برد و آن را تکان داد: خیلی خوشمزس ها!!!

چنگ سریع جواب داد: نه، نمیخورم!!!

امگا با بیخیالی شانه ای بالا انداخت و خودش مشغول خوردن شد!

در همان بین، آن پسر و دختر به سمت پسر امگا آمدند.

آلفای بزرگ تر با تمسخر از آن پسر امگا پرسید: هنوز داری می خوری؟!

پسر امگا حاضر جوابی کرد: مگه دارم مال تورو می خورم؟؟..برو پی کارت!

دختر بتا: هوی امگا!...به داداش من چیزی بگی همین جا حالتو میگیرم ها!!!

امگا: جرئتشو نداری دخترک!!!

آلفا، پشمک پسر امگا را از دستش قاپید، آن را روی زمین انداخت و لگدمالش کرد!

پسر بچه ی امگا که از شدت عصبانیت اشک در چشمانش حلقه زده بود. از جایش برخاست، یقه ی او را گرفت و فریاد زد: عوضییی...میکشمت!!!

جثه ی آلفا بزرگ تر بود. به راحتی مچ دستان امگا را از لباسش جدا کرد و او را زمین انداخت.

چنگ با دیدن این صحنه از جایش برخاست و دخالت کرد.

روبروی آلفا ایستاد و پرسید: چته روانی؟!

آلفا: به تو چی...تو چکارشی؟؟

چنگ: دوستش!!!

پسر آلفا خنده ای کرد: کدوم آلفای دیوونه ای با یه امگای بی ارزش دوست میشه؟؟

چنگ اخم ترسناکی کرد، جلو تر رفت و سینه به سینه ی آن آلفا ایستاد. پسر آلفا با دیدن اخم ترسناک آن آلفای اصیل، آب گلویی قورت داد، رویش را برگرداند و با خواهرش از آن جا دور شد.

چنگ رویش را برگرداند و به آن امگا نگاه کرد که با وسواسِ تمام، چوب پشمک را بین انگشتانش گرفته بود و آن را وارسی می کرد!

وقتی دید پشمکش قابل خوردن نیست با ناراحتی روی نیمکت نشست، پاهایش را در خودش جمع کرد و سرش را روی پاهایش گذاشت.

چنگ کنارش نشست و گفت: اون پشمکو ول کن...ارزشی نداشت که خودتو واسش ناراحت کنی.

امگا سرش را بالا آورد و در حالی که به نقطه ی نامعلومی نگاه می کرد، گفت: واسه آلفاها که پولدار و خوشبختن آره...پول یه دونه پشمکِ «بانی» هیچی نیست...ولی تو که نمیدونی اینا چقدر گرونن...من یه هفته پولمو جمع کرده بودم تا امروز یکی از اینا بخرم...حالا هم، کثیفش کردن.

صدایش با جمله ی آخرش لرزید و دوباره سرش را روی پاهایش گذاشت.

چنگ دلش برای آن امگای کوچک سوخت.

دقیقه ی بعد، امگا با همان صدای گرفته و غمناکش گفت: این دنیا، جای آلفاهاس نه ماها...ما انگار فقط اومدیم که فقط تو سری خور باشیم.

این را گفت، از روی نیمکت بلند شد و با قدم هایی آهسته و کوتاه به راه افتاد.

چنگ به شدت از این حرف متاثر و غمگین شد.

سریع به همان مغازه رفت و در همین حین به آن امگا نگاه می کرد تا او را گم نکند.

دو عدد پشمک بانی یا طعم توت فرنگی توت فرنگی خرید و با سرعت به سمت آن امگا دوید.

آن امگا همان طور سرش را پایین انداخته بود و راه می‌ رفت که با شنیدن صدایی برگشت.

چنگ: هی...هی پسر!!!

پسر امگا سرش را بالا گرفت و به چنگ نگاه کرد.

چنگ آن دو پشمک بزرگ را به سمت امگا گرفت: اینا...اینا واسه توئن!!!

امگا بغض کرده بود و لب پایینش با شدت تکان می خورد. طولی نکشید که اشک هایش سرازیر شد. سرش را پایین انداخت و زمزمه کرد: نمیخوام...اونقدر ها بیچاره نیستم که نتونم دفعه ی بعد واسه خودم بخرم...من از آلفاها خوشم نمیاد!!!

این را گفت، گریه اش شدید شد و خواست به راه بیفتد که چنگ بازویش را گرفت گفت: نه نه...من اصلا این جور فکری نکردم...من، خوب من اینارو واسه دوست جدیدم گرفتم...مگه منو تو الان دوست همدیگه نیستیم؟؟...من اون پسر آلفا رو ردش کردم که بره...پس، الان دوستتم!!!

امگا با همان چشمان بارانی اش در حالی که آب بینی اش را پاک می کرد به چنگ نگاه می کرد.

چنگ با آزردگی و لحنی ملتمس گفت: دیگه گریه نکن لطفا...اینو، اینو به عنوان یه هدیه ی دوستی قبول کن...ما آلفاها هممون بد نیستیم...من میخوام دوستت باشم!!!

امگا نگاهش را بین چنگ و پشمک های بزرگ و صورتی می چرخاند. آن ها به شدت وسوسه انگیز و خوش عطر بودند.

با چشمان خیس، لبخند محوی زد و پرسید: واقعا؟!

چنگ سرش را تکان داد و پشمک ها را به سمت امگا گرفت.

امگا با تردید دستانش را جلو برد و پشمک ها را گرفت.
چشمانش از شدت خوشحالی و هیجان می درخشید.

چنگ تا به حال به سمت هیچ امگایی جذب نشده بود اما این بار دلش می خواست تمام وقتش را با او بگذراند و مدام به آن چهره ی زیبا و بامزه اش نگاه کند!

پسر امگا یکی از آن پشمک ها را به چنگ داد، لبخند شیرینی زد و گفت: منم اینو به اولین دوستم میدم!!!

-----

دیدار آن ها از سه سال پیش، در یک شهر بازی و با یک پشمک توت فرنگی آغاز شد و از آن موقع به بعد، طعم توت فرنگی تبدیل به بهترین طعم دنیا برای چنگ شد!

با به یاد آوردن آن خاطرات، لبخندی روی لبانش نشست و همان طور که به آرامی صورت چن را نوازش می کرد چشمانش را روی لبان قرمز و وسوسه انگیز اش نگه داشت.

لحظه ای آن فکر از سرش گذشت اما با به یاد آوردن سن و سال این امگای کوچک، آن فکر را از سرش خارج کرد و به گرگ درونش تشر زد.

او تا به حال یک بار هم آن لب ها را نبوسیده بود بلکه منتظر مانده بود تا وقت مناسبش از راه برسد و با میل چن جلو برود.

گوشی اش را برداشت، به هایکوان پیامی داد که به خانم کائو اطلاع بدهد که چن امروز را ناهار پیش چنگ می ماند!
.
.
.
.

چطور بود؟؟؟😍😍😍

Ipagpatuloy ang Pagbabasa

Magugustuhan mo rin

116K 19.2K 32
کاپل اصلی: ویکوک کاپل فرعی: یونمین«جیمین تاپ»، سکرت. خلاصه: جونگ کوک سال ها پیش حافظه‌ش رو به همراه پدر و مادرش از دست میده و کنار داییش و پسر داییش...
566K 47.1K 98
In Red - سرخ‌پوش جونگکوک جئون، رئیس زاده‌ی بند هشتم زندان گری سی! کسی که توی سلول‌های اون زندان بزرگ شده بود و حالا یک تازه وارد توی بند هشتم، همه چی...
14.2K 3.6K 8
✨نام فیکشن : Good things take time 🍒 کاپل : سکای 💌 ژانر : فلاف ، رمنس ، زندگی روزمره ، امگاورس ، امپرگ 🌈 نویسنده : forsekais 🍭 مترجم : zahra 🌵...
2.3K 436 16
نمی توانم، حتی نام تو را بر زبان بیاورم.