OK (Completed)

Da mirror_77

54.8K 15K 8.5K

داستان یه امگا که به خاطر اشتباه و اجبار خانواده ی آلفای مورد علاقش همه فکر می کنن که کشته شده! امگا خودشو از... Altro

مقدمه
گذری از آینده
کنجکاوی
دوستان جدید
دبیرستان جدید
آلفا
روز اول
زن دوم
جنگ
نفرت ییبو
برادر ناتنی
کتک کاری
چاره
تجاوز
پشیمانی
ساعتی در آرامش
شهربازی
عذر خواهی
مشکوک شدن
تغییرات
محروم
بتا
تلنگر
انگیزه
تولد ۱
تولد ۲
حقیقت اصلی
معجزه
دعوتنامه
پیام ناشناس
مراسم ازدواج
سوال اشتباه
«مهم»
آلفای دوم
شام و رقص
دعوت به کازینو
اژدهای طلایی
خوش شانسی
شاهْ پوکر
تورنمنت پوکر
من تو رو بخشیدم❤️
اعتراف
آلفای منفور
نقاب
پیغام ییبو
تولد و مرگ
قمار و قراداد
هیت دردناک
مجهولات
صاحب پروژه
چشم زمردین
دیدار غیر منتظره
بوته ی رُز و خاطرات جان
صدای او ❤️💚
بخشش یا نفرت؟
OK
آلفای تازه وارد💚
ابدی باد، پیوند جدایی ناپذیر ما
###

لو رفتن

829 253 120
Da mirror_77


متوجه نشد مسیر مدرسه تا خانه را چطور طی کرده است.

در خانه جز خودش، کسی نبود.

به اتاقش رفت. کوله پشتی اش را روی زمین انداخت، لبه ی تخت نشست و سرش را میان دستانش گرفت.

به معنای واقعی از کاری که کرده بود پشیمان شده بود.
آن موقع عقلش را به طور کامل از دست داده بود. نه به التماس های جان گوش می داد و به تقلا هایش.

انگار که صدای پر از عجز جان، او را برای ادامه و پیش رفتن، ترغیب می کرد.

اما همین که بغض پسر شکست و شروع به گریه کرد او تازه متوجه زمان، مکان و حماقتش شد!

دنیا بر سرش خراب شده بود؛ جلب توجه به چه قیمت؟!

اشک در چشمانش حلقه زده بود.

با خودش زمزمه کرد: من...من یه احمقم...منم مثل مامانم یه احمقم، خدای من!!!

صدای زنگ گوشی اش بلند شد.

به آرامی خم شد و گوشی را برداشت. دوستش هومین پشت خط بود.

تماس را برقرار کرد و با صدای خسته ای جواب داد.

ییبو: بله؟

هومین: ییبو؟؟ خوبی؟

ییبو: اوهوم، چیشده؟

هومین: تو باید بگی چیشده!!!

ییبو کمی مکث کرد: چیزی نشده...چی میخوای؟

هومین: اون امگا که توی حیاط غش کرد...

ییبو هم چنان سکوت کرده بود.

هومین ادامه داد: کار تو بود؟؟

ییبو فورا جواب داد: نه!!!

هومین با نیشخندی جواب داد: بس کن! خودم دیدمت کمی بعدش از دستشویی اومدی بیرون!!!

رنگ از رخسار ییبو پرید.

هومین: ببینم دوباره روی مخت راه رفته بود؟؟

ییبو هنوز هم سکوت کرده بود و چیزی نمی گفت.

هومین: ییبو اونجایی؟؟

ییبو: اوهوم.

هومین: بیخیال بابا...منو تو الان یه ساله با هم دوستیم، نمیخواد خجالت بکشی...ببینم باهاش چیکار کردی؟؟

ییبو باز هم جوابی نداد.

هومین : بابا نترس به کسی نمیگم!..ببینم خواستی کارشو بسازی؟!

ییبو هم چنان سکوت کرده بود و به هیچ کدام از سوالات هومین جوابی نمی داد.

هومین خنده ی بی صدایی کرد: کارت عالی بود!...حقش بود...برای امگاها نباید دلسوزی بکنی...اونا فقط واسه این دنیا اومدن تا همین جوری زندگی کنن...امگا جماعت نمیتونن بین ماها زیاد دووم بیارن!

ییبو: ولم کن حوصله ندارم.

هومین : ببینم تونستی تمومش کنی؟؟

ییبو:.....آره!

هومین: اوووه خوشم اومد!...به تو میگن آلفا!!!...پس حسابی کیف و حال کردی!

ییبو سکوت کرده بود. با شنیدن این حرف ها و یاد آوری آن صحنه ها و گریه ی جان، دلش تکه پاره می شد.

هومین: خیلی حالش بد بود...اگه قبلا قیافشو نمیدیدم میگفتم یه روح از دستشویی اومده بیرون...رنگ و رو نداشت...معلوم بود حسااابی...

ییبو وسط حرفش پرید: هومین!...خفه شو و روی مخم راه نرو!

هومین خنده ای کرد: باشه بابا چیشده مگه! جناب واسه خودش عشق و حال کرده بعد اخم و تَخمش واسه من بیچارس!...ولی بهت تبریک میگم روشو کم کردی...امگا ها خیلی روی مخن!!!

ییبو: میشه خفه شی یا خودم بیام خفت کنم؟؟

هومین: اوه خدا رحم کرد آلفام وگرنه هییین، وایسا ببینمممم!!!

ییبو با واکنش هومین تکانی خورد و پرسید: چـ..چیشده؟؟

هومین: باردار بشه چی؟؟؟ بیچاره میشی!!!

ییبو ابرو هایش را در هم کشید و با اخم جواب داد: نه!!!

هومین: خوب، پس معلومه همچین کاملا عقلتو از دست نداده بودی...خوشم میاد آینده نگری!!!

ییبو: فَک زدنات تموم شد؟؟

هومین: آره! فعلا جناب وانگ ییبو!

ییبو گوشی را قطع کرد و روی تخت خواب پرت کرد.

با ترس و غم فراوان زمزمه کرد: حالا چیکار کنم؟...این دفعه، دیگه اصلا نمیخواد منو ببینه!!!

عقربه ی ساعت به کندی روی اعداد حرکت می کرد. زمان برای جان بسیار دیر می گذشت.

بعد از شنیدن صدای زنگ، به سختی کوله پشتی اش را به دوشش انداخت.

در راهروی مدرسه به چن و چنگ برخورد کرد.

آن دو جان را وسط خودشان قرار دادند.

چن: جان؟؟ حالت خوبه؟؟

جان که حتی به سختی قدم بر می‌داشت سرش را به نشان منفی تکان داد.

چنگ زمزمه کنان و با خشم گفت: بیچارش می کنم!!!

جان با چشمان قرمزش به چنگ نگاه کرد: هیچ کاری نکن...اون مادرش خیلی معروفه...آدمای زیادی دورش داره...یه بلایی سرت میارن.

چنگ: یعنی می خوای قضیه رو به امون خدا ول کنی؟؟ ما هم همچین خونواده ی دست و پا بسته ای نداریم!

چن با ترس و صدای پایینی گفت: هوی بچه ها، بزارین از مدرسه بریم بیرون بعد حرف بزنین!

___

در حالی که در پیاده رو قدم می زدند چنگ ادامه داد: نمیشه این قضیه رو همین جوری ول کنی!

جان بدون گفتن حرفی قدم های کوتاه بر می داشت و اشکهایش، گونه هایش را تر می کرد.

چن شانه های جان را گرفت: بیا بشین روی نیمکت.

جان بدون مخالفتی همراه چن به راه افتاد.

چن: من میرم واست یه چیزی بگیرم.

جان:نـ..نمیخوام.

چن بدون گفتن حرفی رویش را برگرداند و به سمت فروشگاه آن طرف خیابان رفت.

چنگ: ببینم اون آلفا چی بهت گفت؟؟

جان همان طور که بینی اش را بالا می کشید سرش را تکان داد: هـ...هیچی.

چنگ عصبانی تر شد: بی نزاکت...کثافت...حسابشو می رسم...فقط باید به بابام بگم...کارشو تموم می کنه!!!

حال جان بدتر شد: تورو خدا کاری نکنین...توی دردسر میفتین!

چنگ با خشم غرید: جان؟؟ دیوونه شدی؟ نمی خوای ازش شکایت کنی؟؟

جان: اون نتونست...نتونست کاری بکنه...ولی...

چنگ وسط حرف پرید: ولی قصدش رو که داشت...باید حقشو بزاریم کف دستش!

جان: بزارش، بزارش خودم حلش می کنم.

چنگ: اون وقت چطوری؟؟ مثلا میخوای چیکار کنی؟؟

جان جوابی نداد.

چنگ خنده ی عصبی ای کرد و زمزمه کرد: واقعا که!

در همین حین چن آمد.

از پلاستیک یک آبمیوه خارج کرد، درب بطری را باز کرد و به دست جان داد: جان بیا یه کم از این بخور...رنگ و روت هنوزم برنگشته...نمیتونی این جوری بری خونه.

جان آبمیوه را گرفت و «ممنون» گفت.

چن یک آبمیوه و کیک هم به چنگ داد.

چن، کیک جان را از پاکت خارج کرد و با دستش تکه ی کوچکی به دهان جان نزدیک کرد: دهنتو باز کن!

جان دهانش را باز کرد و چن تکه ی کیک را در دهانش قرار داد.

حتی استخوان فکش هم قدرت حرکتش را از دست داده بود.

چن که این وضع را دید آبمیوه را از دست جان گرفت و خودش آن را به سمت دهانش گرفت: زود بخورش!

جان کمی از آبمیوه خورد و آن جا بود که دوباره به گریه افتاد.

چن با آزردگی گفت: ای خدا! تورو خدا گریه نکن!!!

جان را محکم در آغوشش گرفت و پشتش را نوازش کرد.
زمزمه کرد: اشکال نداره...هر چقدر می خوای گریه کن تا خالی بشی.

و اما چنگ؛ از آن ابتدا تا به الان محو حرکات چن بود که چگونه به جان کیک می داد و الان او را در آغوش گرفته بود و نوازشش می کرد!

اما چن هیچ اهمیتی نمی داد و کم مانده بود خودش هم در آغوش جان گریه کند!

بعد از چند دقیقه جان کمی آرام تر شده بود.

از آغوش چن بیرون آمد و زیر لب گفت: چرا هر...هر موقع که میخوام...حالمو خوب کنم...هر موقع که حالم خوبه...یکی پیدا میشه که...خرابش کنه؟...آخه چرا؟؟

چن پشت جان را نوازش کرد: همیشه همین جوریه...ولی خوب باید اولش قوی باشی و کم نیاری...بعدش تموم میشه...بعدش دیگه واست اهمیتی نداره.

جان: آخه مگه میشه اهمیت نداد؟ مگه میشه فراموششون کنم؟؟

چنگ: این جوری نمیشه...تو در حال حاضر نیاز به استراحت داری...میخوای ببریمت پیش یه دکتر اگه آسیب دیدی؟؟

جان تند تند سرش را تکان داد: نه گفتم که...نتونست کاری بکنه...خوبم فقط...خیلی خستم، خیلی ناراحتم.

چن: میخوای فردا اصلا مدرسه نیا...تو شاگرد خوبی هستی...یکی دو روز استراحت کن.

چنگ: آره فکر خوبیه...خونه بمون و فقط استراحت کن.

چن: منم از یکی از بچه های کلاستون میپرسم معلمتون چی‌ درس داده...واست مشقاتو می‌نویسم که بهت گیر ندن!

جان در بین آن چهره ی غمگینش لبخندی زد: ممنونم بچه ها...شما خیلی کمکم کردین...ولی من همش...اذیتتون کردم....خیلی...

چن وسط حرفش پرید: عههه جان...میکشمت ها! ما ها دوستیم...باید به هم کمک کنیم...ما فقط میخوایم تو بخندی و خوشحال باشی...این دو روز رو فقط استراحت کن...من کارای مدرستو انجام میدم!

چنگ: الان نباید با ما تعارف داشتن باشی...ما دوستیم...پس رودربایستی رو بزار کنار و این دو روز رو فقط به خودت برس.

قلب جان از این همه توجه و همدردی دوستانش گرم شد. لبخندش عمیق تر شد و به گرمی از آن ها تشکر کرد.

کمی آن جا نشستند، خوراکی شان را تمام کردند و به سمت خانه رفتند.

جان وارد خانه شد و بعد از گفتن یک سلام نسبتا بلند به سمت حمام دوید. تمام لباس هایش را هم با خودش به داخل حمام برد و آن ها را شست تا رایحه ی آن آلفا روی لباس هایش باقی نماند.

با شدت روی بدنش دست می کشید تا به خوبی آثار رایحه را از بین ببرد و مادرش متوجه آن نشود. واقعا حس خیلی بدی داشت. حس میکرد که کثیف ترین امگایی است که در این دنیا وجود دارد.

مادر که تا خواست پیش جان برود متوجه شد او سریع به حمام رفته است.

متعجب شد. به سمت حمام رفت و درب زد: جان؟ پسرم حالت خوبه؟؟

جان در همان حال که داشت با وسواس زیاد پوستش بدنش را تمیز می کرد، سعی کرد صدایش لرزشی نداشته باشد. جواب داد: آره...خوبم.

مادر: عزیزم چیزی شده؟؟

جان: نه...چیزی نشده...کثیف شدم.

مادر مشکوک شده بود. کمی مکث کرد و گفت: باشه عزیزم...ناهار ده دقیقه دیگه حاضره.

جان: باشه...ممنون...زود میام.

مادر به فکر فرو رفت. به سمت درب ورودی خانه که رفته بود رایحه ی ضعیف و عجیبی را حس کرده بود.
آن رایحه متعلق جان نبود.

آن رایحه، یک رایحه ی تلخ و غالب بود!

مادر همان طور که در نزدیکی درب ورودی، رایحه را استشمام می کرد با خودش زمزمه کرد: رز و شکلات...و...شراب!!!

مادر به خوبی رایحه ی عجیبی را که با رایحه ی جان مخلوط شده بود تشخیص داد!

ناگهان وحشت کرد: نکنه...نکنه، نه امکان نداره...اون جا مدرسس....حتما با کسی درگیر شده.

دوباره به سمت حمام رفت و درب حمام را زد: جان عزیزم؟؟

جان: بله مامان؟؟

مادر: چیزی شده؟

جان کمی مکث کرد: نه...یعنی آره.

مادر ترسید: خدای من چیشده؟؟

جان دوش را بست. حوله ی کلاه دارش را به تن کرد، کمربندش را بست و از حمام خارج شد.

مادر با نگرانی به او نگاه کرد، دستش را به صورت خیس جان کشید و پرسید: پسرم چیشده؟؟ حالت بده؟؟

جان با صورت خیس و گرفته اش سرش را تکان داد: را...راستش...فکر کنم، مریض شدم.

مادر: توی مدرسه اتفاقی افتاده؟؟

جان تند تند سرش را تکان داد: نه...

مادر: با کسی دعوا کردی؟؟ چی شده؟

جان: خوب...یکی...یکی از بچه ها...دوباره مسخرم کرد...هلم داد و خوردم زمین...لباسام هم کثیف شدن.

این را گفت و با انگشت به لباس هایی که در حمام شسته بود اشاره کرد.

مادر با نگرانی و شک پرسید: فقط همین؟؟

جان سرش را پایین انداخت: اوهوم، همین...چیز مهمی نبود.

مادر به خوبی متوجه دروغ جان شده بود اما مشخص بود که نمیتواند او را به حرف وادار کند.

مسلما اگر موضوع مهمی می بود حتما آن را با مادرش در میان می گذاشت. چون جان به جز مادرش، کسی را نداشت تا با او راحت باشد.

جان بعد از پوسیدن لباس هایش به سر میز رفت و در سکوت غذایش را تمام کرد. چهره اش خسته و بی حس و حال بود.

جان:مامان؟

مادر: جونم عزیزم؟؟

جان: میشه، میشه من...فردا مدرسه نرم؟

مادر: می خوای استراحت کنی؟

جان سرش را تکان داد.

مادر: اشکالی نداره عزیزم خونه بمون و استراحت کن. من به مدرسه اطلاع می دم.

جان: ممنون مامان.

بعد از اتمام ناهار به اتاقش رفت. روی تختش دراز کشید به قدری خسته و آزرده بود که بعد از گذشتن چند دقیقه سریع به خواب رفت.

مادر که مشغول شستن ظروف بود با خودش فکر و صحبت میکرد:

یه آلفا که رایحه ی غالبش شرابه....با...یاس...شراب و یاس....یعنی چیشده؟ فقط یه دعوا بوده؟؟چرا باید رایحش اینقدر واضح باشه؟...یعنی واقعا یه درگیری عادی بوده؟؟

مسلما اگر آن اتفاقی که درون ذهن مادر می گذشت برای جان می افتاد، الان حال جان باید خیلی بدتر از الان میبود.

Continua a leggere

Ti piacerà anche

JONGMOON Da fiyu97

Storie d'amore

2.6K 943 17
Couple:kaibeak(baekjong) Genre: imaginary...omegaverse ...Supernatural...Romance...smut.. By:fiyu خلاصه: افسانه ها میگفتن با اومدن الفایی ک قدرت مدفو...
3.6K 673 6
Couple:chanbaek,krisho Genre:mpreg,romance °○کامل شده○°✔
73.8K 8.2K 90
‌کاپل اصلی: تهکوک|کاپل فرعی: سپ و مخفی جونگ کوک فریاد زد و دوباره گفت +من هیچ کاری نکردم، چرا هیچکدومتون حرفامو باور نمیکنید؟ چرا نمیزارید زندگی کنم؟...
96.3K 21K 68
[ Completed ] هجده ساله شدن ارزوی من نبود ، اما زمان متوقف نمی شد و بالاخره روزی که ازش وحشت داشتم رسید . روز تولد هجده سالگی ام [فصل دوم : a flow...