OK (Completed)

By mirror_77

57.2K 15.3K 8.6K

داستان یه امگا که به خاطر اشتباه و اجبار خانواده ی آلفای مورد علاقش همه فکر می کنن که کشته شده! امگا خودشو از... More

مقدمه
گذری از آینده
کنجکاوی
دوستان جدید
دبیرستان جدید
آلفا
روز اول
زن دوم
جنگ
نفرت ییبو
برادر ناتنی
کتک کاری
تجاوز
پشیمانی
لو رفتن
ساعتی در آرامش
شهربازی
عذر خواهی
مشکوک شدن
تغییرات
محروم
بتا
تلنگر
انگیزه
تولد ۱
تولد ۲
حقیقت اصلی
معجزه
دعوتنامه
پیام ناشناس
مراسم ازدواج
سوال اشتباه
«مهم»
آلفای دوم
شام و رقص
دعوت به کازینو
اژدهای طلایی
خوش شانسی
شاهْ پوکر
تورنمنت پوکر
من تو رو بخشیدم❤️
اعتراف
آلفای منفور
نقاب
پیغام ییبو
تولد و مرگ
قمار و قراداد
هیت دردناک
مجهولات
صاحب پروژه
چشم زمردین
دیدار غیر منتظره
بوته ی رُز و خاطرات جان
صدای او ❤️💚
بخشش یا نفرت؟
OK
آلفای تازه وارد💚
ابدی باد، پیوند جدایی ناپذیر ما
###

چاره

811 263 114
By mirror_77


جناب لی دونگ ووک، مدیر دبیرستان آینده ی روشن
ایشون یه آلفا هستن.😍🥂
_____

مدیر‌: با خانوادت تماس میگیرم که تعهد نامه امضا کنن.

جان با ترس به مدیر نگاه کرد: نه جناب مدیر...لطفا به خانوادم اطلاع ندین!

مدیر: چرا؟!

جان سرش را پایین انداخت: چون، چون نمیخوام اونا درگیر مشکلات مدرسه بشن.

مدیر‌ چند ثانیه سکوت کرد و سپس گفت: به یه شرط بهشون چیزی نمیگم.

جان سرش را بالا گرفت و با تردید پرسید: چـ..چه شرطی قربان؟؟

مدیر: به شرطی که دیگه اینجور اتفاقی نیفته.

جان با تعجب گفت: قربان اونا اول منو اذیت کردن من باهاشون کاری نداشتم، باور کنین!

مدیر: باور میکنم جان، ولی تو هم به اونا آسیب زدی...من باید به خانواده هاشون جواب پس بدم.

جان باز هم با آزردگی سرش را پایین انداخت.

مدیر: بهم قول میدی اگه بازم خواستن اذیتت کنن بیایی بهم اطلاع بدی و دیگه خودت باهاشون درگیر نشی؟ اگه این قول رو بهم بدی منم از این که به خانودت اطلاع بدم صرف نظر میکنم.

جان مردد بود و شک داشت که آلفا ها این بار هم دست از سرش بردارند اما چاره ای جز دادن این قول دروغین نداشت. باید قبول می کرد تا پای مادرش به اینجا باز نشود و باعث ناراحتی او نشود.

آب گلویش را قورت داد و با شک سرش را تکان داد: چشم.

مدیر: جان، به من نگاه کن.

جان به سختی سرش را بالا آورد و به صورت مدیر نگاه کرد.

مدیر: بگو که قول میدی باهاشون درگیر نمیشی و از این به بعد هر چی بشه خودت بهم اطلاع میدی.

جان همان طور که به سختی به مدیر نگاه می کرد من من کنان تکرار کرد: قول میدم...هر چی بشه،‌بهتون اطلاع بدم.

مدیر لبخند محوی زد: نگران نباش دیگه این اتفاق نمیفته که بخوان بازم بیان سراغت!..یه گوشمالی حسابی بهشون میدم...پس دوست ندارم قول دروغین بدی.

جان با دستپاچگی گفت:نـ...نه قربان، دروغ نمیگم.

مدیر: خوبه، حالا میتونی بری به کلاسات برسی...این برگه رو هم ببر نشون بده تا بدونن پیش من بودی.

جان به برگه نگاه کرد و متن آن را چشمی خواند: برگه ی اجازه ی ورود به کلاس.
امضا و مُهر : مدیر لی دونگ ووک

مدیر : اگرم حالت بده میتونم اجازه بدم برگردی خونه و استراحت کنی.

جان سرش را تکان داد: نه لازم نیست...ممنون قربان.

مدیر: میتونی بری...به یوچن هم بگو نگران اونا نباشه! تنبیهشون با منه!

جان نگاه نسبتا متعجبی به مدیر کرد و سرش را تکان داد: چشم.

جان از دفتر بیرون آمد.

چنگ و چن جلوی درب دفتر منتظرش بودند.

چن به سمتش آمد و پرسید: خوب؟ چیشد؟ تعهد نامه امضا کردی؟؟جریمه شدی؟؟ معلق شدی؟؟ اخراج شدی؟؟چیشدی؟!

چنگ چشمانش را در حدقه چرخاند، بازوی چن را گرفت و گفت: آرومت بگیره یه دقیقه ببینیم چی گفته!

جان سرش را تکان داد: هیچی...گفت دیگه تکرار نشه، همین.

چن و چنگ متعجب شدند.

چن: یعنی کاری نکرد؟؟ تعهدی...چیزی؟؟

جان: راستش گفت اگه یه بار دیگه درگیر شم از خانوادم میخواد که بیان تعهد بدن.

اما باز حال جان چنان روبراه نبود.

چن متوجه کاغذ دست جان شد. پرسید: این چیه جان؟؟

جان به برگه ی دستش نگاه کرد و جواب داد: برگه ی اجازه ی ورود به کلاس.

چن با وحشت گفت: هییییین!!! کلاسا شروع شدن! منم برم یکی واسه خودم و چنگ بگیرم!

درب زد و با اجازه ی مدیر وارد شد.

چن وارد شد: جناب مدیر میشه بیام داخل؟؟

مدیر با لبخندش که سعی در پنهان کردنش داشت جواب داد: تو الان داخلی یوچن!

چن: اوه درسته!!!

مدیر، برگه های روی میز را کنار گذاشت، انگشتانش را در هم قلاب کرد و روی میز گذاشت: مشکلی پیش اومده یوچن؟!

چن همان طور که دستانش را از پشت به هم قلاب کرده بود گفت: جناب مدیر میشه به منم یه برگه ی ورود به کلاس بدید؟؟‌من بیرون منتظر جان بودم!

مدیر سرش را تکان داد و بدون مخالفت و صحبتی شروع به نوشتن کرد!

چن ناگهان گفت: جناب مدیر؟!

مدیر یا تعجب چشمانش را بالا گرفت و جواب داد: بگو!

چن: میشه دوتا بنویسین؟!

مدیر همان طور که جلوی لبخندش را می گرفت پرسید: اونوقت چرا؟!

چن: آخه یکی واسه دوستمه! اونم با من این جا منتظر جان بود!

مدیر سرش را تکان داد و برگه ی دوم را هم نوشت و مُهر زد.

برگه ها را به چن داد و گفت: سال اولی درسته؟؟

چن با اعتماد به نفس تمام جواب داد: بله جناب!

مدیر همان طور که لبخند ملیحی روی لبانش داشت، لبانش را به داخل کشید و سری تکان داد: باشه، میتونی بری!

چن تعظیم کرد: ممنون جناب!

این را گفت و از کلاس خارج شد.

مدیر بعد از رفتن چن لبخند ملایم و دندان نمایی زد و با خودش زمزمه کرد: چه امگاهای بازیگوشین!!!...خدای من!

هر سه به کلاس هایشان رفتند.

برخلاف دفعات قبل، کسی حتی جرات نگاه کردن به جان را هم نداشت!

فقط کافی بود جان به آن نگاه کوتاه و گذرایی بیندازد؛ سریع نگاهشان را می‌دزدیدند و از میدان دیدش خارج می شدند. هیچ کس فکرش را نمیکرد زمانی برسد که کسی تا این حد از یک امگا بترسد!

اما جان حس خوبی پیدا کرده بود!

حس قدرت؛ حداقل دیگر کسی جرات نمی داد به او توهین کند.

به قول چن که میگفت: «حرف پشت سر فقط زر زدنه!»

کلاهش را در کیف گذاشت و دستی در موهایش کشید. نفس عمیقی کشید و با قامتی صاف روی نیمکت نشست و سرش را بالا گرفت. حس خوبی داشت؛ این که هیچ کس جرات زدنِ حرف اضافه ای را به خود نمی داد!

اما در درونش هم چنان بابت اتفاق دیروز عصبانی بود.
از ته دلش می خواست کاش ییبو هم بین آن پنج آلفا بود و تا می توانست دق دلش را سر او خالی می کرد!
____

بقیه ی ساعات تفریح عالی گذشت!

چن با غرور خاصی قدم بر میداشت، انگار که این مدرسه به او تعلق دارد و خودش هم مدیر‌ و صاحب آنجاست!

چن مدام از جان تعریف می کرد و به او مهارت های فوق العاده اش را یادآور شد!

جان هم به لبخندی بسنده می کرد و چنگ هم مثل همیشه که حسادتش گل کرده بود، مدام به چن چشم غره میرفت!

و اما در طرفی دیگر قضیه؛ ییبو متوجه جو تغییر یافته ی مدرسه شده بود.

هیچ کس از فاصله ی چند متری جان و دوستانش عبور نمی کرد!

جان دیگر آن کلاه را بر سرش نگذاشته بود تا صورتش را از سایرین پنهان کند. حالا تمام چهره اش در معرض دید بود و ییبو هم به خوبی میتوانست شاهد آن باشد.

برادر ناتنی؟
دوست؟
معشوق؟
دشمن؟

ییبو چه اسمی می توانست روی این احساسات مبهم و درهم برهم وجودش بگذارد؟

یاد آن چشمان خشمگین و آزرده ی جان افتاد که بعد از دعوا به خودش گرفته بود. آن چشم ها پر از نفرت بودند.

مشخص بود که جان به شدت از او نفرت دارد و ظاهرا در آن دعوا موفق شده بود تا حدود زیادی خشمش را خالی کند.
____

با چنگ و چن در حال بازگشت از مدرسه به خانه بود که چن پرسید: جان مطمئنی که چیزیت نیست؟؟ واقعا تا حالا در طول تاریخ سابقه نداشته تو اینجوری قاطی کنی و مغزت هنگ کنه...اون آلفاها چیز خاصی بهت گفتن؟؟

چهره ی جان آزرده شد، اما خم به ابرو نیاورد و جواب سر بالایی داد: نه چیز خاصی نگفتن...فقط اینکه تو امگایی،‌ فلانی و بهمانی.

چنگ: بارها این جور چیزایی رو شنیدی ولی تا حالا قاطی نکردی.

چن: آره، ببینم مربوط به دیشبه؟؟ مادرت گفت که دیشب رفته بودی پارک صورتی...واسه ی چی؟؟

جان: هیچی.

چن: جان لطفا، چیزی شده بهمون بگو کمکت میکنیم...ما واسه همین کنارتیم...دوست به چه دردی میخوره؟؟ خوب واسه همین موقع هاس دیگه!

چنگ: حق با چنه، چیزی هست بهمون بگو...ما که جز هم کس دیگه ای رو نداریم، کمکت میکنیم...بالاخره تو هم یه روزی به ما کمک میکنی.

تمام صحنه های دیشب بار دیگر در ذهن جان بازپخش شدند.

طولی نکشید که ناخواسته چشمانش نمناک شد و بغض سنگینی گلویش را فشرد. همان طور که وسط آن دو راه می رفت سرش را پایین انداخت و آن جا بود که اشک هایش از چشمانش به زمین سقوط کردند.

چن با ترس گفت: جاااان تورو خدا بهمون بگو چیشده...چرا گریه میکنی آخه؟؟

جان همان جا ایستاد و با صدای لرزانش گفت: چی بگم...بگم بابام دوستم نداره...بگم منو نمیخواد...بگم رفته، بگم رفته زن دوم گرفته که...خودش یه پسر آلفا داره...بگم که اون پسر آلفا...همون، همون آلفاییه که توی کلاس کنگ فو دیدم و...توی دستشویی مدرسه...باهاش درگیر شدم؟؟ چی بگم؟؟

همان جا روی زانو هایش خم شد، دستانش را روی صورتش گذاشت و شروع به گریه کرد.

چن و چنگ تنها با وحشت به یکدیگر نگاه می کردند.

اینجا بود که چهره ی چن هم غم آلود شد. چشمانش اشک آلود شد، شروع به گریه کرد و جان را محکم در آغوش گرفت: خدا...خدای من...جااان!!!

چنگ هم به شدت متاثر شده بود. برای آنکه آرامشام کند آن دو را در آغوشش گرفت و به سینه اش فشرد.

دقیقا نمی دانست الان کدامشان را آرام کند!

هر دو در حال گریه بودند و چن مدام میگفت: جااان...گریه نکن...گریه نکن جااان ما اینجاییم!!!

چنگ: بیایین بریم یه جایی بشینیم.

به سمت نیمکتی در گوشه ی بلوار رفتند.

جان را وسط خودشان نشاندند. چن دستش را دور گردن جان حلقه کرده بود و همچنان گریه کرد. جان هم متقابلا او را در آغوش گرفته بود.

در آن نزدیکی یک دکه ی کوچک بود. چنگ به آن جا رفت و در عرض یک دقیقه با دو آبمیوه برگشت.

چنگ: بچه ها بیایین اینارو بگیرین...بیایین با هم حرف بزنیم، باید مشکلو حل کنیم.

جان از چن جدا شد و با غم فراوان پرسید: چـ...چطور حلش کنیم؟ بابای من منو نمیخواد...اون آلفا...

چنگ وسط حرف پرید: میدونم نمیتونیم پدرتو عوض کنیم و کاری کنیم که اون از کارش ابراز پشیمونی کنه...اما ما باید کمک کنیم تو روی خودت کار کنی و خودتو ثابت کنی.

جان دوباره با ناامیدی تمام گفت: من...من هیچی نیستم...من، هیچ کاری از دستم بر نمیاد.

چن با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت: چرا اینو میگی؟ چون امگایی؟؟

جان سرش را پایین انداخت.

چنگ: اشتباه میکنی...نژاد تو هیچ ربطی به توانایی هات نداره.

جان: بابام مدام اینو توی ذهنم فرو کرده...دست خودم نیست.

چن: باید...باید از ذهنت پاکش کنی و بهش ثابت کنی که اشتباه میکنه.

جان با لجبازی گفت: آخه چطوری؟؟ من نمیدونم چیکار کنم!

چنگ: با انجام دادن کارهایی که خیلیا نمیتونن بکنن.

چشمان نمناک جان متعجب شدند: یـ...یعنی چکاری؟؟

چنگ: از همین جایی که هستی شروع کن...توی دبیرستان بهترین شاگرد باش...نمره های عالی بگیر...برای یه دانشگاه خوب درس بخون و قبول شو...یه شغل عالی پیدا کن و توش موفق شو!

چن: توی کنگ فو پیشرفت کن!!!

چنگ: دقیقا...همین طوری پله پله برو جلو...نشونش بده اشتباه میکنه.

چن: آره راست میگه...منم چون امگام بعضی فامیلامون خیلی مسخرم میکنن...ولی وقتی نمره هامو میبینن و مهارتهای رزمیم رو نشونشون میدم دهن همشون باز میمونه!!؟

چنگ: دقیقا تو باید مثل چن به خودت اعتماد داشته باشی و خودتو بزرگ ببینی...باید از کسی نترسی و همیشه بهترین خودتو نشون بدی...تو اداشو درمیاری ولی عمیقا بهش باور نداری...واسه همینه بقیه بهت احترام نمیذارن...اما چن باورش داره...تو هم باید باورش داشته باشی تا بتونی جلوتر بری، متوجه شدی؟؟

جان که عمیقا در حال فکر کردن بود، به آرامی سرش را تکان داد: سعی میکنم...اینو مادرمم همیشه بهم میگه.

چنگ: خوبه که گفته...ولی وقتی عمل نکنی انگار که هیچی نمیدونی.

جان: اما...اما با اون آلفا چیکار کنم؟؟

چنگ:...

Continue Reading

You'll Also Like

14.2K 3.6K 8
✨نام فیکشن : Good things take time 🍒 کاپل : سکای 💌 ژانر : فلاف ، رمنس ، زندگی روزمره ، امگاورس ، امپرگ 🌈 نویسنده : forsekais 🍭 مترجم : zahra 🌵...
1.4K 497 11
Give me your love عشقت رو بهم بده Zhan top, Omegaverse, Romance, Smut, M-preg عشق برای شیائو جان یه چیز مسخره و حوصله سر بر بود. اون توی تمام این سال...
my dad By Lost

Non-Fiction

2.3K 436 16
نمی توانم، حتی نام تو را بر زبان بیاورم.
30.2K 4.3K 28
"...تو متوجهی که من یه دوست پسر دارم؟" "پس تو هم متوجهی که من همسرتم؟" ######################## این یه فیک ترجمه اییه که من با اجازه ی خود نویسنده اش...