OK (Completed)

By mirror_77

54.8K 15K 8.5K

داستان یه امگا که به خاطر اشتباه و اجبار خانواده ی آلفای مورد علاقش همه فکر می کنن که کشته شده! امگا خودشو از... More

مقدمه
گذری از آینده
کنجکاوی
دوستان جدید
دبیرستان جدید
آلفا
روز اول
زن دوم
جنگ
نفرت ییبو
کتک کاری
چاره
تجاوز
پشیمانی
لو رفتن
ساعتی در آرامش
شهربازی
عذر خواهی
مشکوک شدن
تغییرات
محروم
بتا
تلنگر
انگیزه
تولد ۱
تولد ۲
حقیقت اصلی
معجزه
دعوتنامه
پیام ناشناس
مراسم ازدواج
سوال اشتباه
«مهم»
آلفای دوم
شام و رقص
دعوت به کازینو
اژدهای طلایی
خوش شانسی
شاهْ پوکر
تورنمنت پوکر
من تو رو بخشیدم❤️
اعتراف
آلفای منفور
نقاب
پیغام ییبو
تولد و مرگ
قمار و قراداد
هیت دردناک
مجهولات
صاحب پروژه
چشم زمردین
دیدار غیر منتظره
بوته ی رُز و خاطرات جان
صدای او ❤️💚
بخشش یا نفرت؟
OK
آلفای تازه وارد💚
ابدی باد، پیوند جدایی ناپذیر ما
###

برادر ناتنی

807 256 65
By mirror_77


بعد از صرف عصرانه به خانه بازگشت. کلید را انداخت و وارد شد اما متوجه سر و صدایی شد.

به آرامی به سمت اتاق پذیرایی قدم برداشت. صدای پدرش می آمد که با خوشحالی در حال صحبت با کسی بود!

می خواست متوقف شود اما کنجکاوی درونش اجازه نداد. جلوتر که می رفت صدای زنی غریبه هم به گوشش می رسید. ضربان قلبش بالاتر رفت؛ صدای آن زن به شدت آشنا بود.

راهش را کج کرد و به سمت اتاق شخصی مادرش رفت اما مادرش آنجا نبود. اتاق کارش را هم جست و جو کرد اما اثری از او نیافت.

از شدت خشم و ناراحتی چشمانش اشک آلود شد.

یعنی مادرش کجا بود؟؟

آن زن الان اینجا بود؛ یعنی الان او زن دوم پدرش شده است؟!

یعنی او الان پسر دیگری دارد؟ یک پسر آلفا که میتواند محبت تمام و کمال پدرش را بدزدد؟

باید خودش را قوی نشان می داد. او هیچ چیز کم نداشت. این ها را با خود تکرار می کرد در حالی که اشک از چشمانش سرازیر می شد.

باید مادرش را پیدا می کرد.

اما اول به سرویس بهداشتی رفت و آبی به سر و صورتش زد.

تحمل ماندن در این خانه ی جهنمی را بدون حضور مادرش نداشت ولی باید از آن مرد می پرسید که مادرش کجاست.

هوا در شرف تاریک شدن بود.

از خودش پرسید چرا مادرش به او چیزی نگفته بود؟؟

نزدیک درب ورودی اتاق پذیرایی بود و چند نفس عمیق کشید. چهره اش را بی حس و خنثی نشان داد، قامت صاف کرد و با قدم های بلند و محکمش وارد شد اما با دیدن شخص سومی که آن جا بود، جهان روی سرش خراب شد!!!

پدرش و آن زن آن جا بودند اما آن شخص سوم، تمام حساب کتاب های ذهن جان را بهم ریخت.

آن شخص سوم، پسر آن خانم آلفا بود. اما آن پسر، همانی بود که جان با او در مدرسه درگیر شده بود. همان آلفایی که مدام با نگاه هایش او را آزار می داد، همان آلفایی که به او تنه زد و قصد کتک زدنش را داشت.

این آلفا، پسر این زن بود و الان در این خانه حضور داشت و جالب آن که پدرش با گرمی و محبت در حال صحبت با آن دو بود!

جان همان جا جلوی درب ایستاد و خشکش زد!

بدون گفتن حرفی نگاه متعجب و شوکه شده اش را بین آن سه نفر می‌چرخاند. رفته رفته چشمانش قرمز تر می شد و سد اشک هایش شکننده تر.

پدر به محض دیدن جان، لبخند از روی لبانش محو شد و چهره ی جدی و بی احساس همیشگی اش را به خود گرفت. با لحن سردی گفت: سَلامت کجاس؟؟

جان همان طور که نگاهش روی صورت بی حس آن پسر آلفا بود به سختی نگاهش را از او جدا کرد و روی پدرش انداخت.

با صدای ضعیف و شکننده ای لب زد: سـ...سلام.

زن آلفا نیشخندی زد و نگاهش را از روی جان برداشت.
منکر آن نبود که آن پسر چهره ی بسیار خاص و زیبایی دارد اما چیزی که برایش عجیب بود رایحه ی ضعیفش بود.

همان طور که به فنجان قهوه اش نگاه می کرد و انگشتش را به لبه ی فنجان می کشید گفت: این پسرته؟ خیلی خوشگله!

نفس عمیقی کشید، به چشمان جان نگاه کرد و ادامه داد: اما حیف، مشکلش تمام این خوشگلیشو از بین میبره!!!

جان بیچاره تحمل نکرد، نگاهش را روی زمین انداخت و آن جا بود که قطره ی اشکی با لجبازی تمام از چشمانش جاری شد.

پدر با همان لحن تند پرسید: چی میخوای؟

جان نگاهش را به سختی بالا آورد و بار دیگر به آن پسر آلفا نگاه کرد. ییبو در کمال ناباوری روی لبانش نیشخند محوی شکل گرفته بود و به جان نگاه میکرد!

باورش نمیشد.

آلفا تا این حد بدجنس؛ که از دیدن رفتارهای پدرش با جان این گونه به صورت او نگاه کند و نیشخند بزند؟

با تمام وجود و تک تک سلول های بدنش، در آن لحظه از آن آلفا متنفر شد.

دلش میخواست گلوی او را محکم با دستانش بگیرد و بفشرد، فریاد بزند و عقده ی تمام آن کمبود هایی را که از سمت پدرش درونش شکل گرفته سر آن پسر خالی کند و او را جلوی چشمان همه تکه تکه کند.

اما خبر نداشت آن آلفا هم حالی بهتر از او ندارد و به اندازه ی او از این که این جاست، تنفر دارد.

ییبو از هر کس و هرچیزی که به این مرد تعلق داشت متنفر بود. او نمی توانست آن مرد را آزار بدهد و خشم درونش را خالی کند. پس تصمیم گرفته بود هر آنچه که به او مربوط می شود را بیازارد و ناراحتی و نارضایتی درونش را آرام کند.

اما آن امگای کوچک کاره ای نبود!

اما آیا این راه درستی بود؟ نفرت ورزیدن می توانست آتش درون ییبو را خاموش کند و زندگی اش را به روال عادی برگرداند؟

می توانست مادرش را راضی کند تا از ازدواج مجدد صرف نظر کند؟

میتوانست نشان دهد که او از این وضعیت به شدت ناراضی است؟

می توانست به آن امگای دوست داشتنی بفهماند که خودش هم به اندازه ی او زجر می کشد؟

جواب تمام این سوالات منفی است. او تنها دنبال راهی بود تا خشمش را تخلیه کند. خشمی که نه ابتدایی داشت و نه انتهایی.

ییبو راه اشتباهی را انتخاب کرده بود. اما اصلا اهمیتی نداشت. او فقط به دنبال رهایی از این فشار بود.

پدر دوباره با صدای خشن تری، جان را خطاب کرد: صدامو نشنیدی ؟؟

جان به خودش آمد. به پدرش نگاه کرد و با نفرتی که از چشمانش می‌بارید پرسید: مامان، مامان کجاس؟؟

پدر: نمیدونم!

جان متعجب شد: یـ...یعنی چی؟؟

پدر بیشتر از قبل ابروانش را در هم کشید: یعنی همین که شنیدی...حالا برو!

خانم وانگ با لبخندی که گویا سعی داشت ادای زن های مهربان را در آورد، گفت: جان بیا اینجا بشین. میخوام باهات بیشتر آشنا بشم!

اما جان چند قدم به عقب برداشت، برگشت و سریع از اتاق خارج شد.

با رفتن و دست رد به سینه ی آن زن، خانم وانگ لبخندی زد و سرش را پایین انداخت.

هوک رو به او گفت: اوه من بابت رفتارش ازت معذرت میخوام.

لبخند خانم وانگ گشاده تر شد: اصلا مهم نیست!

***

با سرعت و پاهایی لرزان از خانه خارج شد. مسافت یک ساعته از خانه تا پارک صورتی را در عرض بیست دقیقه با آخرین سرعتش دوید.

چشمانش کاملا خیس شده بود و بدون آن که متوجه مسیرش شود از میان مردم رد می شد، به آنها تنه می زد و صدای اعتراض آنها را بلند می کرد.

ناگهان سر راهش به مردی برخورد کرد، محکم بر زمین افتاد و صدای آخ دردمندش به گوش مرد رسید.

به سختی خودش را تکان داد تا در بین هق هق هایش خودش را از روی زمین بلند کند.

هیچکس به او توجهی نمی کرد.

آن مردی که جان به او برخورد کرده بود از روی زمین بلند شد و به سمتش آمد: هی، هی پسر حالت خوبه؟؟

اما جان بدون توجه به او به سختی خودش را تکان می داد تا بایستد و به راهش ادامه بدهد.

مرد بازوهایش را گرفت و او را از روی زمین بلند کرد.

با نگرانی پرسید: حالت خوبه؟؟ صدمه دیدی؟؟ یهو بهم برخورد کردی.

جان که درد پایش به بقیه ی درد هایش اضافه شده بود، چشمانش را بست و بدون نگاه کردن به مرد، قصد حرکت کرد.

قدمی برداشت اما به دلیل درد پایش خم شد. مرد بازوهایش را محکم تر گرفت و گفت: پات آسیب دیده، بیا من کمکت میکنم.

جان با همان حال ویرانش نالید: نمیخوام...ولم، کن.

دوباره قصد حرکت کرد که مرد بازو هایش را محکم تر گرفت: پات آسیب دیده بزار پاتو ببینم!

جان فریاد کشید: ولم کن!!!...نمیخوام!

این را گفت، سریع از مرد دور شد و به راهش ادامه داد.

پایش نشکسته بود تنها کمی ضرب دیده بود. به سختی خودش را به یکی از نیمکت ها رساند و روی آن نشست. پاهایش را روی نیمکت آورد، آنها را در آغوش گرفت و شروع کرد به گریه کردن.

مردم از کنارش عبور می کردند، با هم پچ پچ می کردند و او را به همدیگر نشان می دادند ولی هیچ اهمیتی به درد آن امگای کوچک نمی دادند.

اما کمی آن طرف تر، همان مرد دورتر از او نشسته بود و با نگرانی به امگای کوچک نگاه می کرد. او جان را تا اینجا تعقیب کرده بود.

مرد درحالی که با چهره ی نگرانش به جان زل زده بود به فکر فرو رفته بود. با خودش زمزمه میکرد: یعنی چیشده؟ چرا اینقدر ناراحته؟...چقدر رایحه ی این امگا ضعیف بود...رز و...رز و شکلات!!!

جان یک ساعت تمام را با گریه کردن گذراند.

هوا کاملا تاریک شده بود. در همین حال که سرش پایین بود و چشمانش بخاطر گریه ی زیاد به سختی باز می شد مرد نسبتا مستی توجهش به سمت او جلب شد و به سمتش رفت.

حتی از چشمان آن مرد هم می شد این موضوع را فهمید که هیچ قصد خوبی ندارد.

اما همان طور که در فاصله ی چند متری از جان قرار داشت، آن مرد غریبه راهش را سد کرد و روبرویش ایستاد!

مرد مست که فکر می کرد آن امگا کاملا بی دفاع است با دیدن آن مرد که ناگهان جلویش سبز شد، جا خورد. مرد مست، متوجه شد که آن مرد، یک بتا است اما به نظر نمیامد که همراه آن پسر امگا باشد.

مرد بتا دستانش را در جیب شلوارش فرو برد‌و سرش را بالا گرفت. با چشمان نافذش به چشمان آن آلفای مست نگاه کرد و لب زد: به چی نگاه میکنی؟؟

آلفای مست اصلا انتظار این موقعیت را نداشت. با تردید پرسید: تو، تو کی...هستی؟تو...با اون...امگایی؟؟

مرد بتا ابرویی بالا داد: که چی؟

مرد آلفا نیشخند کثیفی روی لبانش نشاند: ای...دروغگو!!!

مرد بتا: اون مال منه، گورتو گم کن!!!

مرد آلفا با همان لبخند کثیف به جان نگاه کرد. اما جان در آن غوغا و شلوغی با صدای ماشین، بوق، مردم و در آن حال روحیِ ویران، اصلا متوجه اطرافش نبود.

مرد آلفا نگاهش را از روی جان برداشت و به مرد بتا داد:
خیلی خوشگله!...مراقبش...باش بتا!

قهقهه ای سر داد، رویش را برگرداند و از آن ها دور شد.

مرد بتا رویش را برگرداند و به جان نگاه کرد اما جان ظاهرا متوجه جر و بحث آنها نشده بود و همان طور که موهایش جلوی چشمانش را گرفته بود، پاهایش را در خودش جمع کرده بود و به کسی توجه نمیکرد.

مرد بتا سرجایش برگشت و روی نیمکت نشست.

کمی بعد جان با کرختی تمام گوشی اش را از جیبش درآورد.

گوشی اش خاموش بود. آن را روشن کرد و آن جا بود که متوجه شد نزدیک به سی تماس از دست رفته از مادرش داشت؛ به اضافه ی چندین پیام مکرر از سمت او!!!

پیام ها را باز کرد:

مامان جون: جان عزیزم بعد از کلاست از آقای ژائو بخواه تورو به کارگاه من برسونه. عصر رو خونه نرو.

مامان جون: جان باهات تماس گرفتم گوشیت خاموش بود. عزیزم گفتم یادت نره حتما بهشون بگو تورو خونه نرسونن.

مامان جون: جان توروخدا گوشیتو روشن کن و جواب تماسامو بده.

مامان جون: خدای من جان چرا گوشیت خاموشه؟؟ کجایی؟؟ با چن و چنگ هم تماس گرفتم گفتن رفتی خونه. خونه هم اومدم ولی اونجا نبودی.کجایی عزیزم؟؟

جان سریعا با مادرش تماس گرفت.

با اولین بوق، مادر جواب داد.

صدای نگران و محبت آمیز مادر، در گوش جان پخش شد: جان کجایی؟؟ چرا جواب تماسامو ندادی؟؟ داشتم میمردم!!!

جان با صدایی که به زور از گلویش خارج میشد جواب داد: بـ..ببخشید مامان...من حالم خوبه.

مادرش: الان کجایی؟؟ الان تو کجایی؟؟

جان: پارک.

مادر: کدوم پارک؟؟

جان: پارک صورتی.

مادر: از اونجا جم نمیخوری تا بیام، متوجه شدی؟؟

جان: چـ...چشم.

گوشی را قطع کرد و در انتظار مادر نشست.

همان طور که به نقطه ای نامعلوم زل زده بود اشک از چشمانش سرازیر شد. با خودش زمزمه میکرد: اون آلفا....اون پسر جدیدشه...اون یه آلفاس...من یه امگام...اون گفت من پسرش نیستم...الان اون آلفا...پسرشه.

همان طور که با خودش زمزمه می کرد اشک از چشمانش خارج سرازیر می شد و اصلا به این اهمیت نمیداد که چه کسانی در حال تماشای او هستند.

پانزده دقیقه ی بعد ماشین مادر رسید.‌ پیاده شد و با دیدن جان که روی نیمکت نشسته بود و به گوشه ای خیره شده بود به سمتش دوید. محکم او را در آغوش گرفت و شروع کرد به بوسه گذاشتن روی موها و صورت خیسش.

مادر: عزیزم، عزیزم خداروشکر حالت خوبه...میدونی چقدر نگرانت شدم، چقدر دنبالت گشتم...چن و چنگ خواستن باهام بیان دیگه اجازه ندادم، توروخدا یه چیزی بگو!

جان به آرامی سرش را بالا گرفت و به مادرش نگاه کرد: زمزمه کرد:مـ...مامان!

مادر: جان دلم عزیزم!

جان با شنیدن جواب مادرش به گریه افتاد و مادر فورا را در آغوشش جا داد.

آن مرد بتا همان جا نشسته بود و نظاره گر این صحنه بود.لبخند تلخی روی لبانش شکل گرفت: اون پسر، یعنی چه اتفاقی براش افتاده؟

با هم به سمت ماشین رفتند.

مادر: جان پسرم چیشده؟؟ رفتی خونه اتفاقی افتاد؟؟ هوک بهت چیزی گفت؟؟ توروخدا یه چیزی بگو.

جان با همان صورت گرفته اش که به جلو زل زده بود زمزمه کرد: پسرش...پسرشو دیدم.

Continue Reading

You'll Also Like

44.4K 5.7K 52
کاپل اصلی : کوکوی کاپل فرعی : هوپمین، نامجین ژانر : رومنس، انگست، اسمات، یکم خشن، هایبرید NOVA-NE × جونگی گول میده ملاگب ببلی باشه، تولوهدا بابایی ...
223K 18.8K 40
پسری که عاشق ممنوعه ترین فرد زندگیش بود... عشق ممنوعه جونگوک به همسر خواهرش تهیونگ که از قضا سرهنگ بود چی میشه اگه جونگکوک نتونه جلوی احساساتش رو بگ...
3.4K 365 6
خب قراره ناول دوم تارن تایپ رو ترجمه کنم همه کردیتاش و بنفیتاش میرسه به مامه نویسنده اصلی ناول. برا من جز به چس دادن چشام هیچ فایده ای نداره. انگلیش...
381 78 8
- دو نمیه از یک شب، شبی که برای یونگی به تاریکی آسمون سیاهش بود و برای هوسوک به درخشندگی ماه. سرنوشت چه تصمیمی برای این دو مرد شب گرفته؟ قراره درخشند...