OK (Completed)

Par mirror_77

54.8K 15K 8.5K

داستان یه امگا که به خاطر اشتباه و اجبار خانواده ی آلفای مورد علاقش همه فکر می کنن که کشته شده! امگا خودشو از... Plus

مقدمه
گذری از آینده
کنجکاوی
دوستان جدید
دبیرستان جدید
آلفا
روز اول
زن دوم
جنگ
برادر ناتنی
کتک کاری
چاره
تجاوز
پشیمانی
لو رفتن
ساعتی در آرامش
شهربازی
عذر خواهی
مشکوک شدن
تغییرات
محروم
بتا
تلنگر
انگیزه
تولد ۱
تولد ۲
حقیقت اصلی
معجزه
دعوتنامه
پیام ناشناس
مراسم ازدواج
سوال اشتباه
«مهم»
آلفای دوم
شام و رقص
دعوت به کازینو
اژدهای طلایی
خوش شانسی
شاهْ پوکر
تورنمنت پوکر
من تو رو بخشیدم❤️
اعتراف
آلفای منفور
نقاب
پیغام ییبو
تولد و مرگ
قمار و قراداد
هیت دردناک
مجهولات
صاحب پروژه
چشم زمردین
دیدار غیر منتظره
بوته ی رُز و خاطرات جان
صدای او ❤️💚
بخشش یا نفرت؟
OK
آلفای تازه وارد💚
ابدی باد، پیوند جدایی ناپذیر ما
###

نفرت ییبو

880 257 70
Par mirror_77


سر چهارراه بوکان با یکدیگر قرار گذاشتند و به سمت خانه ی چنگ راه افتادند.
***

خانه ی چنگ هم مانند خانه ی جان بزرگ و دلباز بود.

چنگ، هایکوان و خانم ژائو به استقبال جان و چن آمدند و به آنها خوش آمد گفتند.

هایکوان با خوش رویی جلو رفت: خوش اومدین پسرا!

چنگ: خوش اومدین، به موقع اومدین!

جان: خیلی ممنونم!

وارد اتاق پذیرایی شدند و آن جا بود که خانم ژائو به استقبال جان و چن آمد، به آن ها خوشامد گفت و سپس به سمت مبل ها راهنماییشان کرد.

چنگ و هایکوان هم کنار جان و چن جای گرفتند.

چن با ذوق گفت: دیدی جان؟ خونه ی چنگ هم مثل خونه ی شما بزرگه. من عاشق خونه ی بزرگم! بزرگ تر شم واسه خودم یه خونه ی خیلی بزرگ میخرم...ترجیحا زمینی باشه!

هایکوان لبخندی زد: خیلی هم عالی، مارو هم دعوت کنی ها یادت نره!

چن: حتمااا!دلم میخواد کلاس آشپزی هم برم!

چنگ با تعجب ابرویی بالا داد: آشپزی؟؟

چن: آره من عاشق آشپزیم، میخوام کلی غذاهای خوشمزه یاد بگیرم و بپزم!

هایکوان: رشته ی دانشگاهیتو آشپزی انتخاب نمیکنی؟!

چن: راستش نه...به نظرم آشپزی نمیتونه شغل اصلی من باشه...بیشتر میتونه یه سرگرمی باشه.

چنگ سری تکان داد: موافقم!

هایکوان: درست میگی، مطمئنم موفق میشی!...خوب جان تو به چی‌ علاقه داری؟؟

جان: خوب، من بیشتر به هنر علاقه دارم.

چنگ: هنر؟ چطور هنری؟؟

جان: نواختن، خوانندگی و نقاشی!

هایکوان: وای عالیه، میتونی بنوازی؟؟

جان: آره، فلوت و یه کمی گیتار!

چن: وااایییی چه عالی!!!

هایکوان: این خیلی عالیه جان...خوندن چی؟؟ بلدی بخونی؟؟

جان با خجالت سرش را به نشان تایید تکان داد!

چن: واااییی چرا بهمون نگفتی میتونی بخونی؟؟ تورو خدا یه کم بخون، تورو خدااا!

در همین حین خانم ژائو با سینی حاوی قهوه و کیک شکلاتی وارد پذیرایی شد: پسرا! اول یه چیزی بخورید بعدا برای بازی کردن وقت زیاد دارین!

جان: ممنون خانم ژائو.

چن: خیلییی ممنونم!

مادر: نوش جان، من دیگه میرم شما راحت باشین.

هایکوان: شما بفرمایین مادر، من اینجا هستم.

دقایقی با یکدیگر در مورد مدرسه، دانش آموزان، انواع رشته های دانشگاه و علایقشان صحبت کردند.

چن در آخر به چنگ اشاره ای کرد و گفت: فکر کنم فقط چنگه که به هیچی علاقه نداره!

چنگ با تعجب گفت: کی اینو گفته؟؟

چن: من! اصلا هیچی نمیگی...خوب تو هم یه چیزی بگو!

چنگ: من به ورزش خیلی علاقه دارم، مخصوصا رزمی...ولی برای رشته ی دانشگام فعلا تصمیمی نگرفتم.

هایکوان: از امسال باید شروع کنی.

چنگ:میدونم، واسه همینه دارم تحقیق میکنم ببینم کدومشون بهتره و به کدوم بیشتر علاقه دارم.

چن: چه جالب! هیچ وقت به من چیزی نمیگه!

چنگ: خوب نپرسیدی!

کمی بعد از گذشت چند دقیقه، هایکوان و چنگ با غذاهای خوشمزه از آشپزخانه به پذیرایی آمدند.

چشمان چن با دیدن آن ذرت مکزیکی های پر سُس و پر ملات، درخشید. خودش را در آغوش گرفت و با ذوق گفت: واااییی عزیزدلم چقدر دلم براتون تنگ شده بود!

جان به خاطر این واکنش، ریز خندید!

هایکوان هم لبخندی زد: نوش جونتون!

در واقع خانم ژائو قصد آماده کردن دسر ها و غذاهای دیگری را داشت اما چون چنگ می دانست که چن ذرت مکزیکی های مادر او را با هیچ خوراکی دیگری عوض نمی کند تاکید کرده بود که حتما ذرت مکزیکی ویژه اش را در بین غذاها بگنجاند تا او بتواند گونه های سرخ شده ی چن را برای هزارمین بار ببیند!

با دیدن ذوق، خوشحالی و چهره ی بانمک امگای محبوبش لبخند ریزی بر لبانش آمد و قند در دلش آب شد!

چنگ دلش می خواست آن لپ های نرم و سفید چن را با انگشتانش بگیرد و بکشد!

کمی بعد هایکوان از آن ها عذرخواهی کرد و به اتاقش رفت تا به کارهایش برسد و اجازه بدهد آن سه نفر راحت با هم صحبت کنند.

چن شروع به خوردن کرد: وااای...معرکن...خیلی خوشمزن!

جان هم شروع به تناول کرد: آره...اینا یه چیز دیگن!

چن: نگفتم؟! عاشقشون میشی! ممنون چنگ!

چنگ لبخند ریزی زد: من که درستشون نکردم...ولی به مامانم گفتم حتما از سالاد سرد و ذرت مکزیکی های مورد علاقت درست کنه!

چن لبخند شیرینی زد و با ذوق گفت: وااای ممنونم!

جان هم طبق معمول به نمایش عاشقانه ی این دو نفر میخندید!

آن روز به خوبی گذشت. با هم پلی استیشن بازی کردند و کلی سر به سر یکدیگر گذاشتند.

چن، جان را مجبور کرد تا برایشان آواز بخواند اما جان مدام طفره می رفت و ماهر نبودن را بهانه می کرد تا این که چن برای آن که خجالت جان را از بین ببرد پیش قدم شد و ترانه ای را خواند!

صدایش به هیچ عنوان بد نبود. تکنیک ها را کم و بیش درست انجام می داد اما مشخص بود اولین‌بار در عمرش است که شروع به خواندن کرده چون صدایش برای این کار، ورزیده نبود.

ولی چنگ، هم چنان محو صدا و خواندن چن شده بود. صدای چن بهترین ملودی ای بود که او تا به حال در عمرش شنیده بود!

شنیده اید که می گویند اگر عاشق کسی باشید، هرکاری که معشوقتان انجام دهد برایتان زیبا و خاص خواهد بود؟

این موضوع هم دقیقا برای چنگ صدق می کرد. چن خواننده ی ماهری نبود اما همین خواندنِ ابتدایی اش برای چنگ بسیار زیباتر‌ از هر موسیقی دیگری بود!

تا آن که جان هم کمی خجالتش از بین رفت و بعد از کمی تفکر و وقت تلف کردن، موسیقی مورد نظرش را انتخاب کرد و شروع به خواندن کرد!

دهان چن از هنگام شروع ترانه باز شد و هر چه جان جلوتر می رفت، دهان او هم باز تر میشد!

چنگ هم نسبتا دست کمی از او نداشت؛ چشمانش به وضوح در حال خارج شدن از حدقه بود!

بعد از اتمام، چن کف میزد و با تعجب میگفت: اصلا انتظار اینو نداشتم، داغونم کردی تو!

چنگ هم با تعجب، به آرامی کف زد و گفت: هوووم، اصلا فکرشو نمیکردم...مشخصه خیلی استعدادشو داری!

جان با خجالت سرش را پایین انداخت: نه اونقدرا هم خوب نیست!

چن با چهره ای بی حس ( پوکر ) به جان حمله کرد، بازوهایش را گرفت و با صدایی نسبتا بلند و جوگیرانه  گفت: جااان دیوونه شدی؟؟تو، تو عالی بودی! خوندن تو منو یاد پیت بول میندازه!!!

چنگ با تعجب به چن نگاه کرد: آخه کجای خوندن جان شبیه پیت بول بود؟!

چن: پیت بول خواننده ی مورد علاقه منه...صداش خیلی خاصه...صدای تو هم مثل اون خاصه!

جان با خجالت خندید: ممنونم!

چنگ: چن کلا هرکسی رو که می خونه به شکل پیت بول می بینه...منم اگه الان بخونم یه دقیقه دیگه فکر می کنه پیت بولم و ازم امضا می خواد!

چن: چنگ؟؟ دلت هوس مشتامو کرده نه؟!

آن ساعت باز هم با شوخی و خندیدن به پایان رسید.

بعد از تشکر و خداحافظی، جان و چن با هم به چهارراه بوکان رفتند.

چن روبروی جان ایستاد: خوب جان خسته نباشی اینجا راهمون جدا میشه.

جان: ممنون، تو هم خسته نباشی.

چن با لبخندی دلنشین گفت: امروز عالی بودی، خیلی خوشم اومد...می خوای واسه دانشگاه هنر رو انتخاب کنی؟ 

جان: راستش، قبلا خیلی بهش فکر کرده بودم تا اینکه جواب سوالمو از تو شنیدم.

چن سرش را کمی کج کرد و ابرویی بالا انداخت.

جان: همون جور که تو گفتی یه سر گرمیه، نه یه کار اصلی.

چن: آها! خوب این نظر شخص خودم بود راستش!

جان: با نظرت موافقم...ممنون که کمکم کردی چن!

چن: تشکر نمیخواد که، بیا بغلم!

جان را در آغوش گرفت و گفت: بریم خونه منم تکالیفمو انجام بدم!

جان: اوهوم، منم!

از آغوش هم بیرون آمدند.

چن گفت: خوب، فعلا خدانگهدار دوست عزیز من!

جان لبخند شیرینی زد: خدانگهدار دوست عزیز من!

***

جان به خانه رفت و بعد از تعریف کردن ماجرای مهمانی برای مادرش تکالیفش را به اتمام رساند.

***

ییبو در اتاقش با نارضایتی و خشم در حال صحبت با تلفن بود: بابا من اصلا از این وضع راضی نیستم...اون زن اصلا به من اهمیتی نمیده...دست از پا دراز تر رفته واسه خودش دنبال مرد بازی!

پدر نفس عمیقی کشید: می فهمم اون خیلی خودخواهه، سعی کن بهش بی توجه باشی.

ییبو با تعجب غرید: مگه میشه اهمیتی ندم؟؟

پدر: نمی شه کاریش کرد پسرم...می خوای یه مدت بیخیال مدرسه بشی و بیایی پیش خودم یه کم استراحت کنی؟

ییبو: نمی خوام...تنها چیزی که می خوام اینه که این زن یاد بگیره درست زندگی کنه.

پدر: با غر زدن چیزی درست نمی شه پسرم.

ییبو با کلافگی پرسید: میگی چیکار کنم؟؟ بشینم و ببینم زن دومِ مردی میشه که خودش هم یه پسر همسن من داره؟؟

پدر: متاسفم پسرم.

ییبو نفس عمیقی کشید و با صدای ضعیفی گفت: ببخشید مزاحمت شدم.

پدر: این چه حرفیه ییبو...من همیشه برای تو وقت دارم. اگه تصمیمت عوض شد باهام تماس بگیر خودم میام دنبالت.

ییبو: ممنون بابا...دوستت دارم.

پدر: منم دوستت دارم پسرم، مراقب خودت باش...هر چیزی هم نیاز داشتی بهم بگو.

ییبو: ممنون بابا، شب بخیر.

***

روز بعد در مدرسه از آن آلفا خبری نبود؛ از طرفی تا حد امکان کمتر به اطرافش نگاه می کرد که مبادا با او چشم تو چشم شود.

آن روز هم بدون هیچ دردسری به خانه رفت. با خودش فکر می کرد یعنی واقعا آن آلفا بیخیالش شده یا نه؟

ییبو آن روز از کلاسش بیرون نیامد. دست به سینه روی صندلی نیمکتش که ردیف آخر بود، نشسته بود و به خودخواهی های مادرش فکر میکرد.

او پدرش را بی نهایت دوست داشت. برایش کابوس بود  که مردی بخواهد جای پدر او را در زندگی اش بگیرد.

او نمی توانست از این ماجرا دوری کند. مادرش بی شک او را هم وارد این قضیه می کرد‌. به شدت عصبانی بود و هیچ کاری از دستش برنمی‌آمد.

***

شب قبل:

ییبو: چی؟؟ من نمی‌خوام بیام!

مادر با همان آرامش و چهره ی بی حسش گفت: مگه دست خودته؟!

ییبو با تندی غرید: توی این مورد ازت میخوام به تصمیمم احترام بزاری. من فردا باهات نمیام!

مادر: ییبو حرفمو برای آخرین بار تکرار میکنم...تو فردا با من میایی...اون قراره همسر من باشه.

ییبو با صدای بلند تری غرید: لعنت به همتون...از همتون متنفرم!!!

اما ناگهان این جا بود که مادر سیلی ای به صورت ییبو زد و با تندی گفت: بهتره مراقب زبونت باشی وگرنه دیگه بهت اجازه نمیدم جیائو ( وانگ جیائو؛ پدر ییبو) رو ببینی.

با این تهدید، چشمان ییبو رنگ خون گرفت. به آرامی سرش را برگرداند و با نفرت به چشمان مادرش نگاه کرد.
ولی دریغ از ذره ای رحم و یا حس مادرانه ای؛ هیچ چیز.

آن جا بود که بدون گفتن حرفی، رویش را برگرداند و از اتاق مادرش خارج شد.

به اتاقش آمد و با صدا بلندی درب اتاقش را به هم کوبید. گوشه ی تختش نشست، سرش را میان دستانش گرفت و به موهایش چنگ زد.

با نفرت و خشمی سرکوب شده زیر لب زمزمه کرد: از همتون متنفرم...از هرکسی که به اون مرد تعلق داشته باشه متنفرم!!!

زمان حال:

بعد از اتمام کلاسش و بازگشت به خانه، تکالیفش را انجام داد و عصر به همراه هایکوان، چن و چنگ به کلاس رفت.

جان این مدت حالش خیلی بهتر شده بود طوری که تمام شاگردان کلاس کنگ فو درِگوشی، درمورد رفتار جان صحبت می کردند.

اکثر آن ها به تازگی متوجه زیبایی منحصر به فرد چهره ی او شده بودند زیرا جان وقتی لبخند می زد به مراتب خیلی زیباتر و تودل برو تر از زمانی بود که اخم می کرد و یا ناراحت بود!

+چقدر لبخنداش خوشگله!

_ دلم واسش رفت، چه امگای شیرینیه!

+ وای چقدر عوض شده، تاحالا ندیده بودم اینجوری حرف بزنه و بخنده!

_درسته خوشگله ولی کی خوشش میاد اونو واسه خودش داشته باشه؟ اون مشکل داره...اون اصلا نرمال نیست، مشخصه که مریضه.

+آره خوشگله ولی چه فایده! هیچکس نمیخواد اونو واسه خودش داشته باشه، من که نمیخوام!

_آی طفلی دلم واسش میسوزه...بیچاره پدر و مادرش چی میکشن؟!

جان گاهی این پچ پچ ها را می شنید و از ته دلش به شدت غصه می خورد؛  چون آن ها درست می گفتند.

دلش می خواست تمام آن ها را زیر لگد هایش خرد کند اما کاری از دستش برنمی آمد. پس خودش را با صحبت کردن با دوستانش مشغول می کرد.

چن: هوی جان! به حرف اینا گوش بدی خودم میکشمت! ما هر کاری بکنیم نمی‌تونیم دهن اینارو ببندیم پس باید بی اهمیت باشیم.

چنگ: حق با چنه، بهشون توجهی نکن.حرف بیخود هم بزنن خودم بهشون یه درس حسابی میدم!

چن ریز خندید: فقط چنگ به دردشون میخوره واقعا!

جان سرش را تکان داد: اوهوم راست میگین.

استاد وارد شد و بعد از دو ساعت طاقت فرسا به مدت بیست دقیقه با جان اضافه تر تمرین کرد.

جان متعجب شده بود. بارها می خواست علت این سخت گیری های استاد را بپرسد اما هربار منصرف می شد؛ یک جورایی دیگر عادت کرده بود و برایش اهمیتی نداشت.

بعد از صرف عصرانه به خانه بازگشت. کلید را انداخت و وارد شد اما...

Continuer la Lecture

Vous Aimerez Aussi

11.1K 1.1K 7
وانشات های درخواستی که تو پیج fanfiction.27 در اینستاگرام گفتید
88.8K 10.8K 16
[complete] - آخه چرا باید جفت من یه پیرمرد پلاسیده باشه. آلفا پسر کوچکتر رو بین خودش و میز کارش قفل می‌کنه و با پوزخند میگه: بابات پیره بچه جون! «اله...
30.7K 4.5K 6
تو یه حرکت سریع بلند شد و صورتش رو تو فاصله یه اینچی پسرک زیبا نگه داشت... چهرش بانمک بود توام با غرور و سرزندگی خاموشی که منتظر تلنگر بود... چشمای...
3.6K 673 6
Couple:chanbaek,krisho Genre:mpreg,romance °○کامل شده○°✔