OK (Completed)

By mirror_77

54.8K 15K 8.5K

داستان یه امگا که به خاطر اشتباه و اجبار خانواده ی آلفای مورد علاقش همه فکر می کنن که کشته شده! امگا خودشو از... More

مقدمه
گذری از آینده
کنجکاوی
دوستان جدید
دبیرستان جدید
آلفا
روز اول
زن دوم
نفرت ییبو
برادر ناتنی
کتک کاری
چاره
تجاوز
پشیمانی
لو رفتن
ساعتی در آرامش
شهربازی
عذر خواهی
مشکوک شدن
تغییرات
محروم
بتا
تلنگر
انگیزه
تولد ۱
تولد ۲
حقیقت اصلی
معجزه
دعوتنامه
پیام ناشناس
مراسم ازدواج
سوال اشتباه
«مهم»
آلفای دوم
شام و رقص
دعوت به کازینو
اژدهای طلایی
خوش شانسی
شاهْ پوکر
تورنمنت پوکر
من تو رو بخشیدم❤️
اعتراف
آلفای منفور
نقاب
پیغام ییبو
تولد و مرگ
قمار و قراداد
هیت دردناک
مجهولات
صاحب پروژه
چشم زمردین
دیدار غیر منتظره
بوته ی رُز و خاطرات جان
صدای او ❤️💚
بخشش یا نفرت؟
OK
آلفای تازه وارد💚
ابدی باد، پیوند جدایی ناپذیر ما
###

جنگ

870 266 139
By mirror_77


جان گوشه ای نشسته و زانوی غم بغل کرده بود. موهایش که بخاطر عرق زیاد خیس شده بودند روی چشمان نمناکش را گرفته بودند.

چشمانش به وضوح قرمز شده و به مرز گریه رسیده بود که چن و چنگ برگشتند و در دو طرف، کنارش نشستند.

چن با شنگولی گفت: این چه قیافه ایه به خودت گرفتی؟؟

موهای جان را از روی چشمانش کنار زد و متوجه شد که درحال گریه کردن است!

چن با بهت گفت: عهههه جان بس کن لطفا چیزی نشده که من خوبم...منو ببین هیچیم نشده...کاردستی که درست نمیکنیم داریم مبارزه میکنیم!

چنگ: جان دو روزه خیلی عجیب شدی...خیلی ناراحت و درهم شدی، چیشده؟؟

جان سرش را آرام تکان داد: هـ..هیچی...هیچیم نیست.

چنگ: مشخصه، انگار کشتی های نجاتت غرق شدن!

جان: نمیخوام...درموردش حرف بزنم.

هردو برای ثانیه ای سکوت کردند که چن گفت:

پس هرموقع که خواستی حرف بزنی ما کنارت هستیم!

جان نگاهی به چن انداخت و لبخند کوچک و تشکر آمیزی زد.

چن بازویش را گرفت: خوب بیا بریم به بقیه ی تمرینمون برسیم، الان استاد ازمون عصبانی میشه.

جان قبول کرد و اینبار ملایم تر کار کرد و به تمرین پرداخت.

بعد از اتمام کلاس، استاد دوباره نیم ساعت اضافه تر با جان تمرین کرد و به شدت به او سخت گرفت.

جان به حدی عصبانی بود که هیچکدام از این سختگیری ها او را برای اولین‌بار از پا در نیاوردند.

تمام دستورات استاد را انجام میداد. انگار داشت شخصی را زیر آن ضربات مرگبارش به کشتن میداد.

به راستی چه کسی در ذهنش بود؟!

چن و چنگ هم در گوشه ای منتظرش نشسته بودند.

بعد از اتمام کلاس، با هایکوان به سمت خانشان رفتند.

چشمان جان ترکیبی از دو حس خشم و غم بود. هنوز هم ساکت بود، با خودش فکر میکرد و پوست لب پایینش را با ناخن هایش میکَند.

چن که حواسش شش دونگ پیش جان بود، پچ پچ کنان گفت: جان لباتو زخمی میکنی، نکن...به جاش باهامون حرف بزن.

اما جان هیچ واکنشی نشان نداد.

چن هم ناامیدانه کنار کشید و به چنگ نگاه کرد. چنگ با همان چهره ی عبوس همیشگی اش به جان نگاهی کرد و سرش را با تاسف تکان داد.

بعد از یک صرف یک عصرانه که در سکوت مطلق صرف شد، به خانه رسید.

هایکوان: جان؟

جان که از ماشین پیاده شده بود رو برگرداند: بله عمو؟؟

هایکوان: حالت خوبه؟؟

جان سرش را پایین انداخت : بله، بله خوبم.

هایکوان که مشخص بود اصلا راضی نشده سرش را تکان داد: باشه مراقب خودت باش، کمکی از دست ما برمیومد بهمون خبر بده.

جان: ممنون عمو...روز بخیر.

***

چند روزی گذشت اما حال جان تغییری نکرده بود؛ مخصوصا وقتی چهره ی بی تفاوت مادرش را میدید عصبی و آزرده تر میشد.

مادرش بخاطر آنکه جان را ناراحت نکند تا حد امکان خودش را بی تفاوت نشان میداد و روال همیشگی زندگی اش را پیش میگرفت؛ سفارش های مشتریان را آماده میکرد، به کارگاهش میرفت و حتی نمایشگاه های نقاشی اش را از دست نمیداد.

مادر تا حد امکان خم به ابرو نمیاورد تا پسر عزیزش متوجه غم بزرگ درونش نشود. اما جان به حدی به مادرش نزدیک بود که به راحتی میتوانست آنها را از چشمان او بخواند.

در مدرسه که ردیف آخر می نشست، در دقایق استراحت، کلاهش را روی سرش میکشید و چرت میزد. بچه ها هنوز هم پچ پچ کنان او را با انگشت به هم نشان میدادند و این جزئ کار هر روزشان بود.

آلفای جوان ما با دوستش هومین، برای دیدن یکسری از رقبای قدیمی وارد کلاس امگای ما شد تا عرض اندامی کند!

وارد کلاس شد که آنها را پیدا کند اما چشمش به شخص آشنایی افتاد. صورتش قابل دیدن نبود اما سویشرتش به شدت آشنا می آمد!

حالا متوجه شد که او کیست. او همان امگای مرموز و پسرِ پدر جدیدش بود.

امگا کلاهش را روی سرش کشیده و مشخص بود که خواب است.

ناخواسته با دیدن او ضربان قلبش بالاتر رفت و به همان نسبت رایحه اش هم کمی شدید تر شد اما چون تمام بچه های آن کلاس غالبا آلفا و بتا بودند بنظر مشکلی پیش نمیامد.

در کنار این احساسات، حس خشم زیادی را حس کرد؛ دو حس کاملا متناقض!

چشمانش بی حس شد. بی اراده به آرامی به سمت نیمکتش قدم برداشت و بالای سرش رفت. رایحه ی ییبو به حدی شدید بود که حتی اگر امگایی خواب باشد به راحتی متوجهش میشود اما جان همانطور آرام نفس میکشید؛ نه واکنشی نشان میداد و نه تکانی میخورد.

دلش میخواست صورتش را ببیند اما در همین حال هم میخواست از او دوری کند.

فقط یکبار جان را بدون کلاه دیده بود.‌ آن امگا هیچوقت کلاهش از روی سرش بر نمی داشت.

به آرامی دستش را به سمت کلاهش برد. اما همینکه کلاهش را لمس کرد کسی از پشت سرش گفت: ببخشید؟!

ییبو با شنیدن صدا تکانی خورد، سریع برگشت و به آلفای عبوسی که یکسال از خودش بزرگتر بود برخورد.

چنگ چون متوجه رایحه ی این آلفا شده بود، چن را بیرون از کلاس نگه داشته بود تا مبادا چن به آن واکنشی نشان دهد!

چنگ ابرویی بالا داد: ببینم باهاش چیکار داشتی؟؟

ییبو با همان صورت بی حسش پرسید: خودت باهاش چیکار داری؟

چنگ: محض اطلاع، من دوستشم!

جان با صدای چنگ بیدار شد. کلاهش را روی سرش مرتب کرد و به آن دو نگاه کرد. با دیدن آن آلفای مردم آزار چشمانش گرد شد. پرسید: اینجا چه خبره؟؟

آلفا با شنیدنِ صدای بهشتی امگا سرش را به سمتش برگرداند.

ییبو هر لحظه منتظر بود که جان به رایحه اش واکنشی نشان بدهد اما آن امگا، بدون کوچکترین تغییری به او خیره شده بود.

چنگ: انگار زدی بالا! زود برو خودتو جمع و جور کن و از دوست من فاصله بگیر.

این را گفت، سریع بازوی جان را گرفت و او را به بیرون از کلاس کشاند!

« چه رایحه ی منحصر به فردی داشت. چقدر قوی بود اما چرا هیچ حسی نسبت به آن نداشت؟ »

باز سوالات بی شمار، ذهن جان را پر کردند و او مدام این جواب را به خودش تحویل میداد: هنوز سه سال دیگه مونده...سه سال دیگه مونده...هنوز هجده سالم نشده....ولی چرا حتی یه واکنش کوچیک هم نشون ندادم؟؟ اون رایحش فوق العاده بود...ولی، من چمه؟؟ من چمه؟!

یهو همین که دید آن آلفا، جان را از چنگالش قاپید،‌ حسادت وجودش را پر کرد؛ همینطور آن خشمی که به تازگی درونش روشن شده بود.

این احساسات، کاملا با هم در تضاد بودند.

در حیاط کنار هم راه میرفتند که چنگ گفت: اون آلفا چرا اومده بود بالای سرت؟؟

جان با تعجب پرسید: اون اومده بود بالای سر من؟؟

چن: آره خودش بود...خیلی روداره فکر میکنه چون یه آلفای اصیله، بهترینه و ماها که امگاییم باید خفه شیم...دلم میخواد یه درس حسابی بهش بدم که تا عمر داره از امگاها مثل جن زده ها بترسه!

چنگ: تو خودتو کنترل کن. کسی جرئت نداره بهتون توهین کنه یا سر به سرتون بزاره!

چن منظور چنگ را متوجه شد! لبخند خجالت زده ای زد و سرش را پایین انداخت!

چنگ هم لبخند محوی روی لبانش نشاند و رو به جان گفت: نمیخوای چیزی به ما بگی؟ شاید بتونیم کمکت کنیم.

جان: چیز خاصی نیست، حل میشه.

«چه حرف احمقانه ای، چگونه حل خواهد شد؟»

اینها صدای ذهن جان بودند که مدام در سرش پخش میشدند.

چن و چنگ هم کوتاه آمدند. آنها منتظر بودند تا جان با میل خودش با آنها صحبت کند. بالاخره یک روز ظرفیتش پر خواهد شد و به آنها موضوع را خواهد گفت.

ده روز از آن شب نفرین شده گذشته بود.

جان در درس هایش افت کرده بود. معلم هایش به او تذکر میدادند تا خودش را راست و ریست کند و بیشتر مطالعه کند؛ در غیر این صورت پای والدینش به مدرسه باز خواهد شد.

پیشرفت دانش آموزان، برای چنین دبیرستانی بسیار مهم بود و چون جان معدلش عالی بود او را به راحتی ثبت نام کردند اما این مدت مدام تذکرات معلمانش به گوشش میخورد و حالش را بد و بدتر میکرد.

پدرش در این مدت تنها چهار بار به خانه آمده بود؛ آن هم فقط شب ها.

جان به هیچ وجه با او صحبت نمیکرد. حتی به او سلام هم نمیکرد. همینکه صدای باز شدن درب خانه را میشنید با سرعت از پله ها بالا می‌رفت و خودش را در اتاقش زندانی میکرد.

مادر هم به هیچ عنوان با همسرش صحبتی نمی‌کرد؛ نه سلام و نه خداخافظی‌ ای.

آن زن فداکار به معنای واقعی قلبش تکه تکه شده بود اما بخاطر پسر عزیزش که تنها و حقیقی ترین دارایی اش بود، ادامه میداد.

به هیچ عنوان با هوک صحبتی نمیکرد مبادا فضای خانه را متشنج کند و جان را اذیت و آزرده کند؛ پس فقط سکوت میکرد و کارش را با قدرت ادامه میداد.

اگر میخواست پادشاه تربیت کند، باید خودش هم مانند آنها رفتار میکرد و هیچ ضعفی نشان نمیداد. فقط امیدوار بود که اوضاع از اینی که هست برای پسرش سخت تر نشود.

جان این مدت اصلا با مادرش حرفی نمیزد. نه در مورد مدرسه، نه دوستانش و نه کلاسش.

شبی مادر تصمیم گرفت این وضعیت را خاتمه بدهد و جان را به صحبت وادار کند.

از پلکان بالا رفت و پشت درب اتاق ایستاد. به خوبی گوش داد اما صدایی از اتاق شنیده نمیشد. در زد: جان؟ میشه بیام داخل؟؟

جان با صدایی بی حال جواب داد: بله مامان.

مادر وارد شد و جان را روی تخت دید که ملافه را دور خودش پیچیده و خودش را جمع کرده است.

کنارش نشست و موهایش را نوازش کرد. بوسه ای به موهایش زد و گفت: پسر خوشگل من حالش چطوره؟ چند وقته واسه مامان هیچی تعریف نمیکنی من دق کردم از فضولی!!!

جان همانطور که چشمانش را بسته بود با صدایی خسته لب زد: هیچ خبری نیست.

مادر: عزیزم منم کنارتم...به فکر منم باش، باهام حرف بزن...من فقط تورو دارم!

جان سرش را بیشتر زیر ملافه برد و چیزی نگفت.

مادر: شرایط هیچوقت راحت تر نمیشه...این ماییم که باید قوی تر بشیم و یاد بگیریم بهشون اهمیتی ندیم. اهمیت ندیم وزنشون رو از دست میدن و دیگه مثل قبل برامون مهم نمیشن.

جان سریع سرش را از زیر ملافه در آورد و با بهت گفت: اهمیت ندم؟؟ میشه اهمیت نداد؟؟ مامان مگه نشنیدی اون چی گفت...گفت...من، پسرش نیستم!

جان جمله ی آخرش را با آزردگیِ تمام بیان کرد.

مادر: ولی من میگم تو هنوزم پسر منی...این برات کافی نیست؟؟

جان: تو جایگاه خودتو داری مامان...منم دلم میخواد بابا داشته باشم که وقتی از مدرسه تعطیل میشم بیاد دنبالم و وقتی کلاس میرم خودش منو ببره و برگردونه...با هم بازی کنیم بهم انگیزه بده...ولی...اون...فقط برای این با من بَده که من آلفا نیستم.

مادر: من یه تار موی سر تورو با ده تا پسر آلفای اصیل عوض نمیکنم...تو با هیچکس قابل قیاس نیستی عزیزم...میدونی تو توی ذهن من چی هستی؟!

جان با تردید پرسید: چی؟؟

مادر: یه پادشاه.پادشاهی که هیچکس جرئت نداره کوچکش کنه و برای چیزایی که خودش توی انتخابشون نقشی نداشته تحقیرش کنه...تو به حدی قوی هستی که کسی جرئت این کارو به خودش نمیده، حتی بهترین آلفاها...به شرطی که خودت با تمام وجودت اینو باور کنی و نشون بدی.

جان محو حرف های مادرش بود. هیچکس به اندازه ی مادرش نمیتوانست تا این حد روی او تاثیر گذار باشد.

جان با من من لب زد:چـ...چطور نشونش بدم؟؟

مادر لبخندی زد: خودت باش و از خودت خجالت نکش...سرتو بالا بگیر و با قدرت راه برو...بهشون نشون بده تو هیچی کم نداری، تو فوق العاده باهوشی...ازت میخوام اینو به همه نشون بدی...به اونایی که مسخرت میکنن و به اونایی که فکر میکنن ضعیفی...منتها از راه درستش، این راهشه.

جان به فکر فرو رفت.

مادر: به حرفام خوب فکر کن عزیزم. باید خودتو قوی تر کنی...تو باید بهترین خودت بشی...این تنها خواسته ی من از تو به عنوان مادرته...من چیز دیگه ای ازت نمیخوام...کنارتم و کمکت میکنم...اصلا نگران نباش پسرم!

جان به معنای واقعی ذهنش درگیر شده بود.

مادر: ده دقیقه دیگه بیا پایین با هم شام بخوریم.

جان: بـ..باشه.

حرفهای مادرش تاثیر زیادی روی او گذاشته بود اما میتوانست به معنای واقعی به آنها عمل کند و به آن کسی تبدیل شود که مادرش از او میخواهد؟

درست است که پدری نداشت تا برایش مانند پدر های دیگر، نقشش را در زندگی فرزندنش ایفا کند اما او مادرش را داشت که همچنان با وجود مشکلات بزرگ، ایستاده و با قدرت جلو میرود؛ آن هم تنها و تنها بخاطر پسرش.

باید حتی اگر شده بود کمی تلاش میکرد.

آن شب بعد از کمی صحبت با مادرش به اتاقش برگشت که تا جایی که میتوانست درسهای عقب افتاده اش را تمام کرد.

هرچه نباشد مادرش برای آنکه شهریه ی دبیرستانش را فراهم کند زحمت زیادی میکشید. پس باید حداکثر استفاده را میکرد تا بتواند در دانشگاه خوبی به ادامه ی تحصیل بپردازد.

صبح روز بعد کمی حالش بهتر بود اما همچنان در گوشه ای از ذهنش از قضیه ی آن شب ناراحت بود و مدام در دلش به آن پسر آلفای اصیل که قرار بود پدر جدید داشته باشد غبطه میخورد. چون مسلما او تنها کسی بود که میتوانست عشق پدرش را داشته باشد.

اما مدام با یاد حرفهای دیشب مادرش سعی میکرد تلاشش را بکار بگیرد و نسبت به این موضوع اهمیت کمتری نشان دهد.

چن و چنگ هم متوجه بهتر شدن حال جان شده بودند.

چن مانند همیشه به بازیگوشی هایش ادامه میداد تا جان را بخنداند و همیشه او را خندان نگه دارد.

***

وارد مدرسه شدند.

چن با لبخندی پیروزمندانه بر لبانش، سرش را بالا گرفته بود و به دور و برش نگاه میکرد!

چنگ هم که مثل همیشه چهره ی نسبتا عبوس و خشنش را به رخ میکشید.

و اما جان؛ مانند اغلب اوقات که مادرش به او یادآوری می کرد تا سرش را بالا بگیرد و محکم قدم بردارد، اینبار تصمیم گرفت که علاوه بر توصیه های مادرش، سعی کند بیشتر به چهره ی بقیه نگاه کند و از هم کلام شدن با سایرین ترس یا خجالتی نداشته باشد.

همان طور که دستانش را پر جیب سویشرتش فرو برده بود، خیلی آرام سرش را به اطراف میچرخاند و به اطراف نگاه میکرد. نگاه های گذرایش را نثار بقیه می کرد و چنان توجهی به کسی نشان نمیداد.

اما طولی نکشید تا اینکه چشمش به آن آلفا افتاد که به او خیره شده بود!

مشخص بود که آلفا زودتر از او متوجهش شده است.

اما اینبار نگاه آلفا متفاوت تر از همیشه بود. گویا برای جان کمین کرده بود! چشمانش بی حس و نسبتا شاکی بود و هیچ اثری از نیشخند، روی لبان او دیده نمیشد.

جان بعد از حدود سه ثانیه زل زدن به چشمان ییبو، نگاهش را برگرداند و توجهی هم نسبت به او نشان نداد!

همین حرکت، آلفای جوان را به مرز خشم شدیدی رساند!

درون ییبو پر از احساسات ضد و نقیض بود.

تصاحب آن امگا، دور کردن او از دوستانش، خالی کردن نفرتش به روی جان که تمام این مدت در وجودش انباشته کرده بود.

متاسفانه احساس آخرش به شدت غالب بود.
***

از جان بگویم که خوشبختانه در دروسش بهتر شده بود. معلم ها از او راضی بودند و در آن روز، دیگر خبری از تذکر نبود.

ساعات تفریحش را هم با چن و چنگ میگذراند و سعی میکرد کمی بیشتر صحبت کند.

نا گفته نماند که لبخند های گاه به گاهش از چشمان ییبو مخفی نمیماند! آن لبخند ها به معنای واقعی ذهن ییبو را به بازی میگرفتند.

وانگ ییبوی آلفا هنوز هم تکلیف خودش را نمیدانست.

نفرت یا علاقه؟ جنگ یا صلح؟ معترض یا راضی؟

انتخاب به شدت سختی بود.

در همین افکار بود که دوستش صدایش زد.

هومین: هی ییبو؟ کجایی؟

ییبو نگاهش را از امگا گرفت و با بی حسی لب زد: هیچ جا.

هومین: اون امگا رو مخته؟؟

ییبو ابرویی بالا داد: کدوم؟

هومین: همونی که روز اول باهامون دهن به دهن شد.

ییبو چشمانش را ریز کرد: نه.

هومین: پس کی؟ اون یکی امگا که جلوشو گرفت؟؟

ییبو نفس عمیقی کشید: نه هیچکدوم. داشتم فکر میکردم.

هومین: خوبه، ولی اون یکی خیلی روی مخمه...خیلی حرف میزنه خیلی هم روداره...یه جوری راه میره انگار یکی ندونه میگه این رئیس کدوم آبادیه!

ییبو نیشخندی زد: اینا امگان، اینا هیچی نیستن!

هومین: خودم یه درس درست و حسابی بهش میدم که دیگه اون نوکشو باز نکنه و حرف زیادی بزنه، الحق که امگاها هیچی نیستن!

ییبو با نیشخند، رویش را از هومین برگرداند و به جان چشم دوخت. لبخندی محو که ناشی از حس خشم و حسادت درونش بود، روی لبانش نشاند و زیر لب زمزمه کرد: اوهوم، اونا هیچی نیستن!

آن روز به خوبی گذشت. جدا از پچ پچ ها و درِگوشی های همیشگی، اتفاق خاصی نیفتاد.

جان با حالی خوب به خانه برگشت و جریان مدرسه را برای مادرش تعریف کرد. مادر هم با شوق‌ فراوان به او گوش میداد و بیشتر تشویقش میکرد تا ادامه بدهد.

عصر آن روز، جان درس خواند و تکالیفش را به اتمام رساند. همین طور به کمک مادرش یک دسر خوشمزه به اسم تیرامیسو درست کرد!

جان عاشق ترامیسو های مادرش بود. مادر حتی از جان خواست که یک روز، دوستانش را برای ناهار دعوت کند و به عنوان دسر، برایشان ترامیسو درست کند!

جان هم با علاقه از پیشنهاد مادرش استقبال و تشکر کرد.

روز بعد، بعد از مدرسه به کلاس کنگ فو رفتند.

بعد از دو ساعت فعالیت سخت، استاد دوباره نیم ساعت استراحتش را با جان گذراند.

و اما چن کنجکاو که اصلا این رفتار استاد را درک نمی‌کرد.

بالاخره دلش را به دریا زد و به سمت استاد رفت.

جان تمرینش تمام شده و مشغول تعویض لباس بود.

چن به پیش استاد رفت. به استاد تعظیم کرد و گفت: استاد من یه سوال ازتون دارم!

استاد چشمانش را ریز کرد و با همان لحن محکمش گفت: بپرس یوچن.

چن: علت این سختگیری های بعد از ساعات تمرینتون به جان چیه؟!

استاد کمی ابروانش را در هم کشید: فکر نمیکنم در حوزه ی دخالت تو باشه، مگه نه یوچن؟!

چن لب پایین را جلو داد و با ناراحتی گفت: آخه، خیلی خسته میشه...هیچ مشکلی نداره...خیلی ماهره...شما خیلی سختگیرین!

استاد با همان نگاه نافذش لبخندی محو و کمرنگ زد: برو خونه استراحت کن!

این را گفت، برگشت و از چن دور شد.

چن همان طور مات و مبهوت به رفتن استاد نگاه میکرد!

چن لب زد: خوب نمیخوای جواب بدی بگو...الان محترمانه به من گفت دهنتو ببند یوچن!

از باشگاه خارج شدند و بعد از برنامه ی عصرانه ی همیشگی شان، به خانه برگشتند.

جان این مدت بیشتر صحبت میکرد و درس هایش را میخواند. پدرش کمتر به خانه میامد ولی زمانی که بر‌میگشت،جان به هیچ عنوان با او رو در رو نمیشد.

***

روز بعد در مدرسه با چن و چنگ در حیاط مدرسه قدم میزدند و میخندیدند ولی جان به همان لبخند اکتفا میکرد! او جدیدا در حال عادت کردن به اینگونه رفتار هایی بود!

در همین حین گفت: بچه ها من یه دستشویی برم.

به سمت سرویس بهداشتی رفت و بعد از اتمام کارش، جلوی سینک مشغول شستن دستهایش شد.

ییبو که متوجه ورود او به سرویس بهداشتی شده بود از عمد وارد آنجا شد تا سر و گوشی آب بدهد!

جان همانطور که کلاه مشکی همیشگی اش را بر سر داشت، مشغول شستن دستهایش بود.

شیطنت ییبو گل کرد. میخواست به هر طریقی که شده توجه جان را به خودش جلب کند. اولین بار بود که او برای بدست آوردن توجه یک امگای مغلوب، تا این حد دست و پا میزد!

از کنارش رد شد و از عمد تنه ای نسبتا محکم به او زد.

جان تکانی خورد. همانطور که سرش پایین بود نگاهی به کفش های ییبو انداخت اما التفاتی نکرد و مشغول خشک کردن دستهایش شد!!!

ییبو که از بی توجهی های جان حسابی کفری شده بود، سریع و با لحنی تهاجمی گفت: چته؟!

جان که خیلی متعجب شده بود آرام سرش را بالا گرفت و با آن آلفا چشم تو چشم شد. نفس عمیقی کشید و با همان چشمان و لحن نسبتا خنثایش، جواب داد: ببخشید؟

ییبو خنده ای عصبی کرد: مگه کوری؟!

جان با آرامش جواب داد: من کاری نکردم!

ییبو: تو بهم تنه زدی!!!

جان: تا جایی که میدونم من همینجا وایستاده بودم و هیچ حرکتی نمی‌کردم.

ییبو جلو آمد: یعنی میگی من دروغ میگم؟؟

جان: من منطورم این نبود.

ییبو باز خنده ای عصبی کرد: پس منظورت چی بود؟؟ منظورت دقیقا همین بود!

جان که فهمید این آلفا به هیچ وجه ول کن نیست ترسید. خودش را حفظ کرد و گفت: باشه، درست میگی...من بهت تنه زدم، عذر میخوام!

ییبو ضربه فنی شد!

او ییبو را با این حرف خلع سلاح کرد!

ییبو با این جواب، واقعا راهی برای ادامه دادن نیافت! ناگهان دستش را برای کلاه جان برد و آن را از سرش برداشت!

جان با این حرکت یکه خورد.متوجه شد آن آلفا دست بردار نیست.

جان کمی مضطرب شد.

جان: من که ازت عذرخواهی کردم...مشکل چیه؟

ییبو: مشکلم شمایین!

جان متعجب شد: ما؟ منظورتو نمیفهمم.

ییبو: چون خنگی!

جان کمی ابروانش را درهم کشید: لطفا مراقب زبونت باش...چون آلفایی به این معنا نیست بتونی به بقیه توهین کنی.

ییبو چشمانش را ریز و جدی کرد و با قدم های آرام به جان نزدیک شد. جان به همان نسبت به آرامی به عقب قدم برداشت که به سینک برخورد کرد.

ییبو جلوتر آمد. از این فاصله می‌توانست رایحه ی آن امگا را بیشتر حس کند.

جان با کمی دستپاچگی گفت: لطفا، از این بیشتر جلو نیا.

ییبو نیشخندی زد: تو کی هستی که به من بگی چیکار کنم یا چیکار نکنم؟!

جان سعی کرد بر ترسش غلبه کند: هر کی میخوای باش...ولی، حق اینو نداری کسیو آزار بدی.

ییبو جلوتر آمد و در مقابل، جان خودش را بیشتر به سینک چسباند.

ییبو: هه! تو یه امگایی...تو هم حق اینو نداری اظهار نظر کنی...اصلا بگو ببینم، میشه به تو گفت امگا؟!

چشمان جان به تدریج عصبی تر و آزرده تر میشد.

ییبو:امگایی ندیده بودم که رایحش تا این حد ضعیف باشه!

چشمانش را ریز تر کرد و با همان نیشخندش ادامه داد: بگو ببینم امگا....رایحت چیه؟

هر لحظه عصبانیت جان بیشتر میشد و چشمانش هم نمناک تر.

ییبو سرش را نزدیک گوش جان برد تا رایحه اش را حس کند اما در یک حرکت، ناگهان جان با کف دستش به سینه ی ییبو کوبید و ییبو با شدت، به عقب قدم برداشت.

جان: پاتو از گلیمت دراز تر نکن...وگرنه مجبورم کاریو بکنم که اصلا دوست ندارم.

ییبو با نیشخندش، سرش را پایین انداخت و به محل ضربه نگاهی انداخت.

درونش اعتراف کرد که آن ضربه محکم و در عین حال خیلی حرفه ای بود.

سریع جلو آمد، یقه ی جان را گرفت و او را به دیوار کوباند. غرید: مثلا میخوای چیکار کنی؟؟ چرا نشونم نمیدی؟؟ اصلا چیکار میتونی بکنی؟؟

جان با همان چشمان عصبانی و نمناکش گفت: من...خیلی کارا...میتونم بکنم، اما...تو ارزش وقت تلف کردن نداری!

ییبو به شدت از این حرف شوکه شد. زیر لب غرید:

خودم میکشمت امگا!!!

جان به هیچ وجه دلش نمیخواست درگیر شود مبادا مدیر به او اخطار بدهد.

در همین حین هومین، دوست ییبو وارد شد.

هومین: ییبو چی شد؟؟

اما با دیدن آن صحنه ابرویی بالا انداخت و گفت: ببینم اذیتت کرده؟؟

ییبو در همان حال که به صورت جان زل زده بود گفت: زبونش درازه.

هومین نیشخندی‌ زد: پس بیا زبونشو بِبُریم!!!

جان با دیدن این صحنه زیر لب «لعنتی» گفت و با یک حرکت سریع، با آرنج هایش محکم روی ساعد ییبو کوبید. ییبو آخی گفت و از درد کمی عقب کشید. جان هم سریع از دیوار جدا شد و با حداکثر سرعت آنجا را ترک کرد.

چن و چنگ او را دیدند.

چنگ: جان چقدر لفتش دادی، کلاهت کجاس؟

جان: ولش کن، درگیر شدم.

چن: چییی؟ با کی؟؟

جان: یه عده مزاحم، سریع بریم.

هومین خواست از آنجا خارج شود و جان را بگیرد اما ییبو اجازه نداد و بازویش را گرفت تا او را متوقف کند.

هومین: چرا؟؟

ییبو: اون مال منه...خودم حسابشو میرسم، تو فعلا دخالتی نکن.

هومین: ولی...

ییبو: همین که گفتم...دیگه ادامه نده.

نگاهی به دستش انداخت. کلاه آن امگا در دستش جا مانده بود.

هومین از آنجا خارج شد و ییبو چند دقیقه ای را همانجا ماند. بی اختیار، به آرامی کلاه جان را نزدیک بینی اش برد و نفس عمیقی کشید.

زمزمه کرد: لعنتی، چقدر ضعیفه...رز و...چی؟!

***

خبری از آلفا و دوستش نبود. خدا خدا میکرد که این آرامش قبل از طوفان نباشد و در راه رسیدن به خانه به گله ای از آلفاها برخورد نکند! خداروشکر او چن و چنگ را داشت.

آن روز بدون هیچ دردسر یا مورد مشکوکی به خانه رسید.

نفس راحتی کشید، وارد خانه شد و سلام بلندی سر داد. مادر هم با صدایی بلند و سرحال جوابش را داد!

با مادر ناهار خورد و از مدرسه تعریف کرد؛ بجز مورد درگیری اش با آن آلفا.

مادر خیلی خوشحال بود که تغییرات رفتاری جدیدی را در جان میدید. مدام به او قوت قلب میداد و او را تشویق میکرد که ادامه بدهد.

بعد از اتمام ناهار و شستن ظروف با کمک مادرش، به اتاقش رفت و گوشی اش را به دست گرفت.

چند پیام از گروه ویچت داشت.

چنگ: بچه ها امروز بیکارین؟

چن: آره چطور؟

چنگ: مادرم ازتون دعوت کرده که بعد از ظهر به صرف عصرونه مهمون ما باشین. منو تو و جان.

چن: به به،من از الان گشنم شد😋😋

چنگ: 😏😏😏

جان: سلام بچه ها....ممنون چنگ.

چنگ: پس دیگه میایی؟

جان: اره حتما.از خانم ژائو تشکر کن.

چنگ : نیاز به تشکر نیست. عصر منتظرتونم.

چن: جان، قرار منو تو عصر سر چهاراه بوکان.چطوره؟

جان: باشه حتما میبینمت.

چنگ: عالیه منتظرتونم. فعلا!!

چن و جان: فعلا!!
***

از زمانی که به خانه آمده بود آن کلاه از دستانش نیفتاده بود.

مادرش طبق معمول در شرکتش کار میکرد و به ندرت به خانه میامد. پختن ناهار و کارهای خانه هم با خدمتکار بود.

به اتاقش رفت و گوشه ی تختش نشست. کلاه را با دستانش گرفت و نزدیک بینی اش برد. رایحه ی کلاه ضعیف تر شده بود. هر دقیقه گنگ و گنگ تر میشد و این حدس زدن را برای ییبو سخت میکرد!

با اینکه ضعیف و نامعلوم بود اما به شدت او را وسوسه کرده بود. هیچ آلفایی تحت تاثیر رایحه ی کم و ضعیف قرار نمیگیرد اما ییبو از همین الان دیوانه اش شده بود.

همانطور که چشمانش را بسته بود نفس های عمیق میکشید.

در همین لحظه، عشق و نفرتش در حال جدال بودند.

آن صورت ظریف...

این رایحه ی ضعیف و گنگ...

چشمانش...

موهای لطیفش که پیشانی اش را میپوشاند...

صدای بهشتی اش...

و اما ماجرای مادرش...

حرفهای امروز امگا در مدرسه...

آن ضربه ها و جدل ها، آن بی میلی ها و تلاش مداومش برای دوری.

به راستی کدام برنده میشود؟

بیخیال تمام این افکار شد. گوشی اش را برداشت و تماس را برقرار کرد:

ییبو: سلام بابا!

.
.
.
۴۲۰۰تا کلمه☹️☹️...هلاکیدم🤕🤕

Continue Reading

You'll Also Like

376 78 8
- دو نمیه از یک شب، شبی که برای یونگی به تاریکی آسمون سیاهش بود و برای هوسوک به درخشندگی ماه. سرنوشت چه تصمیمی برای این دو مرد شب گرفته؟ قراره درخشند...
135K 15.5K 35
"احمق تو پسرعمه‌ی منی!" "ولی هیچ پسردایی‌ای زبونشو تو حلق پسرعمه‌ش فرو نمی‌کنه، هیچ پسردایی لعنتی‌ای نمی‌تونه تو همون حرکت اول نقطه‌ی فاکینگ لذت پسرع...
221K 18.7K 40
پسری که عاشق ممنوعه ترین فرد زندگیش بود... عشق ممنوعه جونگوک به همسر خواهرش تهیونگ که از قضا سرهنگ بود چی میشه اگه جونگکوک نتونه جلوی احساساتش رو بگ...
5.5K 1K 14
یاد آور داستان شیائوجان آلفای قدرتمند پلیسی که در یکی از مهم ترین پرونده های جنایی اش متوجه می‌شود همسرش وانگ ییبو هم درگیر این پرونده است ....... ...