OK (Completed)

By mirror_77

57.2K 15.3K 8.6K

داستان یه امگا که به خاطر اشتباه و اجبار خانواده ی آلفای مورد علاقش همه فکر می کنن که کشته شده! امگا خودشو از... More

مقدمه
گذری از آینده
کنجکاوی
دوستان جدید
دبیرستان جدید
آلفا
روز اول
جنگ
نفرت ییبو
برادر ناتنی
کتک کاری
چاره
تجاوز
پشیمانی
لو رفتن
ساعتی در آرامش
شهربازی
عذر خواهی
مشکوک شدن
تغییرات
محروم
بتا
تلنگر
انگیزه
تولد ۱
تولد ۲
حقیقت اصلی
معجزه
دعوتنامه
پیام ناشناس
مراسم ازدواج
سوال اشتباه
«مهم»
آلفای دوم
شام و رقص
دعوت به کازینو
اژدهای طلایی
خوش شانسی
شاهْ پوکر
تورنمنت پوکر
من تو رو بخشیدم❤️
اعتراف
آلفای منفور
نقاب
پیغام ییبو
تولد و مرگ
قمار و قراداد
هیت دردناک
مجهولات
صاحب پروژه
چشم زمردین
دیدار غیر منتظره
بوته ی رُز و خاطرات جان
صدای او ❤️💚
بخشش یا نفرت؟
OK
آلفای تازه وارد💚
ابدی باد، پیوند جدایی ناپذیر ما
###

زن دوم

880 267 84
By mirror_77


بچه ها اینم جبرانی امروز ❤️❤️❤️

آلفای ما در این مدت هر زمان که جان را میدید به وضوح چشمانش میدرخشید. کم پیش میامد آن امگا لبخند بزند اما وقتی لبخند میزد نفس را در سینه ی آلفای بیچاره حبس میکرد و حالش را دگرگون میکرد.

انگار که با دیدن او از این رو به آن رو میشد و به اولین دوره ی راتش نزدیکتر میشد!

چرا؟!

چون بدنش داغ میکرد، تنفسش تند تر میشد و از آن مهم تر رایحه اش بیشتر از قبل فضا را پر میکرد اما سریعا به خودش میجنبید و با کمک قرص خودش را نجات میداد!

در این مدت جان حال و احوال خوبی که نداشت هیچ بلکه اتفاقی افتاد که حالش را چندین برابر از اینی که بود بدتر کرد.

***

بعد از کلاس کنگ فو همراه با چن و چنگ به کلوپ بازی رفت.

تقریبا هوا رو به تاریک شدن بود که به خانه بازگشت.

کلید را انداخت و وارد شد.

سویشرت و شلوار سفیدش را با کلاه مشکی رنگش بسیار هماهنگ بود. دستی به یقه ی لباسش کشید و نفسش را بیرون داد.

بعد از گذر از حیاط، وارد خانه شد. خانه همیشه ساکت بود اما اینبار صدای جر و بحث می‌آمد!

به اتاق پذیرایی وارد شد و در کمال تعجب زن غریبه ای را دید که با آرامش و در تنهایی آن جا نشسته است!

زنی با کت و دامن آبی تا زیر زانو که موهایش را بالای سرش بسته بود. استایل خاصی داشت. اما به این فکر می کرد که چقدر این زن برایش آشنا است!

جان با تردید و به آرامی وارد شد و خودش را به زن نشان داد.

آن زن که یک آلفا بود با نگاه بی حسش پسر امگا را برانداز کرد. با صدایی خنثایش گفت: پس تو پسرشی!

جان کمی چشمانش را ریز کرد و پرسید: شما؟

زن: از بابات بپرس!

جان با کنجکاوی و دو دلی، با قدم هایی بلند و سریع آنجا را ترک کرد و وارد اتاق پدرش شد. پدر و مادرش با صدای نسبتا بلندی در حال بحث کردن بودند.

چشمان مادرش قرمز بود و مشخص بود که گریه کرده است،همین طور به شدت عصبانی بود و این اولین باری بود که جان، مادرش را تا این حد خشمگین و ناراحت میدید.

جان با چشمانی مشکوک و متعجب پرسید: اینجا چه خبره؟ اون زنه کیه؟؟

هوک که تا حالا پسرش را اینقدر جسور ندیده بود از این سوالش خشمگین شد و غرید: پسرک بی مصرف...تو...

اما ناگهان ادامه ی حرفش با سیلی همسرش که به صورت روانه شد، قطع شد.

مادرش با همان عصبانیت و چشمان اشکبارش غرید:

بی مصرف تویی که میتونی اینقدر گستاخ و پست فطرت باشی...این جواب این همه سال وفاداری من بود؟؟ این جواب تمام همراهی های من توی سالهای سخت زندگیمون بود؟؟ این جواب نگرانی های من برای تو بود؟ این جواب همسر داری من توی این هفده سال بود؟ این جواب زندگی من با تو بود؟؟...بی مصرف تویی نه پسر معصوم من.‌..این جواب منو پسرم جان نبود.

جان با هر جمله ی مادرش بیشتر وحشت میکرد.

منظور مادرش از گفتن این جمله های وحشت آور چه بود؟

جان با وحشت تمام لب زد: مـ...مامان....چـ...چی...شده؟؟

هوک با گستاخی تمام نیشخندی به جان زد و گفت:

مادرت ازم جواب خواست...منم جوابشو دادم...صاف و صادق!

جان:جـ...جواب؟؟

هوک: من قصد ازدواج دارم.

دنیا دور سر جان چرخید. باورش نمیشد چه میشنود.

یعنی پدرش میخواست دوباره ازدواج کند؟؟

میشد اسم این مرد را همسر یا پدر گذاشت؟

مادرش برای او چه چیزی کم گذاشته بود؟

او چه چیزی از زندگی اش میخواست؟

آن زن مگر چه کسی بود که پدرش را مجبور کرده تا مقابل همدمی که هفده سال تمام کنارش بوده و او را همراهی کرده بایستد و او را به این حال و روز بیندازد و زندگی اش را جهنم کند؟

جان تلو تلو خوران عقب رفت و به دیوار پشتش تکیه داد.تنفسش شدید تر شد و اشک از چشمان زیبا و درشتش فرود آمد. با صدای لرزانش زمزمه کرد: این...این...حـ...حقش...نبود.

هوک: اینکه من یه امگای بی عرضه ای مثل تو داشته باشم چی؟ اینم حق من بود؟!

این جملات، مانند تیرهایی زهرآگین قلب جان را نشانه گرفتند و آن را سوراخ کردند.

جان روی پاهای بی جانش فرود آمد و روی زمین نشست.

مادر سیلی دوم را زد و با صدای بلندی گفت:حق نداری یک کلمه هم در مورد پسرم حرفی بزنی...آلفاها هیچی ندارن...تو که یه آلفایی چیکار کردی؟ چه عرضه ای از خودت نشون دادی؟ چه فایده ای داشتی؟ واسه ی پسرت پدری کردی؟؟

هوک فریاد زد : اون پسر من نیییست!!

جان از شنیدن این حرف، ناگهان خشکش زد. چشمانش درشت، متعجب و شوکه بودند. بدون آنکه تغییری در حالت صورتش داده باشد به نقطه ای روی زمین خیره شده بود. طولی نکشید که ابروانش در هم رفتند و اخم غلیظی بین ابرو هایش شکل گرفت. به آرامی و سختی از جایش برخاست و بدون آنکه به آن دو نگاه کند درب را باز کرد و آنجا را ترک کرد.

رفته رفته قدم هایش تند میشد. مادرش او را صدا کرد اما او بدون هیچ توجهی از خانه بیرون زد. همانطور که سریع قدم برمیداشت، چشمانش را با آرنجش پوشاند و با صدایی بلند، زیر گریه زد.

در همین حین یک نفر از دیدن آن پسر که از آن خانه خارج شده بود و آنگونه گریه میکرد به شدت شوکه شد!

حس خشم درونش چندین برابر بیشتر شد. هیچکس جای پدرش را برایش پر نمی‌کرد اما با دیدن آن پسر امگا و تجزیه و تحلیل، به نتیجه ی وحشتناکی رسید.

مادرش قصد ازدواج با مردی را دارد که خودش زن و بچه دارد؟؟

آن بچه هم باید همان امگای عجیب و غریب باشد؟؟

احساسات درونش درهم برهم و پراکنده بودند اما واضح ترین و غالب ترینِ آن، احساس خشم و نفرت بود؛ نه نفرت از آن امگا بلکه نفرت از مادر و ناپدری جدیدش.

ولی همین حس نفرت باعث میشد او به هر چیزی که به آن مرد مربوط میشد متنفر باشد.

در همان حال، مادرش از خانه خارج شد و به سمت ماشین آمد.

«ییبو» ماشین را روشن کرد، با خشم تمام پایش را روی پدال گاز فشار داد و ماشین با صدای وحشتناکی شروع به حرکت کرد. اما دریغ از کوچکترین توجهی از سمت مادر بی احساسش.

ییبو با خشم غرید: این مرد رویاهات بود؟ این دوست پسر جدیدت بود؟؟

مادر با بی احساسی و آرامش خاصش گفت: به تو مربوط نیست.

ییبو : به منم مربوطه...نظر منم مهمه...حق اینو بهت نمیدم که مرد دیگه ای رو جای پدرم بیاری.

مادر: من نظر تورو نخواستم.

ییبو با خشم گفت: من حق دارم نظر بدم...این جزئ زندگی منم هست.

مادر: حق دخالت تو صِفره وانگ ییبو...این کارو برای تو نکردم که الان بخوای بگی برای قبول کردنش حق نظر دادن داری یا نه...این کارو واسه خودم کردم.

دنیای ییبو با شنیدن این حرف روی سرش خراب شد.

پدرش به دلیل همین خودخواهی و بی ملاحظگی همسرش از او جدا شده بود.

****

روی یک نیمکت در پارک صورتی نشسته بود. دستانش در جیب هایش بودند، سرش را پایین انداخته بود و با کلاهش صورتش را پوشانده بود. دلش میخواست میتوانست با کسی حرف بزند و درد دلش را برایش بگوید.

با خودش زمزمه میکرد: من...پسرش نیستم...من...آلفا نیستم...من پسرش نیستم...

چشمانش خشمگین شد. نگاهش را به آرامی بالا آورد و به روبرویش نگاه کرد. زیر لب غرید: از همتون متنفرم.

نه شام خورده بود و نه دلش میخواست به خانه برگردد. گوشی اش را از جیب درآورد و به مادرش زنگ زد.

با بوق دوم مادرش جواب داد. با صدایی که نگرانی و ترس از آن تراوش میشد گفت: جان...جان پسرم...تو...کجا رفتی؟؟ کجایی؟؟

جان با صدایی خسته و بی حسی گفت: بیرونم.

مادر: بیا خونه عزیزم...الان شبه...برات اتفاقی میفته خواهش میکنم!

جان: نمیام.

مادر: چی؟؟

جان: من پسر اون خونه نیستم...پس نمیام.

مادر: جان بس کن به حرفاش اهمیت نده تو که اخلاق بدشو میدونی.

جان کمی صدایش را بالا برد: آره میدونم...رفتارش همین گندی بوده که الان هست...مگه نشنیدی مامان؟ خودش گفت من پسرش نیستم.

مادر: جان گوش بده اون...

جان باز صدایش را بالاتر و با دلخوری گفت: ولی اینبار دیگه صریح به زبونش آورد مامان...قبلا کنایه میزد...ولی اینبار نذاشت روی دلش سنگینی کنه...گفتش...پس یعنی...اون دیگه نمیخواد من اونو بابای خودم بدونم.

مادر: عزیزم من مادرت نیستم؟؟ فکر منم باش...خواهش میکنم بیا خونه عزیزم...شب خطرناکه.

جان: حتی اگه قرار باشه توی خیابون بخوابم نمیام.

مادر صدایش را بالا برد: جان بهت گفتم برگرد خونه!

جان : هه!...اون الان یه پسر دیگه داره مامان! این خانمه از معروف ترین طراح های لباسه که هم خودش آلفاس هم یه پسر آلفا داره! اون به خواستش رسید مامان! دیگه نیازی به حضور من توی اون خونه نیست.

صدای گریه ی مادر شنیده شد: جان...من...من که هستم عزیزم...من خیلی تورو دوست دارم، خیلی زیاد...یادت رفته؟ تو پادشاه زندگی منی عزیزم...تو هرچی باشی، همیشه پسر عزیز منی و من همیشه مادرتم و همراهتم...پس لطفا، بخاطر من برگرد عزیزم.

جان از شنیدن جملات محبت آمیز مادرش دلش نرم شد و اشک هایش سرازیر شد. بدون گفتن حرفی گوشی اش را قطع کرد و در حالیکه سرش پایین بود و دستانش در جیب سویشرتش بودند، با قدم هایی آرام به سمت خانه آمد.

مادرش در حیاط منتظر بود که صدای کلید را شنید و سریع درب را باز کرد. با دیدن جان سریع او را در آغوشش گرفت و رایحه ی ضعیف و دوشت داشتیِ تنها پسرش را درون ریه هایش کشید.

مادر لب زد: پسر عزیزم...خیلی نگرانت بودم!

جان با حس آغوش پر مهر مادرش، آرام او را در آغوش گرفت.

مادر بوسه ای روی سرش گذاشت: بیا عزیزم...فقط منو تو خونه ایم...بیا با هم شام بخوریم.

جان هم بدون گفتن حرفی به دنبال مادرش رفت. در ذهنش به آن پسر آلفایی که تاحالا ندیده بود غبطه میخورد. آن آلفا میتوانست محبت پدرش را یک جا داشته باشد، اینطور نبود؟

شام را در سکوت تمام کرد و بدون گفتن کلمه ای به اتاقش رفت و گوشه ی تختش نشست. هنوز درونش پر بود از احساساتی چون خشم، نفرت، غم ، حسرت و کمبود حمایت و امنیت پدر.

اینبار محکم زمزمه کرد: از همتون متنفرم!

روز بعد زودتر از موعد از خانه بیرون زد.یک ساعت در پارک صورتی منتظر چن و چنگ ماند اما چهره اش زار‌ میزد که حالش اصلا روبراه نیست.

بعد از یک ساعت آن دو به پارک رسیدند. چن با دیدن جان، به سمتش دوید.

چن: به به صبح بخیر.....جان؟؟ حالت خوبه؟؟

جان که کلاه کپش را تا حد امکان پایین کشیده بود با صدایی آرام زمزمه کرد: آره...خوبم.

چن سرش را خم کرد تا چهره ی جان را ببیند اما جان سریع سرش را برگرداند: خوبم چن...فقط خوابم میاد.

چن با شکاکیت پرسید: مطمئنی که فقط خوابت میاد؟؟

جان: اوهوم، بریم.

چن مشکوک به چنگ نگاه میکرد که چنگ گفت: هی جان بگو چت شده...مارو ابله فرض نکن!

جان بدون آنکه نگاهی به او بیندازد گفت: هیچیم نیست، بریم.

چن خودش را کنار جان رساند. با چهره ی نگرانش به او نگاه میکرد. گاهی هم با چشمانش با چنگ حرف میزد.

آنها می‌دانستند نباید جان را مجبور به حرف زدن کنند. او شخصیت آرام و خجالتی ای داشت، پس اگر خودش احساس راحتی کند حتما در موردش صحبت خواهد کرد.

روز اولش با بی حوصلگی تمام گذشت. نه چیزی از درس فهمید و نه از اطرافش.تمام دقایق استراحتش سرش را روی نیمکت گذاشته بود، صورتش را زیر کلاهش قایم کرده بود و چشمانش را بسته بود.

چن هم حتی بدون آنکه جان متوجهش شود در این دقایق، وارد کلاس جان میشد و روی نیمکت جلویی جان می‌نشست و با نگرانی به او زل میزد!

چنگ هم در چارچوب درب ورودی کلاس به آن دو نگاه میکرد. هر جا که امگای دوست داشتی اش میرفت امکان نداشت چنگ به دنبالش راه نیفتد!

آن روز هیچکدام با هم حرفی نزدند. جان در اتاقش خودش را حبس میکرد، از آن خارج نمیشد و حتی کمتر غذا میخورد. تنها جایی که میتوانست عصبانیت و ناراحتی درونش را تخلیه کند، کلاس کنگ فو بود.

***

به شدت خشن شده بود. در مقابل، چن هم سریع تر و محکم تر عمل میکرد تا به دست جان به فنا نرود!

استاد متوجه خشم درون او شده بود و مدام مراقب بود که او به چن یا خودش آسیبی نزند اما چن اصلا دست و پا بسته نبود. او هم بسیار چابک و فرز بود.

اما در همین حین، پشت دست جان به صورت چن برخورد کرد و چن با گفتن آخی سرش را خم کرد.

جان ناگهان به خودش آمد و به سمت چن رفت: چن خوبی؟؟

چن دستی روی صورتش کشید: اوخ پسر چه دستت محکم شده!

ناگهان چنگ خودش را به او رساند. با دستانش صورت چن را گرفت، با چشمان عصبی و نگرانش به صورت چن نگاه کرد و گفت: خدای من نگاش کن...ببین صورتشو چیکار کرد!

با چشمان تیزش به جان نگاه کرد: شیائو جان چت شده؟؟ نمیتونی مثل آدم تمرین کنی؟؟

چن صورتش را از میان دستان چنگ بیرون آورد: ایییی کم شلوغش کنین چیزی نشده که!

چنگ با عصبانیت گفت: چیزی نشده؟؟ صورتتو ندیدی؟؟

جان با شرمندگی سرش را پایین انداخت: مـ...متاسفم...اصلا نفهمیدم چی شد.

چن لبخندی زد: عیبی نداره بابا پیش میاد.

چنگ بازوی چن را گرفت و او را به سمت سرویس بهداشتی کشاند : دنبالم بیا!

او را به سرویس بهداشتی برد.

چن: آی دستم...نوبت تو شد حالا؟؟

داخل شدند و چنگ بازوی چن را رها کرد. با چشمانی که از آنها آتش میبارید،‌صورت چن را با انگشتانش لمس میکرد.

چن: من الان عصبانی نیستم...تو چرا عصبانی شدی؟؟

چنگ: نگاه کن وحشی با صورت این چیکار کرد!

چن متعجب شد: ایییی کم گُندش کن...من خوبم!

چنگ کمی چهره اش ملایم شد: من فقط نگرانتم!

چن: عزیزم! اینجا کلاس کنگ فوئه نه موسیقی! طبیعیه صدمه ببینیم...بعدشم این که چیزی نیست....بیا بریم الان جان ناراحت میشه.

خواست برود که چنگ بازویش را محکم در دستش نگه داشت که باعث توقف او شد. سرش را آرام به سمت گونه ی چن برد و آرام آن را بوسید.

چشمان چن، متعجب و کمی خجالت زده بود. بعد از آنکه صورت چنگ عقب رفت، چن سرش را پایین انداخت و دیگر نتوانست به چهره ی چنگ نگاه کند!

چنگ چانه اش را گرفت و صورتش را بالا آورد و لبخند ملایمی روی لبانش نشاند. همانطور که به صورت خجالت زده ی چن نگاه میکرد، گفت: بریم پیش جان ببینیم چش شده!
.
.
.
.

چطور بود؟؟👻👻👻

Continue Reading

You'll Also Like

332K 75.6K 54
خلاصه🖋📚: چی میشه اگه بیون بکهیون،خرخون کالج،همون بتای زشت و خود شیفته ای که چانیول ازش متنفره یه روز صبح از خواب بیدار بشه و ببینه ظاهرش کاملا تغیی...
6.4K 1.1K 14
یاد آور داستان شیائوجان آلفای قدرتمند پلیسی که در یکی از مهم ترین پرونده های جنایی اش متوجه می‌شود همسرش وانگ ییبو هم درگیر این پرونده است ....... ...
1K 182 25
خلاصه: یوهان پسره هکری از کره جنوبی که از سن کم تو یه گنگ کار میکنه... یونگ مردی سرد و اروم که مدل شناخته شده‌ در سطح بین‌الملل ولی در اصل یه مافیاست...
26.7K 4K 34
لورنزو | Lorenzo _چطور با لورنزو آشنا شدی فابیو؟ + من یه بوکتروتم * ....زمانی که توی کتابخونه قدم میزدم و کتاب هارو تماشا میکردم انتظار نداشتم که روز...