OK (Completed)

By mirror_77

54.8K 15K 8.5K

داستان یه امگا که به خاطر اشتباه و اجبار خانواده ی آلفای مورد علاقش همه فکر می کنن که کشته شده! امگا خودشو از... More

مقدمه
گذری از آینده
کنجکاوی
دبیرستان جدید
آلفا
روز اول
زن دوم
جنگ
نفرت ییبو
برادر ناتنی
کتک کاری
چاره
تجاوز
پشیمانی
لو رفتن
ساعتی در آرامش
شهربازی
عذر خواهی
مشکوک شدن
تغییرات
محروم
بتا
تلنگر
انگیزه
تولد ۱
تولد ۲
حقیقت اصلی
معجزه
دعوتنامه
پیام ناشناس
مراسم ازدواج
سوال اشتباه
«مهم»
آلفای دوم
شام و رقص
دعوت به کازینو
اژدهای طلایی
خوش شانسی
شاهْ پوکر
تورنمنت پوکر
من تو رو بخشیدم❤️
اعتراف
آلفای منفور
نقاب
پیغام ییبو
تولد و مرگ
قمار و قراداد
هیت دردناک
مجهولات
صاحب پروژه
چشم زمردین
دیدار غیر منتظره
بوته ی رُز و خاطرات جان
صدای او ❤️💚
بخشش یا نفرت؟
OK
آلفای تازه وارد💚
ابدی باد، پیوند جدایی ناپذیر ما
###

دوستان جدید

1.1K 309 72
By mirror_77


فصل اول

جان با جدیت تمام، با یارش تمرین می کرد. عرق از سر و رویش در حال چکیدن بود و خستگی کم کم بر وجودش غلبه می کرد اما ذره ای از حرکت نمی ایستاد.

چن و چنگ هم با یکدیگر در حال تمرین بودند اما چن هم چنان از او ناراحت بود و در هنگام تمرین، به هیچ عنوان نگاهش را روی صورت او نمی انداخت!

برخلاف بدن ظریفش، ضربات محکمی به چنگ وارد می کرد و اصلا فرصت حمله به او نمی داد. چنگ هم فقط مجبور به دفاع بود و با ناباوری به این امگای خشن نگاه می کرد!

اولین بار بود او برای این که با کسی دوست شود این قدر در تلاش بود و حتی با چنگ که دوست چندین ساله اش بود، دست به گریبان شده بود!

کلاس به پایان رسید و شاگردان برای تعویض لباس به سمت کمد هایشان رفتند. اما جان در گوشه ای از سالن تمرین ایستاده بود، آب می نوشید و عرق صورت و گردنش را با حوصله خشک می کرد.

چن که لباس هایش را عوض کرده بود پیش جان رفت و با خوشحالی گفت: جان خسته نباشی!...چرا لباساتو عوض نمی کنی؟؟

جان زیر چشمی نگاه گذرایی به چن انداخت اما جوابی نداد.

چن باز خواست چیزی بگوید که ناگهان صدای استاد را شنید که جان را صدا کرد و جان بدون گفتن حرفی با قدم های سریع پیش استاد رفت.

استاد چیزی را به جان می گفت. جان سرش را بالا گرفته بود و با همان صورت نسبتاً گرفته اش به او نگاه می کرد و به صحبت هایش گوش می داد.

چن قصدِ رفتن به پیش جان را داشت که یهو چنگ بازوی او را گرفت و با همان لحن عبوسش گفت: ساعت ما تموم شده...بیا برادرم اومده دنبالمون!

چن با ابروان در هم رفته اش نگاه گذرایی به چنگ انداخت و دستش را با تندی کشید. با دلخوری و خشم گفت: خودت برو...من باهات نمیام!!!

چنگ باز هم بازویش را گرفت و با جدیت گفت: بهت گفتم بیا بریم!

چن که بسیار لجباز تر از چنگ بود، دوباره دستش را کشید و گفت: گفتم نمیام!...من تا جان این جاس پیشش می مونم...الان منو اون با هم دوستیم!

چنگ نیشخندی زد: اون که چیزی نگفت!

چن: تو خنگی چیزی حالیت نیست...اون منو ازت جدا کرد تا تکه تکت نکنم!...بهم لبخند زد...پس...پس یعنی باهام دوسته...تو هم اگه مشکلی داری برو!!!

این را گفت و به سوی جان رفت.

چنگ هم از باشگاه خارج شد و بعد از پنج دقیقه به داخل باشگاه برگشت.

چن تکیه بر دیوار، روی زمین نشسته بود و پاهایش را در خودش جمع کرده بود. با حالتی متفکر به جان نگاه می کرد که باز هم با استاد تمرین می کرد!

با این که ساعتشان تمام شده بود و نیم ساعت دیگر ساعت جدید شروع می شد اما استاد فوشی کنار جان ایستاده بود و باز هم با او تمرین می کرد. جان حتی بدون این که دلیل این کار را بداند، بدون گفتن حرفی اطاعت می کرد.

چن همان طور که در مورد رفتار عجیب استاد نسبت به جان فکر می کرد، متوجه یک جفت پا در کنارش شد. سرش را بالا گرفت که چنگ را دید.

با تعجب لب باز کرد: چنگ؟؟...فکر کردم رفتی!

چنگ در کنارش روی زمین نشست. نفسش را بیرون داد و جواب داد: به برادرم گفتم منتظرمون بمونه.

چن که از این حرکت خوشش آمده بود لبخندی زد اما سریع آن را جمع کرد تا هم چنان خودش را جدی نشان بدهد!

چنگ هم لبخندی یک طرفی روی لبانش نشاند و نگاهش را به صورت دوستش دوخت.

چن به جان نگاهی انداخت و زیر لب گفت: نمی دونم استاد داره با جان چی کار می کنه...چرا این قدر بهش سخت می گیره...خسته شده دست از سرش برنمی داره دیگه!

این را گفت و نفسش را صدا دار بیرون داد.

چنگ نگاهی به جان کرد و شانه هایش را بالا انداخت: چه می دونم...شاید مشکلی داره و می خواد رفعش کنه.

چن سرش را به طرفین حرکت داد: نه...مشکلی نداره...اون همه چیو بلده.

ناگهان با چشمان عصبانی اش به چنگ نگاه کرد و با تندی گفت: چنگ...بار آخرت باشه اون جور رفتاریو با جان تکرار می کنی...وگرنه باهات قهر می کنم!!!

چنگ باز هم با همان نگاه بی حسش به چن نگاه کرد و در جواب تنها نیشخندی زد!

چن با چشمان گرد شده اش تهدید کرد: کوفت!...می خوای بمیری؟؟

چنگ با همان نیشخند لب زد: ظریف تر از این حرفایی!!!

چن: پس اون عمه ی گرامی من بود که از ترس داشت زهره ترک می شد؟!

چنگ فقط با همان نیشخندِ محو به چن نگاه می کرد و چیزی نمی گفت.

چن: اومد پیشمون یه کمی خوش اخلاق باش...مهربون باش و خودتو دوباره معرفی کن!...باور کن کار سختی نیستاااا!!!

چنگ نگاهش را به جان داد که تمرینش تمام شده بود و مشغول تعویض لباس هایش بود.

با چشم هایش به جان اشاره کرد: چن...جان کارش تموم...

اما هنوز حرفش تمام نشده بود که متوجه شد چن کنارش نیست!

چن خیلی زود تر از جایش برخاسته بود و داشت به سوی جان می رفت!

چنگ با حرص از جایش بلند شد و قدم زنان به سمتشان رفت.

جان که مشغول مرتب کردن لوازمش بود با صدای چن رویش را برگرداند: جان...خسته نباشی!

جان سری تکان داد: اوهوم..ممنون.

چن با همان انرژی فراوانش با کمی خجالت گفت: می دونم شروع دوستیمون خوب نبود ولی...می شه از اول شروع کنیم ؟؟

جان، چنگ را در حالی که به آن ها نزدیک می شد دید. با چهره ی دلخورش رویش را برگرداند و کیف ورزشی اش را برداشت تا از آن جا برود اما چن بازویش را گرفت و پرسید: چی می گی جان؟؟ ما می تونیم دوستای عالی ای برای هم باشیم!!!....ها؟!

چن با آرنج، ضربه ای به شکم چنگ زد!

چنگ به خودش آمد. صدایش را صاف کرد و کمی نرم تر گفت: اهممم...جان...من ژائو ژو چنگم...دوست صمیمی چن...خوشبختم!

و دوباره دستش را به سمت جان دراز کرد و روند قبل را تکرار کرد!

جان همان طور که به دست چنگ نگاه می کرد، آرام دستش را گرفت و فشرد: منم خوشبختم!

چن لبخند رضایتمندانه ای به آن دو زد، دست هر دوی آن ها را گرفت و با ذوق گفت: خوب بیایین بریم خونه!!!

بیرون از باشگاه، برادر چنگ که به ماشین مدل بالایش تکیه داده بود با دیدن آن ها به سمتشان رفت و با خوش رویی و مهربانیِ همیشگی اش گفت: بچه ها چرا دیر کردین؟...شما...

اما با دیدن آن امگای عجیب، ناخودآگاه ساکت شد.
لحظه ای با خودش فکر کرد که چرا رایحه ی این امگا این قدر ضعیف است؟

جان که متوجه رفتار آن مرد شد با خجالت سرش را پایین انداخت، قدمی به عقب برداشت و به آرامی سلام کرد. می دانست که مرد به چه دلیل این رفتار را انجام داده است.

مرد فوراً خودش را جمع و جور کرد و لبخند دلنشینی زد: چنگ؟...چن؟...ایشون دوست جدیدتونه؟!

چن با ذوق جواب داد: آره عمو...اسمش جانه...شیائو جان!

مرد قدمی به جلو برداشت، به آرامی و با احتیاط دستش را به سمت جان دراز کرد و گفت: من ژائو هایکوانم، برادر چنگ...از آشنایی باهات خوشبختم، جان!

جان کمی سرش را بالا گرفت و با او دست داد: ممنون...خوشبختم.

هایکوان: خب پسرا انگار خسته شدین...بریم یه چیزی با هم بخوریم...چنگ؟ از دوستت دعوت کن که باهامون بیاد.

جان با دستپاچگی گفت: نـ..نه...من باید برگردم خونه.

چن با نق نق گفت: جااان لطفا باهامون بیا...خیلی خسته شدی...خونتون کجاس؟؟

جان با مکث جواب داد: تا این جا یه ساعت فاصله داره.

هایکوان: کسی میاد دنبالت؟

جان سرش را به نشان منفی تکان داد.

چن با حیرت گفت: خدای من خونتون خیلی دوره که...پیاده می ری؟؟

جان: اوهوم.

چن: وااای این جوری نمی شه که...یک ساعتِ تموم بعد از کلاس راه بری...چه بدن قوی ای داری...زیاد ورزش می کنی ها!!!

هایکوان لبخندی زد و گفت: بیا جان، من با پدر یا مادرت تماس می گیرم و بهشون می گم که امروز با دوستاتی تا نگرانت نشن، باشه؟

چن با خوشحالی گفت: آره آره با مادر و پدرت حرف بزن بگو پیش دوستاتی!

جان که چاره ی دیگری نداشت سرش را تکان داد. چن هم با خوشحالی بالا و پایین می پرید و چنگ هم با همان چهره ی عبوسش به چن نگاه می کرد و مدام چشم غره می رفت!

هایکوان گوشی اش را به دست جان داد تا جان با خانواده اش تماس بگیرد. جان با تشکر گوشی را گرفت، کمی از آن ها فاصله گرفت و شروع به صحبت کرد.

صدای لطیفش به حدی پایین بود که هر سه نفر با کنجکاوی تمام به او گوش می دادند تا یک جمله از حرف هایش را بفهمند!

مکالمه که تمام شد، جان گوشی را پس داد.

چن با کنجکاوی پرسید: خب جان، چی شد؟؟

جان من من کنان و با کمی رودربایستی گفت: بـ...باشه...ممنون.

چن سریع جان را در آغوش گرفت و با شادی گفت: واااییییی عالیه جان ممنون!!!

----

هر سه روی صندلی عقب ماشین نشسته بودند. چن میان آن ها نشسته بود و از خوشحالی، مدام سرش را می چرخاند و به اطرافش نگاه می کرد!

جان هم چیزی نمی گفت و فقط به بیرون نگاه می کرد.

هایکوان هنوز هم برایش جای تعجب داشت. مدام از خودش می پرسید این چه جور امگایی است؟!

تا حالا مانند او را ندیده بود. کاملا مشخص بود که او یک امگای مغلوب است.

هایکوان یک آلفای اصیل بود و رایحه ی بقیه ی نژاد ها را به خوبی تشخیص می داد.

اما چرا این امگا رایحه اش این قدر ضعیف بود؟!

هایکوان سعی می کرد تا حد امکان از آینه به آن پسر نگاه نکند تا سبب ناراحتی اش نشود. با خودش فکر می کرد؛ آن پسر به معنای واقعی چهره ی خاص و زیبایی داشت.

حتی می توانست به جرأت بگوید زیبا ترین پسری است که تا به حال به عمرش دیده است؛ حتی با این که هنوز سنی نداشت. چهره اش ناراحت و گرفته بود؛ همین طور بسیار کم حرف و خجالتی.

مسلما بخاطر مشکل رایحه اش بود. اما چرا؟

چرا این اتفاق برایش افتاده است؟

این ها سوالات و صحبت هایی بودند که مدام در ذهن هایکوانِ آلفا می گذشتند.

چن که هر لحظه فضولی اش بیشتر از قبل گل می کرد خودش را به سمت جان کشید و با صدای آرامی پرسید: جان؟؟...یه سوال بپرسم؟!

جان زیر چشمی و خجالت زده به او نگاه کرد و جواب داد: بپرس.

چن: می گم...تو چند سالته؟!

جان: پونزده.

چن: من چهارده سالمه ولی توی مدرسه یه سال جهشی خوندم...چنگ هم هفده سالشه!

جان سری تکان داد: اوهوم!

جان رویش را برگرداند و دوباره به بیرون خیره شد.

با خودش فکر کرد؛ در تمام این سال های زندگی اش جز مادرش، دوستش صمیمی دیگری نداشته است.

تا آن جایی که به یاد داشت سایرین اعم از آلفا، بتا و حتی امگا ها برایش اسم و لقب می گذاشتند و مدام او را مسخره می کردند؛ برای ضعیف بودن رایحه و جسمش.

به همین دلیل تصمیم گرفت که مهارت های رزمی را یاد بگیرد تا بتواند از خودش دفاع کند و این مشکل را تا حدود زیادی رفع کند.

این اولین بار در عمرش بود که کسی چون یوچن این گونه با مهربانی و صمیمیت با او رفتار می کرد و چه چیزی بهتر از این که از نژاد خودت باشد؟!

چن نه تنها او را مسخره نکرده بود بلکه از او هم تعریف و تمجید می کرد!

حتی خیلی به او اصرار کرد که همراه آن ها باشد!

این ها دل جانِ کوچک را گرم می کرد و برای دقایقی، تحقیر هایی که تمام عمرش متحمل شده بود، وزن و اعتبارشان را از دست دادند. چهره ی جان کمی گشاده تر و سرحال تر شد. او هم دلش می خواست با چن و چنگ صمیمی تر شود؛ چرا که نه!

البته اگر دوستیشان دوام می آورد.

متوجه شد چنگ یک آلفای اصیل، عبوس و بد عنق است؛ آن هم به معنای واقعی. اما برادرش بسیار آرام و مهربان است!

و چن، یک امگای پرانرژی و پرحرف؛ و همین طور بسیار خون گرم و پر محبت!

به راستی این دوستی به کجا ختم خواهد شد؟

عصرانه شان را در یک کافی شاپ عالی تناول کردند.

جان مدام سرش پایین بود و به سختی چیزی می خورد. اگر به خاطر اصرار های چن نبود او حتی نصف خوراکی هایش را هم تمام نمی کرد.

بالاخره به خانه رسید.

از آن ها تشکر و خداحافظی کرد.

فصل تابستان بود و هوا به شدت گرم بود. یک ماه و نیم تا شروع مدرسه باقی مانده بود.

وارد خانه شد.

مادرش در حال تکمیل تابلوی نقاشی اش بود که با دیدن جان لبخند بزرگی زد.

از جایش برخاست، به سمت پسرش رفت و با خوشحالی و مهربانی گفت: ببین کی اومده! پسر خوشگلِ من!...خسته نباشی!!!

این را گفت و پسرش را در آغوش گرفت. جان همین که وارد آغوش مادرش می شد تمام ناراحتی هایش را فراموش می کرد و به جانی تبدیل می شد که پرانرژی تر بود.

مادر: برو لباساتو عوض کن...یه دوش بگیر و بیا شام بخوریم...باید همه چیو واسم تعریف کنی!!!

جان با لبخند جواب داد: چشم مامان!

دوشی گرفت و لباس هایش را عوض کرد. مادر هم در آشپزخانه مشغول چیدن میز بود.

سر میز مشغول شدند که مادر با کنجکاوی پرسید: بگو ببینم چه خبر؟!

جان در حالی که با اشتهای زیاد غذا می خورد، تعریف کرد: امروز...دو تا دوست پیدا کردم!

مادر با شوق گفت: واقعا؟؟ چه عالی...خب در موردشون بهم بگو!

جان: یکیشون اسمش چنه که امگاس و یه سال از خودم کوچک تره...اون یکی هم ژوچنگه که یه آلفاس و دو سال از من بزرگ تره...یه برادر بزرگ تر هم داره که اونم آلفاس.

مادر به آرامی سرش را تکان داد: چه جالب! یه امگا و یه آلفا!...خب چه طور با هم دوست شدین؟؟

جان: راستش چن بهم پیشنهاد داد...هوووم...راستش حس می کردم از جلسه ی اولِ کلاس، مدام منو زیر نظر داره تا الان!

مادر با تعجب پرسید: یعنی چی؟؟

جان با چشمان متفکرش به مادر نگاه کرد و جواب داد: حس می کردم مدام می خواد باهام حرف بزنه...ولی...

مادر: ولی چی؟

جان دست از خوردن کشید، قاشق را در بشقاب گذاشت و ادامه داد: چون...به خاطر مشکلم...ولی انگار واسش مهم نبود...حتی اولش بهش گفتم که من دوستی نمی خوام...ولی اون بعدش گریه کرد!

مادر بیشتر متعجب شد: چه جالب!...ولی پسرم...مشکل تو هیچ ربطی به دوستی و رابطه ی تو با بقیه نداره...تو همین طوری هم فوق العاده ای!

جان سرش را پایین انداخته بود و چیزی نمی گفت.

مادر: اگه حرفمو باور نمی کنی امروز رو به یاد بیار...تو دو تا دوست پیدا کردی...اونا حتی مشکل تو رو هم فهمیدن ولی باز هم جلو اومدن، تو رو به عصرونه دعوت کردن و به خونت رسوندن.

جان سرش را به نشان موافقت با صحبت مادر تکان داد.

مادر: پس ببین حرف من اشتباه نیست، هست؟!

جان لبخندی زد و سرش را به طرفین تکان داد.

باز مشغول خوردن شدند و در همان حال، جان جزئیات اتفاق امروز را برای مادرش شرح داد.

***

چن به اصرار چنگ به خانشان رفت.

چنگ سریعاً چن را به اتاقش کشاند و درب را بست.

چن با بهت پرسید: چته یهو از کنترل خارج شدی؟؟

چنگ با عصبانیت روبرویش ایستاد و گفت: من از کنترل خارج شدم یا تو که اون جا روم شیرجه زدی؟؟!!

چن با بی خیالی و با حالتی کاملا حق به جانب، شانه هایش را بالا انداخت و گفت: تقصیر خودت بود...نباید دوست جدیدمو فراری می دادی!!!

چنگ تک خنده ی عصبی ای کرد و جواب داد: اوه! چه زود هم بهش می‌گی دوست! چن تو معرکه ای!!!

چن با غرور، لبخند یک طرفه ای زد و گفت: می دونم معرکم! تو هم دوست منی ولی به این معنا نیست که من فقط باید با تو دوست باشم...منم دوست دارم با یه امگا دوست باشم که همدیگه رو درک کنیم!

چنگ متعجب و عصبی پرسید: یعنی من تورو درک نمی کنم؟!

چن کلافه شد. جواب داد: منظورم این نیست...

چنگ: پس منظورت چیه؟؟...می خوای بگی ازم خسته شدی؟؟...دیگه نمی خوای دور و برت بیام؟؟

چن با بهت جواب داد: چرا قاطی می کنی تو؟؟!!...من اصلا منظورم این نیست...اصلا می خوام برم خونه، خستم...بای بای!

برگشت تا درب اتاق را باز کند که چنگ دستش را روی درب کوبید و آن را محکم بست.

چن با ترس به سمت چنگ برگشت و به درب تکیه داد. چنگ همان طور که یک دستش را به درب تکیه داده بود با چهره ای عصبی، به آرامی به صورت چن نزدیک شد.

چن با ترس در حالی که آب گلویش را قورت می داد به چشمان آتشین چنگ نگاه می کرد. اما چهره ی چنگ به قدری خشن نبود که چن عمیقاً و از درون بترسد.

چن با کمی من من لب زد: بـ...ببین..تو دوباره منظورمو...اشتباه فهمیدی!

چنگ آرام زمزمه کرد: خب چرا توجیهم نمی کنی؟!

چن در حالی که ترسیده بود دستش را به سمت یقه ی چنگ برد و همان طور که یقه ی سویشرتش را مرتب می کرد، من من کنان جواب داد: ببین...اصلا بحثِ دوست خوب یا بد نیست...تو...تو خیلی هم عالی هستی...خیلی عالی...تو جایگاه خودتو داری...جان هم جایگاه خودشو...شما اصلا با هم قابل قیاس نیستین...مثلا مثل این می مونه بهم بگن بین آب و غذا، کدومش بهتره؟...خب...من به هر دوشون نیاز دارم...مقایسه ی تو، یه مقایسه ی غلطیه!

یکی از دلایلی که چنگ به شدت شیفته ی این امگای خواستنی بود این بود که او بسیار قشنگ صحبت می کرد و با دلایل منطقی اش همه را قانع می کرد!

در همان حالت، چنگ لبخند محوی روی لبانش نشاند و زمزمه کنان پرسید: حالا من آبم یا غذا؟!

چن همان طور که به یقه ی لباس چنگ نگاه می کرد جواب داد: خب...این دیگه به خودت بستگی داره که دلت بخواد کدوم باشی!

چنگ به صورت چن نزدیک تر شد و لب زد: تو کدومشو بیشتر دوست داری؟!

چن با کلافگی گفت: این قدر اذیتم نکن چنگ...گفتم که...تو جایگاه خودتو داری...جان هم به عنوان یه دوست جدید، جای خودشو داره.

چنگ بدون این که آن لحظه اختیاری روی حرکاتش داشته باشد صورتش را به سمت گردن چن برد و رایحه ی خاص و دیوانه کننده ی امگای مورد علاقه اش را به درون ریه هایش کشید.

چن می دانست که چنگ گاهی کنترلش را از دست می دهد. با کمی ترس لب زد: چنگ...من دیگه می رم...تا الانشم دیر کردم.

این را گفت، سریع درب اتاق را باز کرد و از آن جا خارج شد.

آن روز گذشت و جان چون روز بعد، کلاسِ کنگ فو نداشت در خانه یا به تمرین فلوت و گیتار می پرداخت و یا به متن موسیقی اش جمله ی جدید اضافه می کرد.

هم چنین در کار ها و خرید خانه، کمک حال مادرش بود؛ گرچه مادرش با کار کردن جان مخالف بود ولی جان توجهی نمی کرد و در حین کمک کردن به او از کلاس کنگ فو و برنامه هایش صحبت می کرد.

روز بعد، یک ساعت زودتر به مقصد کلاسش از خانه خارج شد که یهو صدای بوق ماشینی توجهش را جلب کرد. سرش را برگرداند که ماشینِ آبی رنگِ برادر چنگ را دید.

چن سرش را از پنجره بیرون کرد و صدایش زد: هییی جان! بپر بالا!

جان متعجب به سمت ماشین رفت. هایکوان شیشه ی ماشین را پایین داد و با خوش رویی همیشگی اش گفت: سلام جان...سوار شو...با هم می ریم!

جان با تعجب و خجالت لب باز کرد: سلام...ولی...

چن با همان شور و شوق فراوانش اعتراض کرد: ولی بی ولی...بیا پیش ما بشین!

جان با خجالت ممنون گفت و در صندلی عقب، کنار چن نشست. چنگ هم مثل همیشه روی صندلی عقب پیش چن نشسته بود!

به چنگ سلام کرد و چنگ هم با حالت همیشگی اش جواب سلامش را داد!

به راه افتادند.

نیم ساعت بعد به کلاس رسیدند که هایکوان گفت: جان من با مادرت صحبت می کنم که وقتی به کلاس می ری بیام دنبالت!

جان با خجالت گفت: مـ..ممنونم ولی...نیازی نیست...من دیگه از این بیشتر مزاحمتون نمی شم.

هایکوان با مهربانی جواب داد: اینو نگو پسر...تو هم دوست چنگی.

چنگ با همان لحن عادی و عاری از خشونت یا خشکی گفت: آره...تعارف نکن...زحمتی نیست!

چن به چنگ نگاه کرد و لبخند دلبرانه ای زد که چنگ با دیدن آن لبخند، چند ثانیه محو لبان خندان امگایش شد!

هایکوان با دیدن آن دو لبخند زد و سرش را تکان داد: خوووب...برید دیگه...من دو ساعت دیگه میام دنبالتون و بعدش می ریم با هم یه چیزی می خوریم!

تشکر کردند، از ماشین پیاده شدند و وارد باشگاه شدند.

قبل از شروع ساعت کلاس، کمی گرم کردند و حرکات نرمشی و کششی انجام دادند.

آن سه نفر مدام کنار یکدیگر بودند؛ البته چن همیشه به دنبال جان می رفت و به سبب همین، چنگ به ناچار همراه آنان بود!

ناگفته نماند که جان هم از این دوستی و نزدیکی به هیچ وجه حس بدی نداشت.

بالاخره استاد آمد و کلاس را شروع کرد.

یک ساعت و نیم با تمرین طاقت فرسا به پایان رسید که بعد از آن استاد دوباره جان را صدا زد.

جان باز هم مانند جلسات قبل، نیم ساعت اضافه تر از بقیه تمرین می کرد. انگار استاد به گونه ای عجیب و غریب او را تنبیه می کرد.

چن که از دور شاهد این صحنه بود نفسش را به بیرون فوت کرد و با تعجب گفت: چنگ نمی دونم چرا استاد همیشه نیم ساعت اضافه با جان تمرین می کنه...جان داره از خستگی می میره!

چنگ با کمی بی تفاوتی پاسخ داد: اون مرد عجییه...من که نمی تونم درکش کنم.

چن با شک از او پرسید: یعنی...از جان بدش میاد؟!

چنگ شانه ای بالا انداخت: بعید نیست...اون قیافه ی ترسناکشو ببین...آدم یاد آنابل و فیلمای ترسناک میفته!

چن هنوز هم با چهره ای گرفته ایستاده بود و به جانی که عرق از سر و رویش می چکید و به سختی نفس می کشید، نگاه می کرد.

نیم ساعت بعد، جان به سمت کمدش رفت که چن و چنگ خودشان را به او رساندند.

چنگ کمی ابرو هایش را در هم کشید و با جدیت پرسید: هی جان...استاد چرا این کارو باهات می کنه؟؟

جان با چهره ای آزرده بدون آن که به چنگ نگاه کند، سرش را تکان داد: نمی دونم!

چن با تعجب گفت: مگه می شه بی دلیل باشه؟ امکان نداره!

جان شانه ای بالا انداخت و لب زد: شاید...از من خوشش نمیاد.

چنگ ابرویی بالا انداخت و گفت: بی دلیل؟!

چن: چنگ راست می گه...مگه می شه بی دلیل باشه؟؟

جان: بار ها شده بی دلیل از یکی بدمون بیاد...اونم از من خوشش نمیاد دیگه.

چن: ازش نپرسیدی که علت کارش چیه؟؟

جان: لازم به پرسیدن نیست...اون ازم خوشش نمیاد... واسه همین مدام بهم سخت می گیره.

این را گفت و سرش را بیشتر پایین انداخت و مشغول جمع کردن کیف ورزشی اش شد.

بعد از تعویض لباس بیرون آمدند و سوار ماشین شدند.

در بین راه بودند که هایکوان در آینه به جان نگاه کرد و گفت: جان...با مادرت تماس گرفتم و در مورد رفت و آمدت بهش اطلاع دادم...قبول کرد...پس دیگه نگران چیزی نباش.

جان به آرامی و خجالت جواب داد: خیلی ممنونم...واقعا نیازی نبود.

چن با مشت ضربه ی آرامی به بازوی جان زد و گفت: بس کن جان! این قدر خجالت زده رفتار نکن...تو دوست چنگ هم هستی!

چنگ رو به جان گفت: حق با چنه...دیگه خجالتو تمومش کن!

چن که در حال قند آب کردن در قلبش بودند، کنار گوش چنگ زمزمه کرد: عاشقتم!

چنگ هم در جواب لبخند پیروزمندانه ای زد!

عاشق زمانی بود که امگای دوست داشتنی اش از او تعریف یا تشکر می کرد. او یک آلفای مغرور بود ولی در برابر رفتارهای چن بسیار آسیب پذیر بود و تمام رفتارهایش به این بستگی داشت که چن با او چگونه رفتار می کرد!

به کافی شاپ رفتند و بعد از تناول کردن یک عصرانه ی لذیذ، جان را به خانه رساندند.

جان از آن ها تشکر کرد و ماشین را ترک کرد.

رفتار جان نسبت به دو روز پیش بهتر شده بود. کم تر خجالت می کشید و همین طور راحت تر صحبت می کرد. حتی کمی بیشتر در عموم لبخند می زد.

چن به شدت خونگرم و پرحرف بود و همین ویژگی، تأثیرش را روی جان هم می گذاشت!

جان وارد خانه شد و با صدای بلندی گفت: سلام مامان...من اومدم!

مادرش از آشپزخانه بیرون آمد و با مهربانی جوابش را داد: به به! ببین کی اومده...پادشاه من! پسر قشنگ من! خسته نباشی...بیا بغل مامان!!!

جان فوراً خودش را به آغوش مادرش سپرد.

مادر بعد از آن که جان را در آغوشش فشرد و بوسه ی محبت آمیزش را روی موهای پسرش گذاشت، گفت: برو دوش بگیر بیا با هم شام بخوریم!

جان با شک و تردید پرسید: بابا نمیاد...نه؟

مادر نفس عمیقی کشید و با کمی گرفتگی جواب داد:....نه...برو لباساتو عوض کن عزیزم...من منتظرتم.

بعد از دوش و تعویض لباس، به سر میز آمد. مشخص بود غمی در چشمانش رخنه کرده است.

مادر برای آن که پسرش را از این حال و هوا خارج کند با ذوق گفت: خوووب...می بینم پسر قشنگ من دوستای خوبی پیدا کرده...امروز برادر دوستت باهام تماس گرفت و برای رفت و آمدت به کلاس ازم اجازه گرفت...منم دیدم که خیلی اصرار داره قبول کردم!...حالا بگو ببینم از دوستات چه خبر؟ کلاس چطور بود؟؟

جان کمی از آن فضای غم بیرون آمد و شروع به تعریف کرد. مادر هم با نهایت دقت و علاقه به او گوش می داد.

بعد از اتمام صحبت هایش، جان پرسید: تو چه خبر مامان؟ کارت چطوره؟

مادر نفس عمیقی کشید: عالیه عزیزم...کارام با سرعت پیش می رن...و پول خوبی ازشون در میارم!...باید هزینه ی ماه بعد کلاست رو هم پرداخت کنم.

جان با عصبانیت و آزردگی گفت: پس اون مرد این جا چه کارس؟ نه پولی می ده نه فایده ای داره...فقط نون خور اضافس نه بیشتر!

مادر با دلخوری گفت: جان بس کن.

جان کمی صدایش را بالا برد: نه مامان بس نمی کنم خسته شدم...این همه پول داره...یه یوان هم نه به تو می ده نه به من...اصلا نه تو رو جفت خودش می دونه نه منو پسر خودش...یه جوری رفتار می کنه که انگار اصلا توی این خونه وجود ندارم.

مادر: جان، تمام اینایی که می گی درسته ولی خوبیش اینه که من سالمم...کار می کنم...پولم مال خودمه....می تونم اون جوری که می خوام خرجش کنم...حداقلش جای شکرش باقیه از این بابت بهمون گیر نمی ده...به تو و کارات گیر نمی ده...پول داریم...قرض بار نیستیم...مریض نیستیم...خونه داریم...این ها همه نعمتای بزرگین جان...اینا رو ببین...زندگی هر کسی بی عیب نیست...اینم عیب زندگی ماست...ولی در کنارش اینا رو هم ببین عزیزم.

جان دیگر چیزی نگفت اما هم چنان نا آرام به نظر می رسید.

با آزردگی زمزمه کرد: من...من فقط یه پدر خواستم...یه...یه جسم سالم خواستم...اینا خواسته ی بزرگین؟؟

مادر: عزیزم! اینا باعث نمی شن که تو پیشرفت نکنی و جلو نری...باعث نمی شن که تو دوستای فوق العاده نداشته باشی...اینا دلیل نمی شن که من عاشقت نباشم و هر کاری واست نکنم!

چشمان جان بابت صحبت های مادرش نمناک شد: این که....این که نخوام...مسخرم کنن...اینم خیلی...خواسته ی بزرگیه؟؟

مادر از جایش برخاست و کنار پسرش رفت. سر او را در آغوش گرفت و لب زد: پسر عزیزم...من همیشه مراقبتم...ولی می خوام یاد بگیری به خاطر کسی که هستی خودتو بی ارزش ندونی...حتی اگه طبیعی نیستی...حتی اگه مسخرت می کنن...ازت می خوام خودتو عاشقانه دوست داشته باشی...به خودت احترام بزاری و از بقیه فاصله نگیری...بهشون نشون بده تو کی هستی...بزار ببینن تو چه کارایی که نمی تونی انجام بدی.

جان که محو قدرت کلمات مادرش شده بود، اشک از چشمانش سرازیر شد و او را محکم در آغوش گرفت.

جان: پس...پس برای همینه که...بابا جرأت نمی کنه با این همه بد رفتاری هاش...بهت زور بگه...چون...چون تو با قدرت رفتار می کنی...به...به منم یاد بده مامان!!!

مادر با مهربانی جواب داد: هدف من همینه عزیزم...که به تو پادشاه بودن رو یاد بدم...حالا اشکاتو پاک کن و یه لبخند خوشگل بزن تا من اون مروارید های قشنگتو ببینم!!!

جان به آرامی لبخند دندان نمایی زد و مادرش بوسه ای محبت آمیز روی گونه اش گذاشت.

مادر: آفرین عزیزم! بیا غذامونو بخوریم!

پدرش آن شب هم به خانه نیامد.

گاهی اوقات شب ها کلا به خانه نمی آمد و یا خیلی دیر باز می گشت؛ آن هم مست.

جان بار ها تلاش کرده بود که خودش را به پدرش نزدیک کند و دل او را به دست بیاورد اما وقتی کوچک ترین توجهی از جانب او نمی دید، نا امید می شد.

الان مدتی بود که دیگر تلاشی برای این کار نمی کرد چون پدرش از او متنفر بود و او را نمی خواست.

فقط به یک دلیل؛ این که او یک آلفا نبود!

جان همیشه در درونش خلائی را حس می کرد. پسر امگا محتاجِ محبت و پشتیبانی پدرش بود اما متأسفانه هیچ وقت آن را به دست نیاورده بود.

به علاوه به خاطر مشکل جسمی ای که داشت مدت زیادی بود منزوی شده بود.

اما مادرش اجازه نداد او بیشتر از این خودش را پنهان کند. او را به کلاس های مختلف می فرستاد تا اجتماعی بار بیاید و بتواند از خودش و حق و حقوقش دفاع کند.

حالا هم با پیدا کردن دو دوست خوب، او احساس بهتری پیدا کرده بود؛ حداقل آن دو نفر نه تنها چیزی به رویش نیاورده بودند بلکه با او خیلی خوب رفتار می کردند.

ابتدا تصور می کرد که چنگ از او متنفر است اما بعدا متوجه شد که او همیشه همین طور عبوس و تندرو است!

همین که چنگ با برادر بزرگش برای رفت و برگشت کلاس همراهی اش می کند نشان می دهد که چنگ هم به اندازه ی چن از دوستی با او راضی است!
.
.
.
پایان قسمت سوم OK
با ۵۰۰۰ کلمه!
نویسنده:🪞

Continue Reading

You'll Also Like

3.7K 1.2K 22
شهردار بیون یه مرد وفادار به پادشاهی پکس بود ، سرزمینی زیبا با بهترین امکانات و منابع طبیعی ، یکی از بهترین جاها برای زندگی امگاها ... اما گرگ های از...
73.3K 8.2K 90
‌کاپل اصلی: تهکوک|کاپل فرعی: سپ و مخفی جونگ کوک فریاد زد و دوباره گفت +من هیچ کاری نکردم، چرا هیچکدومتون حرفامو باور نمیکنید؟ چرا نمیزارید زندگی کنم؟...
89.3K 10.8K 16
[complete] - آخه چرا باید جفت من یه پیرمرد پلاسیده باشه. آلفا پسر کوچکتر رو بین خودش و میز کارش قفل می‌کنه و با پوزخند میگه: بابات پیره بچه جون! «اله...
11.4K 1.1K 7
وانشات های درخواستی که تو پیج fanfiction.27 در اینستاگرام گفتید