OK (Completed)

By mirror_77

54.8K 15K 8.5K

داستان یه امگا که به خاطر اشتباه و اجبار خانواده ی آلفای مورد علاقش همه فکر می کنن که کشته شده! امگا خودشو از... More

مقدمه
کنجکاوی
دوستان جدید
دبیرستان جدید
آلفا
روز اول
زن دوم
جنگ
نفرت ییبو
برادر ناتنی
کتک کاری
چاره
تجاوز
پشیمانی
لو رفتن
ساعتی در آرامش
شهربازی
عذر خواهی
مشکوک شدن
تغییرات
محروم
بتا
تلنگر
انگیزه
تولد ۱
تولد ۲
حقیقت اصلی
معجزه
دعوتنامه
پیام ناشناس
مراسم ازدواج
سوال اشتباه
«مهم»
آلفای دوم
شام و رقص
دعوت به کازینو
اژدهای طلایی
خوش شانسی
شاهْ پوکر
تورنمنت پوکر
من تو رو بخشیدم❤️
اعتراف
آلفای منفور
نقاب
پیغام ییبو
تولد و مرگ
قمار و قراداد
هیت دردناک
مجهولات
صاحب پروژه
چشم زمردین
دیدار غیر منتظره
بوته ی رُز و خاطرات جان
صدای او ❤️💚
بخشش یا نفرت؟
OK
آلفای تازه وارد💚
ابدی باد، پیوند جدایی ناپذیر ما
###

گذری از آینده

3K 462 121
By mirror_77

«رایحه ها دیر یا زود از بین خواهند رفت و فراموش خواهند شد. تنها چیزی که تا ابد در یاد ها می ماند عشق است...تنها مادرم با کلام و عشق مادرانه اش برای من جاودان ماند.

اما در مورد تو دقیقا نمی دانم چند سال می گذرد.
نه چهره ات را به یاد دارم، نه صدایت و نه رایحه ات اما به خوبی تک تک جملاتت را در ذهنم حک کرده ام.
این من هستم...»

امضا : OK

_____

فصل اول

به یادداشتی که در تمام این مدت به همراه داشت نگاهی انداخت و متنش را زیر لب خواند:

از این که خودت باشی خجالت نکش در آن صورت، قول سرزمینی را به تو خواهم داد که در آن کسی تو را کمتر از یک پادشاه نخواهد شناخت!

از یک مادر امگا به پسرش.

کاغذ را با دقت تا کرد. نزدیک بینی اش برد و استشمامش کرد. رایحه ی مادرش به کل از بین رفته بود.

کاغذ را در جیب کتش قرار داد. نفس عمیقی کشید و گفت: یوچن؟

چن: بله قربان؟

_ یه چیز جالبیو برات تعریف کنم؟!

چن: البته!

از روی صندلی اش برخاست. قامتش را صاف کرد و دستانش را در جیب شلوارش فرو برد. با آرامش و اقتداری که زبانزد تمام نژاد ها، چه اصیل و چه غیر اصیل بود، شروع به قدم زدن در عرض اتاق کرد.

یوچن تماما حواسش معطوف او بود و با نگاهش آن امگا را تحسین می کرد.

_ یادته همیشه اون جمله ی معروف مادرمو واست می گفتم؟

چن با احترام پاسخ داد: امکان نداره فراموش کنم قربان!

_ قبلا نمی دونستم منظور مادرم از کلمه ی پادشاه دقیقا چی بود...بارها می خواستم ازش بپرسم...اما هر موقع که این جمله رو برام تکرار می کرد اون قدر منو به خودش جذب می کرد که دیگه اهمیتی نمی دادم...فقط با خودم تکرارش می کردم...مادر من به معنای واقعی، این کلمه رو درک کرده بود...خیلی دنبال معنی این کلمه گشتم اما بعده ها متوجه شدم که هر کسی معنی خاص خودشو از این کلمه داره...اونم با توجه به اطرافیانش، خواسته هاش و....اصالتش...واست مثال می زنم...از مادرم که بخوام شروع کنم که عزیزترین شخص زندگیم بود، می تونم بگم اون واقعا ملکه و در عین حال، پادشاه زندگیش بود...کلمه ی پادشاه برای اون این معنیو داشت شغلی داشته باشه که عاشقش باشه، نقاش بودن!....این که خانم خونش باشه...این که عاشقانه برای پسرش که من بودم مادری کنه حتی با این که پدرم باهاش بد رفتار می کرد اما همیشه جلوی ابهت مادرم نمی تونست خیلی عرض اندام کنه....این که به منم مثل خودش پادشاهی کردن رو یاد بده!...برای پدرم این معنیو داشت که یه همسر و پسر آلفا داشته باشه....مدام به بار بره و هر شب بعد از مست کردن به خونه بیاد...اما...برای من این معنیو داشت که...خودم باشم!

روی لبان یوچن لبخند تحسین برانگیز و مغروری شکل گرفت.

درب اتاق زده شد و فردی پشت درب گفت: قربان اجازه ی ورود بدید...فوریه!

_ بیا داخل رافائل!

رافائل وارد شد و تعظیم کوتاه و با قدرتی کرد.

او همیشه ابهت رافائل را تحسین می کرد.

_چه خبر شده؟!

چشمان رافائل برق زد. جواب داد: آلفا...این جاست!

نیشخندی برگرفته از حس لذت و غرور روی لبانش شکل گرفت. در همین حین ژوچنگ و یئونگ هم وارد شدند. آن ها هم به شدت منتظر همین لحظه بودند!

نگاه افتخار آمیزش را به افراد حاضر در اتاقش داد و گفت: بیایین آقایون...وقت جشنه!!!

.
.
.
.
.
.
.
.
.

با تمسخر و نیشخندی که بر لب داشت، رو به شخصی که جلویش زانو زده بود گفت:

اوضاع قمر در عقربه...مگه نه؟! اوه...عذرخواهی می کنم...یادم نبود که تو به این جور چیزا اعتقادی نداری!...زندگی همیشه منصف نیست، هست؟....ورق برگشت آلفا...کیش و مات!!!...چند رو در چند ضرب کردی که به این نتیجه رسیدی می تونی پاتو جایی بزاری که من هستم؟!

بالاخره او را دید. قلبش گنجایش ماندن و تپیدن در آن سینه را نداشت. چه قدر جذاب شده بود. چقدر مردانه و با ابهت. با دیدنش تازه فهمید که تمام این مدت چه قدر دلش التماس دیدنش را داشت.

چه قدر دلش برای آن رایحه ی ضعیف بدنش تنگ شده بود. بغض سنگینِ دلتنگی و پشیمانی به گلویش حمله کرد. چشمانش آماده ی باریدن بود. تلاش کرد که نگذارد آن چشمانِ نمناک، جلوی دیدش را بگیرد.

هیچ ثانیه ای را برای دیدن آن امگای بی مانند از دست نمی داد. بعد از این همه سال بالاخره او را پیدا کرده بود.

آلفا با صدای لرزانش جواب داد: اومدم...اومدم ببینمت...اومدم برت گردونم.

امگا با تمسخر گفت: هه...منو برگردونی؟!...بگو ببینم...من واسه ی تو کی بودم؟...یه امگای منفور...یه امگایی که آلفا های کثافتی مثل تو تا تحقیرش نمی کردن و آزارش نمی دادن شبا راحت سرشون رو روی بالش نمی ذاشتن...یه امگا که به خاطر چیزایی که دست خودش نبود و نقشی توی انتخابشون نداشت کوچیک می شد...و تو....یه آلفا که هیچ بویی از روابط درست و محبت نبرده و همه ی اونارو فقط واسه ی خودش می خواست!

آلفا التماس کرد: لطفا بهم گوش بده...

امگا با خشم و لحن تهدید آمیزش گفت: می دونی من با شماها چی کار می کنم؟...کاری می کنم که تقاص پس بدین....شخصا!!!

آلفا فورا گفت: اومدم ببیمنت...اومدم دلمو آروم کنم...اومدم بهت بگم چقدر دوستت دارم...اومدم خودمو برات توجیه کنم!!!

امگا با تنفر خاصی که در چشمان و لحنش حس می شد گفت: چرند نگو...شما ها دل ندارین...شما ها هیچی ندارین....شما فقط غارتگرین....بهترین ها همیشه برای شما بوده و جون کندنش برای ما....محبت ها، توجه ها.......فقط واسه ی تو بوده!!!

آلفا با ترس، تند تند سرش را به طرفین حرکت داد: نه نه بزار توضیح بدم...بهم یه فرصت دیگه بده....می خوام جبران کنم!!!

امگا وسط صحبتش پرید و با تاسف و لحن تلخی لب زد: خیلی دیر شده!

آلفا باز اصرار کرد: باید بهم یه فرصت بدی....باید باهام برگردی...من بدون تو برنمی گردم...دیگه طاقت دوریتو ندارم...ده سال برام بس بود خواهش می کنم....دیگه نمی زارم اوکی تو رو ازم بگیره!

امگا قهقهه ی بلندی سر داد. افراد حاضر با نیشخند، نظاره گر آلفای درمانده بودند که در برابر رئیس امگایشان التماس می کرد.

به راستی که آن امگا در جهان، مانند نداشت!

امگا در بین خنده هایش پرسید: کی منو از تو بگیره؟؟...اوکی؟!

خنده اش را تمام کرد. به آرامی به جلو قدم برداشت و روی یک زانو خم شد. نگاه درنده اش صورت آلفا را تکه پاره می کرد.

با صدای بم و ترسناکش لب زد: اجازه بده خودمو معرفی کنم...

با تاکید زمزمه کرد: در واقع من، OK هستم!!!

چشمان آلفا از شدت وحشت و ترس از این حد بیشتر باز نمی شد.

امگا صاف ایستاد و با نگاه تاریکش که به آلفا خیره شده بود گفت: آقایون...تکه پارش کنید!!!

.
.
.
.
.

به گذشته اش برگشت. چه شد که به این جا رسید؟

خاطرات زندگی اش مو به مو در ذهنش شروع به گذر کردند.

از اینجا شروع شد:

همه چیز واضح بود؛ او یک امگا بود، اما نه یک امگای معمولی. به راستی که او عجیب و غریب ترین نمونه ی امگایی بود که هر کس به عمرش دیده بود.

یک امگای مغلوب؛ اما قضیه به همین جا ختم نمی شود.

او اصلا شبیه دیگر امگاهای مغلوب نبود. او نادرترین و در عین حال شاید بی مصرف ترین بود؛ البته شاید!

می خواهید اول به کدام اشاره کنم؟ نادر بودنش یا بی مصرف بودنش؟

از آن جایی که همیشه سعیم بر آن است ابتدا به خوبی ها اشاره کنم و سپس بر نکات منفی؛ پس ابتدا به نقاط قوت این امگای عجیب و غریب می پردازم.

این امگا در بین نژاد خود، نظیر نداشت. نه تنها در بین هم نوعان خودش حتی به جرأت می توانم بگویم در بین آلفا ها هم نظیرش را پیدا نخواهید کرد؛ بتا ها دیگر بمانند!

امگایی که چهره اش زبانزد بود؛ چهره اش، اندامش و حتی صدایش!

امگایی که در عین حال به شدت خواستنی بود و در عین حال هم منفور. امگای ما به شدت خونگرم، مهربان اما در عین حال جدی، تند و تیز بود.

بسیار ظریف و حساس، اما در عین حال دارای عزت نفس و غروری بود که تا حالا کسی نظیرش را ندیده بود؛ البته گاهی آن را به فراموشی می سپرد و خیلی سر به زیر می شد.

شاید این غرور و روحیه ی تند و تیزش را از پدرش به ارث برده بود.

پدرش آلفای اصیلی بود و به دلیل آن که همسرش، که یک امگای معمولی بود و برایش یک فرزند آلفا به دنیا نیاورده بود مدتی بعد با زن آلفایی ازدواج کرد که یک پسر آلفا از همسر قبلی اش داشت.

آن پسر آلفا یک سال از پسر امگایش بزرگ تر بود.

امگای ما، در این موارد مانند آنی بود که هر چه دو خوبان داشتند را یک جا برای خودش برداشته بود!

امگای کوچک ما هنوز در سنین کم از ذات درونش رونمایی نکرده بود اما وقتی که بزرگ تر، بالغ تر و زیبا تر شد اطرافیانش متوجه خصوصیات اخلاقی خاصش شدند.

هنگامی که راه می رفت از بس که صاف و با قدرت می ایستاد و قدم برمی داشت گویی الان است که آسمان به زمین بیاید. آسمان تحمل لرزش های زمینی را که این امگا رویش راه می رفت، نداشت. به راستی که او زمین و آسمان ها را جابجا می کرد!

به شدت تیزهوش و علاقه مند به موسیقی و رقص بود.

بدون داشتن مربی، به حدی از پیشرفت رسید که کمتر کسی صاحب چنین دستاوردی می شد. گرچه وقت کمی را برایش صرف می کرد!

ممکن است بپرسید که امگا و این همه ادا؟!

در کنار این همه استعداد ذاتی، او باید از خودش مراقبت می کرد.

برخلاف روحیه ی ظریفش، به خاطر مشکل و نقطه ی ضعف بزرگش که او را از نژاد امگا متمایز می کرد، امگای جوان ما علاقه به جنگیدن داشت؛ جنگ برای اثبات خودش. جنگ برای این که نشان دهد دیگران او را بر اساس خصوصیاتی که خودش نقشی در تعیین آن ها نداشته قضاوت و تحقیر نکنند.

به همین دلیل او به پرورش فیزیک و ارتقای قدرت بدنی اش اهمیت می داد.

از پنج سالگی به پیشنهاد مادرش به کلاس های رزمی می رفت و آموزش می دید. دوران بدی نبود؛ حداقل از بودن در بین آلفا ها و مورد تمسخر و تحقیر قرار گرفتن بهتر بود. البته تا قبل از زمانی که زندگی اش از این رو به آن رو شود.

ولی این همه سختگیری، تمسخر و کوچک شدن برای چه؟ مگر او یک امگا نبود مانند هر امگای دیگر؟ مگر چه فرقی بین او و نژاد های مشابه خودش بود؟

اصالتش؟ مغلوب بودنش؟ ثروت و سطح اجتماعی خانواده اش؟

جواب تمام سوالات، منفی است!

به عنوان یک امگا، نه راحیه ی قوی ای داشت و نه دوره ی طبیعی و ماهیانه ی هیتش را!

رایحه اش به حدی ضعیف بود که فقط در صورتی می شد آن را حس کرد که کاملا نزدیک به او قرار گرفت!

ضعیف بود اما بسیار خاص بود؛ عطر رز و شکلات!

ولی آیا این عطر ناب باعث می شد که او در برابر چشمان آلفاها، مانند نژاد خودش یکسان دیده شود؟ مسلما نه!

همین ویژگی اش باعث می شد که وسیله ای شود برای ارضای حس تمسخر و تحقیر سایرین.

رایحه اش قوتی نداشت که بخواهد آلفا ها را به خودش جذب کند؛ چه در دوران هیتش و چه در زمان های عادی.

نکته ی جالب تر آن بود که این امگا هم در برابر رایحه ی آلفا ها، زیاد تحت تاثیر قرار نمی گرفت؛ نه به شدت بقیه.

کمی اضطراب و عرق و یا شاید یک دلدرد کوچک که به راحتی قابل چشم پوشی بود!

مادر این امگای خاص، یک استاد نقاشی و یک نقاش حرفه ای بود.

حقوق نسبتاً خوبی داشت طوری که برای برآورده کردن نیاز ها و خرج زندگی خودش و پسرش کفاف می داد. پدر این امگا که به هیچ وجه به خانواده اش توجهی نشان نمی داد.

خیلی کم به خانه اش سر می زد و همیشه بعد از گذراندن ساعات کارش، پول و ثروتش را خرج مشروب الکی و بار ها می کرد.

روزی در عمرش وجود نداشت که مادر امگای ما به پسرش قوت قلب ندهد، او را پادشاه زندگی اش خطاب نکند و عزت و اعتماد نفسش را به او یاد آور نشود. بعد از تمام این ها، تنها یک جمله را در آخر به او می گفت: خودت باش و از خودت بودن بیزار نباش...جان!

مادرش همیشه تشویقش می کرد تا رویاهایش را دنبال کند و هیچ گاه چیزی را به زور و اجبار بر او تحمیل نمی کرد.

اما همیشه در شرایط به ظاهر افتضاح، کسانی هستند که بدون قضاوت یا پیش داوری و تحقیر، دنبالت کنند و از ته دل به تو عشق بورزند.

جان دو دوست خیلی صمیمی داشت به نام های ژائو ژو چنگ و کائو یوچن. ژو چنگ آلفایی از سطح بالای اجتماعی بود و چن، امگایی نسبتاً متوسط.

جان با این دو پسر فوق العاده در کلاس کنگ فو آشنا شده بود. آن دو تنها کسانی بودند که از همان ابتدا جان را دیدند، شیفته اش شدند.

از همان برخورد اول، آن دو جان را زیر نظر گرفته بودند؛ به خصوص چن!

آن زمان آن ها حدوداً پانزده سال داشتند.

جان به خاطر این مشکل مادرزادی، هیچ گاه خودش را با کسی قاطی نمی کرد؛ حتی با هم نژادی های خودش.

در کلاس با چهره ای جدی تمریناتش را انجام می داد و زمان استراحت به دیوار تکیه می داد، آب می نوشید و به نقطه ی نامعلومی خیره می شد و یا گاهی مدام زیر لب چیزی را با خودش زمزمه می کرد!

اگر بگویم کسی کاری به او نداشت دروغ گفته ام. در هرجا و در همه حال، اشخاصی پیدا می شوند که حالتان را از این رو به آن رو کنند اما این مهارت شما را می طلبد که چگونه آن ها را دور بزنید!

ابتدا جان بسیار تحت تاثیر قرار می گرفت. گریه می کرد، به هر کسی که می شناخت لعنت می فرستاد، در دلش خالقش را بازخواست می کرد و مدام می پرسید که این دیگر چه مخلوقی است؟! مگر اصلا می شود که مرا امگا نامید؟؟ چرا مرا به دنیا آوردند؟ گناه من چه بوده است؟ من دارم تقاص گناه چه کسانی را پس می دهم؟ چرا پدرم مرا این گونه که هستم نمی خواهد؟

و غیره...

اما کم کم این تاثیرات، رنگ و رویشان را در برابر حرف ها و دلداری های مادرش از دست دادند.

مادر مهربانش به او قول روزی را داده بود که در آن روز هیچ کس جرأت این را پیدا نخواهد کرد که او را کمتر از یک پادشاهِ امگا بخواند.

از آن روز به بعد، جان سعی کرد خود را کمتر از یک پادشاه نبیند‌.

«وعده ی سرزمینی را به تو خواهم داد که در آن کسی تو را کمتر از یک پادشاه نخواهد شناخت!»

.
.
.
پایان قسمت اول OK
با ۲۵۰۰ کلمه!
نویسنده: 🪞

Continue Reading

You'll Also Like

89.9K 10.9K 16
[complete] - آخه چرا باید جفت من یه پیرمرد پلاسیده باشه. آلفا پسر کوچکتر رو بین خودش و میز کارش قفل می‌کنه و با پوزخند میگه: بابات پیره بچه جون! «اله...
3.7K 1.2K 22
شهردار بیون یه مرد وفادار به پادشاهی پکس بود ، سرزمینی زیبا با بهترین امکانات و منابع طبیعی ، یکی از بهترین جاها برای زندگی امگاها ... اما گرگ های از...
3.4K 365 6
خب قراره ناول دوم تارن تایپ رو ترجمه کنم همه کردیتاش و بنفیتاش میرسه به مامه نویسنده اصلی ناول. برا من جز به چس دادن چشام هیچ فایده ای نداره. انگلیش...
537 129 3
بچه؟ بهش فکر نکن وانگ ییبو من نمیتونم آینده کاری مو بخاطر یه اشتباه از بین ببرم ژانر؛ امگاورس انگست عاشقانه امپرگ هیجان انگیز جان تاپ فور اور 🤍