Crime

By Saaba9407

105K 14K 8.5K

گاهی خالق و مخلوق داستانی متفاوت خواهند داشت جنایت می تواند یک قداست باشد حقیقت یک مفهوم تحریف شده بیش نبو... More

دیوانه یا متفاوت
فداکاری
مین بزرگ
تهیونگ وارد می شود
جلسه
ملاقات در کافه
ملاقات عجیب
یک زجر بی پایان
توکیو
برقراری ارتباط با ددی ها
نقش مکملی
^فندقک ^ پیانو^ گیتار ^
اون شخصیتایی که نمی شناسیدشون
کتاب ها
تهیونگ حقیقی
پرشی در آینده سفید
مکالمه جدید
راز پنهان میساکی
شروع بارقه
بارقه اول:خودداری
بارقه دوم :سرزمین فلسفه
بارقه سوم : یادم تورا فراموش
بارقه چهارم : برای من وحشی شو
برای تو
بارقه نهایی : رستگاری
لاین
ناجی در خون
اسپرایت ؟ نعناع؟
کریستال برفی
پسرک شلخته
گوسپادین پارک
اتفاقات ناگوار
خالق مسئولیت پذیر
کریسمس
کادوی کریسمس؟
متعلق
سانشاین مونشاین
ناجی من باش
تو چی کار کردی؟
تکِ دل
پرنسس کیم
یک دعوای ناگوار
مرور‌ نقشه
کابوس روزانه
ویکتوریسم
تراشه
شغل بابایی
پینکی
آکواریوم
کنسرت
برده تو
مهمانی در آپریل
مرور
موسیو مین؟ مستر جانگ؟
تاج
فصل 2

یک شات شطرنج

1.6K 245 248
By Saaba9407

یک ثانیه !

یک لحضه تا پیروزی !

بووووووووووممممممممم 

هوار جمعیت بالا رفت و لحضه بعد  هوراکان مشکی رنگ با رگه های قرمز  دور دخترک ایستاده  دم خط پایان  حلقه دونات می زد 

( حلقه دونات اون حالتیه که یک نفر می ایسته و یه ماشین دورش می چرخه احتمالا توی فیلم سریع و خشن , فست اند فیوری  دیدینش )

هوراکان متوقف شد و پسر قد بلند ازش خارج شد 

جلوی یونجی ایستاد و برای این که صورتش هم تراز صورت دخترک باشه کمی به سمت پایین خم شد 

جی هوپ _  بگو که ازش لذت بردی مادام مین !

دختر خنده بلندی کرد و با دست به شونه پسر ضربه زد 

یونجی_ کم تر با من لاس بزن موسیو جی هوپ 

جی هوپ هم متقابلا بلند خندید 

جی هوپ _ من به همین پیشرفت لقبیم از صورت اسبی به موسیو جی هوپ راضیم !

یونجی سری به نشونه تاسف تکون داد 

یونجی_ واقعا که دیوونه ای پسره دورگه 

جی هوپ تعظیم بلند بالایی کرد و دستش رو جلوی یونجی دراز کرد 

جی هوپ _ به این دیوونه افتخوار همراهی می دید مادام ؟

قبل از این که یونجی حرفی بزنه  جونگین با پا ضربه ای به بوت پسر زد و همزمان با خنده هم تشر زد 

جونگین _ کم با خواهر رئیس لاس بزن مرتیکه می خواییم بریم برا تحویل میای؟ 

جی هوپ کمی پشتش رو ماساژ داد و نغ نغ کرد 

جی هوپ _ آخه به تو چه با کی لاس می زنم پسره عصا قورت داده 

نیکلاس که به تازگی به جمعشون پیوسته بود با لحن پر شور و خندونی گفت 

نیکلاس _ این بدبخت هنوز آقای اوه ندیده که به جونگین میگه عصا قورت داده ؟

دخترک چرخی به چشماش داد 

یونجی_ سهون ترسناک نیست نیکلاس این دفعه دهم .. حالا می شه بیخیال بشین ؟ 

سه پسر دیگه سری تکون دادن و همراه هم دیگه به سمت اتاقک تحویل راه افتادن 

لبخند هر چهارتا بشدت عمیق بود 

کی بود که از برنده شدن 28 هزار دلار اونم یه شبه خوشحال نباشه ؟ 

--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

* سفید یا سیاه ؟ 

پسر نگاه گذرایی به صحفه شطرنج رو به روش انداخت 

_ سفید !

یونگی نوچ نوچی کرد و برای خودش مقداری واین ریخت 

تهیونگ سرباز سفید رنگ جلوی رخ  رو به حرکت در آورد 

یونگی_ هنوز هم از تاک تیک قدیمیت استفاده می کنی ؟ 

پسر دیگه لبخندی زد 

_ می خوام بهت دلیل کاری که دارم با جونگکوک می کنم رو توضیح بدم ... نوبت توئه 

یونگی سرباز سیاه رنگ جلوی وزیرش رو حرکت داد 

_ می بینی یونگی ؟ این تفاوت من و توئه 

یونگی بی توجه به صحبت تهیونگ به حرف اومد 

یونگی_ از وویی فان برام پیغام اومده ..... یکی سعی کرده به محموله هایی که برای یونان اختصاصی  درست می شده دست برد بزنه  

تهیونگ ابرویی بالا انداخت و به فیلش حرکتی داد 

_ موفق هم شده ؟ 

یونگی_ خیلی نه .... اما شرایط داره بر خلاف ما می شه 

_ اونایی که ازت خواستمو آماده کردی ؟ 

یونگی حرکتی به وزیرش داد 

یونگی_ همونطور که تو خواستی 200 نفر اهل مالزی و هونگ کنگ  

_ وقتشه یه بازگشت پرشکوهو نشون بقیه بدیم یون 

یونگی_ بسیار خوب حواسم به همه چی هست نگرانش نباش 

_ تونستی اطلاعتی به دست بیاری؟ 

تهیونگ با ز هم سرباز جلوی رخ رو حرکت داد 

یونگی_ به یه چیزی مشکوکم ولی فعلا چیزی بهت نمی گم تا وقتی خودم مطمئن بشم

_ شرایط یونجی چطور پیش میره ؟ 

پسر بزرگ تر چرخی به چشماش داد 

یونگی_ عجیب غریب شده , جدیدا میره کلیسا , می گه بهش کمک می کنه جلوی حس نیازشو بگیره  جکسون هم نظری نداشت راجبش 

_ شنیدم پسری که آورده تو گروهش خیلی درخشان بوده !

اسب مشکی رنگ از پشت سرباز بیرون اومد 

یونگی_ هنوز پسره رو ندیدم فقط طبق  گزارشات جونگین فهمیدم خوب تونسته به گروه جوش بخوره و از طرفیم سود آوریش زیاد بوده ..... تو... نمی خوای بگی چرا چنین بلایی سر جونگکوک آوردی ؟ به نظر بچه بی گناهی میومد 

_ به صحفه شطرنجمون نگاه کن یونگی ...... تو بازی رو با وزیرت هدایت می کنی .... بهم بگو  کار وزیر چیه 

یونگی_ وزیر اختیار طام داره تا هرکاری بکنه که شاهش پیروز میدان باشه 

_ کاملا درسته ... تو شاه سیاهی و من شاه سفید  چیدمان مهره هامون مثل همه اما 

پسر کوچک تر با نوک انگشتش به آرومی صلیب روی سر شاه سفید رو نوازش کرد 

_ تو وزیرخودتو داری یونگی اما زمین من وزیری نداره 

یونگی_ منظورت چیه ؟ 

_ سهون ! وزیر تو سهونه ... پسر چهارشونه ای که هرکاری برای شاهش می کنه غیر از اینه ؟ 

یونگی_ چه انتظاری داری تهیونگ؟ سهون با کمک من به زندگی برگشت ..فک می کنی کی به پسر بچه یتیمی که گوشه خیابونه رحم می کرد؟ 

_ اوه سهون .... پسری که تو بهش خونه دادی .... حقوق دادی.... شخصیت و جایگاه بهش دادی و از همه مهم تر تو یه خانواده بهش دادی ... همسری که دوستش داره 

یونگی_ وفاداری چیزی نیست که توی همه پیدا بشه تهیونگ ... وقتی توی کسی پیداش کردی باید اونقدر محکم بچسبی بهش که از دستت در نره باید بین آدما بگردی ... بگردی و بگردی  تا یه جوونه از وفاداری پیدا کنی وقتی پیداش کردی باید تربیتش کنی باید رشدش بدی باید بزاری دونه تازه جوونه زده توی خاک وجود تو ریشه بدوونه و در نهایت این تویی که یه سایه و میوه ای برای سیر کردن خودت داری 

_ این همون کاریه که دارم با جونگکوک می کنم .... من چیزی فراتر از یه جوونه تازه رشد کرده از وفاداری توی وجودش می بینم من یه قدرت خاص می بینم من یه قدرت توی عمق ضعف می بینم یونگی و کاری که می کنم همینه وجهه ضعیف وجودشو می کشم بیرون و از دل اون ضعف اون قدرتو استخراج می کنم 

اسب سفید رنگ توسط فیل سیاه از چهارخونه های رنگی کنار زده شد 

یونگی_ کیش!

_ سال های زیادی که باهم شطرنج بازی می کنیم یونگی !

یونگی_ و تو توی تمام این سال ها با این که می تونی ببری هر بار شکست می خوری و کیش و مات می شی 

رخ سفید جلوی مسیر فیل سیاه قرار گرفت تا رفع کیشی کنه 

_ تو سناریو مهره هات کامل بود .. از روز اول ارتش تو کامل و آماده برای حکومتت چیده شده بود ... ارتش من از هم پاچید اونم درست در زمانی که چیزی از زندگی نمی فهمیدم ... من خیلی کوچیک بودم یون .. وقتی اونجوری خانوادمو از دست دادم 

یونگی_ و بعدش پیش ما زندگی کردی 

_ شده بودم یه شاه فراری بدون هیچ هم پیمانی ... شاه تنها مونده ای که توی یه کلبه قدیمی پناه گرفته بود 

یونگی_ تو همین الانش هم ارتش خودتو داری  ... لوهان ... من ... یونجی.... جونگین و بقیه 

پسر کوچک تر سری به معنی مخالفت تکون داد 

_ لوهان در اوج خودش نقشی مثل رخ داره و بقیه.... بقیه اسامی که بردی متعلق به  توان نه من 

یونگی_ حرفاتو نمی فهمم داری عجیب می شی 

_ برداشت بد نکن از حرفام داداش بزرگه ... من فقط برنامه های جدید دارم ...تونستی با پارک صحبت کنی ؟ 

یونگی_ هنوزم می گم ... معامله با روس ها خطرناکه ... پارک چانیول قدرتمنده اما به همون اندازه هم خطر ناکه

_ بهم اعتماد کن همه چیز درست پیش میره 

رخ سفید رنگ اسب سیاه رو کنار زد 

تهیونگ نگاهی به ساعتش انداخت و از جاش بلند شد 

_ داره دیرم می شه باید برم 

پسر بزرگ تر ابرویی بالا انداخت 

یونگی_ کجا؟ 

_ می رم مدرسه میساکی ... اوه بهت نگفته بودم ؟ میساکی دختر خوندم شده 

یونگی به ضرب از جاش بلند شد و میز شطرنج روی زمین افتاد 

یونگی_ تو الان چی گفتی ؟ 

_ جئون میساکی حالا کیم میساکیه .. من پدر قانونیشم ..

یونگی_ دردسر اضافه برای خودمون درست نکن تهیونگ .. یه بچه هفت ساله به هیچ دردی نمی خوره .. بیخودی اطرافیانتو درگیرش نکن 

تهیونگ لبخند درخشانی زد 

_ دختری که به فرزندی گرفتم چیزیه که می دونم می تونه از پسش بربیاد ... میساکی به درد می خوره .. هنوز ندیدیش چطور قضاوتش می کنی ؟ 

یونگی _ نذار چرخه ای که باعث شد من پونزده ساله و توی چهارده ساله به اینی که هستیم تبدیل بشیم بازم تکرار بشه تهیونگ .. متوقفش کن 

_ من از چیزی که هستم راضیم یونگ .. تورو نمی دونم اما من ازش راضیم .... من چرخه رو شروع نکردم که متوقفش کنم چرخه از قبل خودش به چرخش دراومده  

پسر بزرگ تر یقه برادرش رو توی مشت هاش گرفت و توی صورتش فریاد زد 

یونگی_ توئه فاکی ازش راضی؟ راضی که تو چهارده سالگیت حیوون خونگیتو کشتی؟ راضی که خدمتکار خونه رو با دستای خودت کشتی ؟ راضی که  پونزده سالگیت بجای گذشتن توی شهر بازی توی معامله های کوفتی گذشت ؟ راضی که از چهار ده سالگیت آموزش دیدی که چطور یه نفرو به درک واصل کنی ؟ 

_ چیزی که تورو نکشه یونگ ... فقط قوی ترت می کنه ...  میساکی قویه و من بجای  یه جوونه یه ریشه وفاداری توی وجودش می بینم پس فکر نکن از موجودی که این روزا بهش می گم دخترم دست می کشم 

به ضرب یقش رو از دستای یونگی بیرون کشید و صاف ایستاد 

_ توهم می تونی فقط و فقط کاری که از دستت برمیادو انجام بدی ... بجای سرزنش کردن من سعی کن یه عموی خوب براش باشی  نه از اون عمو هایی که پدر تو اداشو درمیاورد و زندگی منو سیاه می کرد می تونی ؟ می تونی کسی باشی که درمورد دخترم بهش اعتماد کنم ؟ 

با فرود اومدن مشت نچندان آروم یونگی درست روی شکمش برای لحضه ای نفسش بند رفت 

یونگی_ یه بار دیگه اینجوری حرف بزن تا برتا زیر میزو بکوبونم تو صورت خوش فرمت .... من برادرتم تهیونگ ... حالا که برادرم یه دختر داره من باید بهترین عموی زندگیش باشم فهمیدی؟ 

تهیونگ نفس خفه ای کشید و سعی کرد صاف بایسته 

_ ن..نیازی ..ن..نبود اینجوری اثباتش کنی 

یونگی_ داره دیرت می شه زودتر برو .... یه روز برای دیدن دخترت میام 

هردو همدیگرو به آغوش کشیدن  و بعد از یه خداحافظی کوتاه از هم جدا شدن 

--------------------------------------------------------------------------------------------------------------

به تقدس آفتاب ... به زلالی اب 

به آشنایی مهتاب ...... به تنهایی بازتاب 

به رنگانگی آداب .... به سرخانگیه رزها 

چیزی در من درحال شکفتن است 

کریهه و زشت در وجودم ریشه اقتدار می دواند ... شیره ذهنم را جای گزین جانم می نوشد 

او اینجاست ... او خواهد آمد ... و من ... 

می بینم شرارت را در رویش .... بر من خیره می شود ... برمن مسلط می شود 

چیزی در من ریشه می زند ..... مست و عاجز بر دیواره های ذهنم چنگ می زند 

درد , در فکر است و خیال ..... و واحمه من نگاه بی روح چشم افزونش

او می آید ... چیزی در میانه ریشه ها بانگ می زند 

" او رستگاریست " " او آسودگیست" 

براین ذهن خسته ...... بر این جان بی جان ... بر این آینه ها بانگ می زنم ...  او نیست ... او رستگاری نیست ... 

چراغی در نطفه خاموش می شود و من روز ها از لمس آفتاب منع 

ریشه به کرانه نفسم پیچک می زند ..... خار هایش بر جانم بوسه خونین می زنند  صدای بیگانه در گوشم پچ پچ می کند 

" ببوس رویش ... آرام گیر در بازویش " و من همچنان بر بازمانده نفسم تقلای فریاد می کنم .... او نیست .. او رستگاری نیست 

قلم رو روی میز  گذاشت و دفترش رو بست 

به اتاق جدیدش خیره شد 

اتاقی که چیزی جز یک چهاردیواری سرتا به سر آینه نبود 

به هر سو چشم می کشید خودش را می دید 

باری توهم می زد و بار دیگر لبخند 

خودش فرایند را می دانست 

این شروع بود 

شروع یک اعتیاد شیرین بی پایان 

-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------  

سلام به همه 

چه خبرااااااااا؟؟؟؟؟؟

آقا من احتمالا می رم تا هفته بعد بیام یه پارت آپ کنم براتون 

خلاصه که دلم برتون تنگ شده بود  این یه پارت میانی بود 

یکم  از حال و هوای دارکی بارغه ها در بیایین و ببینین دنیا دست کیه 

خلاصه که خودم از این پارت راضی نبودم خیلی اما بهتر از هیچیه درسته ؟ سعی م یکنم برای پارتای بعدی مثل همیشه خوب بنویسم 

بچه ها من یه چیزیو باید باهاتون در میون بزارم و بخاطرش معذرت خواهی کنم 

من اوایل داستان قصد داشتم کاپل یونمین هم داشته باشم اما الان تصمیم گرفتم کاپل یونمین رو حذف کنم 

نه این که یونگی یا جیمین حذف بشن فقط کاپل نیستن باشه ؟ لطفا منو ببخشین که یهویی دارم اینجوری م یکنم ولی بنظرم مناسب نیست برای نوشتن 

باعث می شه یکم داستان اونجور که می خوام نشه 

پسسسسسسسس لطفااااا ببخشید و همچنان کرایم رو دوست بدارید 

نکته " متوجه شدین که اتاق کوک عوض شده ؟ 

وارد مرحله جدید شدیم 

هورااااااااااااااااااا

زیاد حرف زدم ببخشید 

راستی من دندونای عقلمم دوتایی باهم دارن در میان رسما دارم میمیرم از درد ولی چاره ای جز تحمل نیست گفتم بگم یکم بامن درد بکشین شما هم 

دوستون دارم ووت و نظر فراموش نشه 

Continue Reading

You'll Also Like

77.9K 8.7K 91
‌کاپل اصلی: تهکوک|کاپل فرعی: سپ و مخفی جونگ کوک فریاد زد و دوباره گفت +من هیچ کاری نکردم، چرا هیچکدومتون حرفامو باور نمیکنید؟ چرا نمیزارید زندگی کنم؟...
2.9K 570 14
Most hated beloved~ من ازش متنفرم، اون ازم متنفره...ما از هم متنفریم. ----- _ما چیو نمیخوایم تهیونگ؟ _دیدن همدیگه رو. این همون کلیشه ی همیشگی هم ات...
140K 16.1K 35
"احمق تو پسرعمه‌ی منی!" "ولی هیچ پسردایی‌ای زبونشو تو حلق پسرعمه‌ش فرو نمی‌کنه، هیچ پسردایی لعنتی‌ای نمی‌تونه تو همون حرکت اول نقطه‌ی فاکینگ لذت پسرع...
4.6K 1.1K 23
- ۱۲۰۰ سال پس از میلاد چه کوفتیه؟ ینی الان تو ۱۲۰۰ میلادی‌ایم؟ یا منظورت فیلمبرداری مزخرفته؟ ☆ ☆ ☆ - ح...