5. بستنی توت فرنگی یا انبه یا...لبات؟

3.7K 908 71
                                    

حدود سه روز میشد که بی وقفه بارون می بارید و این زندگی رو از حالت عادی هم برای یونگی دلگیر تر میکرد. پیشونیش رو به پنجره ی پوشیده شده با قطرات بارون چسبوند و آه کشید.

_ باید سیگار بکشم؟

یونگی پرسید، با لحنی که انگار منتظر جواب از سمت شخص دومی توی اتاقه اما در واقع اون تنها بود. درحالی که بیرون اتاق یه عالمه مراجعه کننده ی خسته نشسته بودن و یونگی می تونست قسم بخوره چقدر اونجا به کمکش احتیاجه اما دکترا فقط ترجیح میدادن پسری رو که شکل یه زحمت اضافه بود نادیده بگیرن. در اتاق به صدا دراومد و مین یونگی اصلا انرژی اضافه برای چرخیدن به سمت در تلف نکرد.

_ بیا تو.

کارآموز جوون با صدای یکنواخت و بی حسی گفت. لولا های در چوبی و قدیمی همراه تولید صدای آزاردهنده ای به صرافت افتادن و چون برخلاف انتظار یونگی صدای خشک هیچ پرستاری نیومد، اون به سمت در چرخید تا بفهمه چرا در اتاقش باز شده.

با دیدن شخصی همراه دوتا بستی لیوانی توی دستاش،درحالی که لبخند درخشانی لباش رو هلالی کرده بود توی چارچوب در ابروهاش بالا رفتن و متحیر به روبروش خیره شد.

_ اوه! جیمین؟ فکر کردم امروز نمیای. گفتی باید برای درسای تقویتیت بمونی مدرسه.

جیمین سرش رو به نشونه ی نه تکون داد و بعد از گذاشتن بستنیای توی دستش روی میز وسط اتاق دفترچه اش رو از دور گردنش بیرون آورد. سر انگشتاش یخ زده و قرمز شده بودن و این باعث میشد نتونه توی نوشتن خیلی سریع باشه.

" معلممون یه سرماخوردگی بد گرفته بود. تو فکر نمیکنی این یه معجزه است؟"

نوشته اش به خاطر بی حس شدن انگشتاش از سرما کمی بد خط بود اما این چیزی رو توی ذهن یونگی که فکر کرد خط اون پسر چقدر کیوته عوض نکرد.

_ و بعد تو تصمیم گرفتی بیای اینجا تا باهم بستنی بخوریم؟

پسر بزرگتر پرسید و بی اختیار دستاش رو سمت دستای یخ زده ی جیمین برد. با گرفتن دستاش بهش اجازه نداد دوباره خودکارش رو برای نوشتن برداره و انگشتای یخ زده اش رو بین دستای گرم خودش جا داد.

_ دستات سردن. متاسفانه این اتاق هیچ وسیله ی گرمایشی ای نداره. اینجوری مریض میشی.

صورت یونگی توی فاصله ی نزدیکی با جیمین بود و این کمی پسر کوچیکتر رو معذب میکرد. اینکه دستاش بین دستای گرم و بزرگ اون باشه و نفسای داغ و نامنظم یونگی به صورتش برخورد کنن، ضربان قلبش رو بالا میبرد. خب...جیمین می تونست بگه واقعا گیج شده.

اون می دونست یونگی قرار نیست دستاش رو ول کنه یا از خیره نگاه کردن بهش منصرف بشه.  اینو میشد از چشمای براق و مشکی روبروش که به طرز عجیبی می درخشیدن بفهمه برای همین خودش قبل از اینکه صورتش کاملا قرمز بشه دستاش رو از بین دستای یونگی بیرون کشید و عینکش رو طبق عادت وقتایی که مضطرب میشد به عقب هول داد.

" بستنی توت فرنگی رو می خوای یا انبه؟"

روی دفترچه اش نوشت و سرش رو تاجایی که می تونست پایین انداخت. چه دلیلی داشت به پسر بزرگتر نشون بده گونه ها و نوک دماغش چطور از خجالت قرمز شدن؟

اما پایین انداختن سرش باعث شد گوشاش بیشتر دیده بشن و یونگی از دیدن گوشای پسر درحالی که هر لحظه به طرز بامزه ای قرمز تر میشدن لبخند زد.

" یا لبات؟"

یونگی خوکار جیمین رو به آرومی از بین انگشتای کوچیک و یخ زده اش بیرون کشید و پایین صفحه نوشت. پسر کوچیکتر ناخودآگاه لباش رو توی دهنش کشید و به این فکر کرد؛ "کاش اون صدای ضربان وحشتناک قلبم رو نشنوه"

" مامان بزرگ یه بار وقتی بچه بودم برام یه قصه تعریف کرد. اونجا دوتا مرد بودن که عاشق هم شده بودن. من بهش گفتم این امکان نداره ولی اون بهم جواب داد قلبت برای محکم تر تپیدن جنسیت آدما رو چک نمیکنه. دفعه ی بعد که مامان بزرگو دیدم ازش میخوام بازم اون قصه رو تعریف کنه. ایندفعه باید با دقت بیشتری گوش بدم."

A beam of light [Yoonmin]Where stories live. Discover now