12. تجربه های جدید

3.4K 731 96
                                    

_ چرا گریه میکنید؟

یونگی با تردید از هوسوک که سعی داشت اشکاشو پاک کنه پرسید و کمی خودش رو به جیمین نزدیک کرد.

_ متاسفم پسرا. من فقط..فقط...آه ببخشید.

دکتر جانگ بین گریه هاش گفت و چون نتونست اشکاش رو کنترل کنه از اتاق بیرون رفت. حالا یونگی و جیمین توی اتاق بزرگ هوسوک تنها مونده بودن.

_ اون خ..خیلی احس..احساساتیه.

جیمین با لبخند به یونگی توضیح داد و سرش رو روی شونه پسر بزرگتر که کنارش نشسته بود گذاشت. بعد از گذشتن چهار روز از اون اتفاق و حرف نزدن پسر کوچیکتر با هیچ کس به جز دوست پسرش، وقتی جیمین تحت تاثیر حرفای یونگی که هر روز به دیدنش میومد تصمیم گرفت دیگه خودش رو توی اتاقش حبس نکنه، با بی میلی اجازه داده بود یونگی اون روز به مدرسه ببرتش و ساعتای واقعا خسته کننده ای رو توی مدرسه گذرونده و هوسوک در واقع آخرین کسی بود که به حرف زدن دوباره اش واکنش نشون میداد. خب حداقل واکنش اون از بقیه غیر قابل پیش بینی تر بود.

_ می خوای بریم بستنی بخوریم؟ امروز دیگه مراجعه کننده نداریم. می تونم زودتر برم.

یونگی پیشنهاد داد و کمی سرش رو کج کرد تا صورت جیمین رو ببینه. میدونست این پیشنهاد میتونه کمی حال اونو بهتر کنه. به هرحال همیشه بستنی خوردن همه رو خوشحال میکنه. نمیکنه؟ وقتی پسر کوچیکتر سر تکون داد لبخندی کمرنگی روی لبای یونگی نقش بست و درحالی که از روی صندلی بلند میشد دستش رو به سمت جیمین گرفت.

_ اگه نمی خوایم دیر بشه باید عجله کنی.

بستنی فروشی محبوبشون زیاد از موسسه دور نبود و توی یکی از پیاده رویای دو نفره شون کشفش کرده بودن. یه مغازه کوچیک و قدیمی که آدمای زیادی بهش توجه نمیکردن. اما یونگی و جیمین اونجا رو دیدن و نتیجه توجهشون به جزئییات پیدا کردن یه مغازه خوب برای وقت گذروندن بود.

وقتی مشغول پوشیدن پالتوهاشون بودن هوسوک توی اتاق برگشت و همونطور که چشمای سرخشو با دستمال پاک میکرد پرسید:(( انقدر زود میرین؟))

_ باید قبل از تاریک شدن هوا جیمینو برسونم خونه. میخوام قبلش یه کم وقت برای قدم زدن داشته باشیم.

یونگی توضیح داد و باعث شد لبخند بی اختیاری روی لبای هوسوک نقش ببنده.

_ اوه که اینطور.

دکتر جانگ زیر لب گفت و سعی کرد عادی باشه و لبخندش رو پنهان کنه. البته که اینکار بر خلاف انتظارش خیلی سخت به نظر می رسید. به هرحال اینکه تنها خواهر زاده اش یه پارتنر مثل یونگی؛ پسری که به شدت تحسینش میکرد پیدا کرده واقعا براش هیجان انگیز بود. البته اونا هنوز چیزی درباره خودشون نگفته بودن ولی هوسوک معنی نگاها و رفتارای اون دو نفرو خیلی خوب میفهمید.

A beam of light [Yoonmin]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora