16. همه چیز درست میشه

2.5K 644 78
                                    

درحالی که به در تکیه داده بود سُر خورد و روی زمین نشست. صدای دعوای مامان و باباش از طبقه پایین میومد و اون متنفر بود از اینکه اونا به خاطرش دعوا کنن.

_ جیمین روزای سختی رو گذرونده.

آقای پارک سعی داشت آروم حرف بزنه اما جیمین صداش رو شنید و پلکای خسته اش رو به هم فشار داد. حالا نوبت مامانش بود که با صدای بلند سر همسرش داد بزنه.

_ که چی؟ تو میخوای اجازه بدی به این رابطه اشتباه ادامه بدن؟ فقط چون اون روزای سختی رو گذرونده دیگه نباید به فکر تربیتش باشیم؟ چقدر مسئولیت پذیر!

جیمین لباش رو روی هم فشار داد و تلاش کرد به نارا فکر نکنه. نارایی که اگه بود می تونست باهاش حرف بزنه و اون مثل همیشه با حرفاش آرومش کنه.

_ تمومش کن سوجین! داری زیاد بهش سخت میگیری. اون هیفده سالشه و بزرگ شده. یونگی هم پسر خوبیه. چون این یه رابطه معمول نیست دلیل نمیشه اشتباه باشه. تو نمی تونی مجبورش کنی مثل بقیه زندگی کنه.

_" تو اصلا نمیفهمی. هیچ وقت درک نکردی. یادم نمیاد حتی یه بار مسئولیت پذیر بوده باشی. الان هم دیگه نمیخوام این بحثو ادامه بدم. "

سوجین سر همسرش داد زد و بعد جیمین تونست صدای برخورد کف صندلای چوبیش رو روی پله های سرامیکی بشنوه. بی اختیار پشتش رو به در فشار داد و زانوهاش رو محکم تر بغل کرد.

" لطفا نیا اینجا. لطفا نیا اینجا."

توی ذهنش التماس کرد و پلکاش رو روی هم فشار داد. به اندازه کافی فریادا و حرفای عصبانی مادرش رو شنیده بود و فکر میکرد ممکنه دیگه نتونه تحمل کنه.

_ هردوتون گوش کنید.

سوجین با صدای بلندی که هم به گوش شوهرش توی طبقه پایین و هم به گوش جیمین برسه گفت و بعد از چند ثانیه سکوت حرفش رو ادامه داد:(( من میرم هتل. هر وقت تصمیم گرفتید مثل احمقا رفتار نکنید برمیگردم. اگه هم می خواید به این رفتارتون ادامه بدید یعنی یه غریبه رو به من ترجیح دادید. پس بهتره دیگه اون وقت با هم برای همیشه خدافظی کنیم. تورو به وجدانت واگذار میکنم پارک جیمین.))

پسر نوجونی که پشت در اتاقش توی خودش جمع شده بود، سرش رو روی زانوهاش فشرد و زانوهاش رو شدید تر از قبل چنگ زد. چرا اون همیشه باهاش اینکارو میکرد؟ " به وجدانت واگذارت میکنم پارک جیمین" ،" بین من و چیزی که میخوای یکی رو انتخاب کن پارک جیمین"، " جوری که من میخوام باش. نمیخوای که آبروی مادرتو ببری؟"

این حرفای سوجین مثل اکسیژنی که توی هوا جریان داشت همیشه توی ذهن جیمین تکرار میشدن و هربار وادارش میکردن طبق خواسته مادرش عمل کنه. مامانشو دوست داشت و مطمئن بود اون هم دوسش داره اما چرا فقط سعی نمیکرد قبول کنه راه زندگی خودش تنها راه درست دنیا نیست؟

A beam of light [Yoonmin]Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ