17.اهداف جیمینی

2.7K 631 74
                                    

نمیدونست این چندمین باریه که توی تختش غلت میزنه. اما بالاخره از اینکار خسته شد و بعد از کنار زدن پتو توی جاش نشست. نگاهش رو به ساعت دیجیتالی روی میز کنارش که حالا چراغ های آبی رنگش عدد 6 رو نشون میدادن دوخت و زبونش رو روی لبای خشکش کشید‌‌.

" برو بخواب جیمین. ساعت شیش و نیم میام دنبالت و مطمئن باش قبل از اینکه اولین کلاست شروع بشه همه چیز تموم شده."

اینو یونگی گفته بود. وقتی شب قبل بهش گفت چه اتفاقی افتاده اون برخلاف انتظارش نه نگران شد و نه ترسید. فقط با صدای آرومی اون حرفا رو زد و بعد از چندتا جمله آرامش بخش دیگه به دوست پسرش تماس رو قطع کرده بود. جیمین هیچ ایده ای نداشت که یونگی چطور میخواد اوضاع رو درست کنه ولی میدونست میتونه به پسر بزرگتر اعتماد داشته باشه. پس سعی کرد افکار منفیش رو عقب بزنه و برای حاضر شدن بالاخره از جاش بلند شد.

با بی حوصلگی یونیفرم مدرسه اش رو پوشید و بدون اینکه زحمت شونه کردن موهای آشفته اش رو به خودش بده، از اتاقش بیرون اومد. حدس میزد پدرش هنوز خواب باشه اما وقتی موقع پایین رفتن از پله ها صدای برخورد ظروف به همدیگه رو از آشپزخونه شنید، غافلگیر شد و ابروهاش بی اختیار بالا پریدن.

_صبح بخیر مینیون.

آقای پارک لبخند زد و پنکیک توی ماهیتابه رو توی بشقاب گذاشت. لبخند کمرنگی هم روی لبای جیمین نقش بست.

_ زود حاضر نشدی؟

جیمین سرش رو به نشونه نه تکون داد و روی صندلی ای که پدرش براش عقب کشید نشست.

_ یونگی هی..هیونگ میاد دنبالم بریم د..دیدن م..مامان.

چیزی شبیه اوه از بین لبای آقای پارک خارج شد و روبروی جیمین روی صندلی جا گرفت.

_ پس یه نفر اینجاست که قراره به قهرمان تبدیل بشه.

جیمین خندید و تیکه ای پنکیک رو توی دهنش گذاشت. می تونست حس کنه که پدرش چقدر نگرانه اما میخواد اونو نشون نده.

_ م..ممنون بابا. برای ه..همه چیز.

آقای پارک سرش رو بلند کرد و برای چند ثانیه پدر و پسر با نگاه عمیقی بهم خیره شدن. بعد جیمین از جاش بلند شد و یه بغل صمیمانه و محکم به پدرش داد.

_ من دی..دیگه میرم.

پسر نوجون گفت و بعد از بوسیدن گونه پدرش که به خاطر ته ریشای اصلاح نشده اش کمی زبر شده بود به طرف در دویید. می تونست لبخند و نگاه با محبت پدرش رو حس کنه و این کمی بهش برای اتفاقای پیش رو شجاعت میداد.

بیرون خونه یونگی توی ماشین منتظرش بود و وقتی پسر کوچیکتر سوار شد، لبخند بیخیالی به صورتش زد.

_ خوب خوابیدی؟

یونگی جوری پرسید که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده و جیمین ترجیح داد راستش رو بگه.

A beam of light [Yoonmin]जहाँ कहानियाँ रहती हैं। अभी खोजें