20. تدی بر

2.7K 612 58
                                    

فنجون قهوه رو جلوی همسرش گذاشت و مشکوک بهش خیره شد. هنوز نمی تونست چیزایی که شنیده رو باور کنه.

_ واقعا میخوای اجازه بدی بره؟

با تردید پرسید و آرنجاش رو تکیه گاه بدنش کرد. سوجین سرش رو به نشونه مثبت تکون داد و عصبی خندید.

_ چیه؟ یه بار که دارم سعی میکنم مثل تو باشم میخوای منصرفم کنی؟

آقای پارک ابروهاش رو بالا برد و دستاش رو به نشونه تسلیم جلوی بدنش گرفت.

_ معلومه که نه. فقط..فقط برام عجیبه. میدونی؟ دو هفته مسافرت تنها با یونگی. خب حتی منم چند روز بهش فکر کردم تا تونستم تصمیم بگیرم باهاش موافقم یا نه.

سوجین آه کشید و چیزی نگفت. متنفر بود از اینکه بعد از مکالمه اش با یونگی توی اتاق هتل هربار می خواست سخت گیر باشه حرفای اون توی ذهنش پخش میشد و وجدانش رو آزار میداد. شقیقه های دردناکش رو مالید و سرش رو به تکیه گاه مبل چسبوند. حرفای یونگی باز داشتن با جزئیات توی سرش میچرخیدن.

"نگاه عصبانیش رو به صورت خونسرد پسر روبروش دوخت و بدون اینکه تلاشی برای کنترل لحن منزجرش کنه پرسید:(( اومدی چی بگی؟ مثلا از خودت دفاع کنی؟))

_ نه خانم پارک.

یونگی مودبانه جواب داد و بالاخره سرش رو بلند کرد و به خودش اجازه داد به چشمای سوجین خیره بشه.

_ اومدم براتون یه داستان خیلی کوتاه تعریف کنم. بعدش شما هر تصمیمی بگیرید میپذیرم. اگه...اگه دیگه نخواید جیمینو ببینم اونو هم راضیش میکنم خواسته شمارو بپذیره. می تونید فقط چند دقیقه بهم گوش بدید؟

معامله منصفانه ای به نظر می رسید. برای همین سوجین سرش رو به نشونه موافقت تکون داد و منتظر به یونگی نگاه کرد.

_ اینو تا حالا برای هیچ کسی تعریف نکردم.  حرف زدن ازش برام سخته. اما توی این مدت کم فهمیدم شما خیلی جیمینو دوست دارید پس فکر میکنم لایق دونستن این داستان هستید. برای اینکه...اینکه بعدا پشیمون نشید.

پسر حرفش رو قطع کرد و نفس عمیقی کشید تا به احساساتش مسلط بشه. ظاهرا اونهمه سیگاری که کشیده بود هم هنوز نتونسته بودن خونسردی لازم رو بهش بدن. اما می دونست که میخواد حرف بزنه برای همین غم توی گلوش رو عقب زد تا صداش نلرزه و دوباره نگاهش رو به چشمای منتظر سوجین دوخت.

_ وقتی به دنیا اومدم یه خواهر دوقلو داشتم. من و یونجی اولین چیزی که توی زندگیمون یاد گرفتیم دوست داشتن همدیگه بود. اونقدر همدیگه رو دوست داشتیم که به هم قول داده بودیم هیچ وقت ازدواج نکنیم و تا لحظه مرگ کنار هم بمونیم.

لبخند غمگینی روی لبای یونگی نشست و نوک مژه هاش کمی نم دار شدن.

_" ما کنار هم بزرگ شدیم‌؛ هیجده سال. هیجده سال بهترین لحظه ها رو کنار هم ساختیم و فکر میکردیم این خوشحالی قراره ادامه داشته باشه. همونطور که به هم قول داده بودیم تا ابد. اما کم کم من متوجه شدم یونجی خوشحال نیست. اون بیشتر وقتا ساکت بود و گاهی اونقدر توی فکراش غرق میشد که چندبار صداش میکردم تا متوجه ام بشه. یه روز بالاخره مجبورش کردم بهم بگه مشکلش چیه و اون گفت مدرسه براش خیلی خسته کننده است و دوست داره یه پیانیست بشه. لازم نبود چیزی بپرسم می دونستم به خاطر مدرسه ای که میرفت امکان شرکت توی کلاسایی غیر از محیط مدرسه رو نداره.

A beam of light [Yoonmin]Where stories live. Discover now