13. هوبی هیونگ💫

3.1K 677 118
                                    

روزای تعطیل هیچ معنای ویژه ای برای جیمین نداشتن. واقعا هیچی. معمولا بیشتر ساعات روز رو توی تختش میموند، یا گیم بازی میکرد، یا اگه حوصله اش رو داشت فیلم میدید. زندگی اون مثل نوجونای همسنش پر از دوستایی که باهاشون وقت بگذرونه نبود. در واقع قبل از اینکه این فاجعه بزرگ توی زندگیش اتفاق بیفته نارا تنها دوستش محسوب میشد و حالا تنها دوستش کشته شده بود. چه دردناک!

جیمین با خودش فکر کرد و بالش رو روی صورتش فشار داد تا جلوی ریزش اشکاش رو بگیره. اون از روزای تعطیل متنفر بود چون باعث میشد دائم خاطراتی که قبل از مرگ نارا باهم توی تعطیلات آخر هفته یا تابستون می ساختن توی ذهنش مرور بشه و خسته شده بود از فکر کردن به چیزایی که باعث بشن اشکای بی ملاحظه اش بدون اینکه ازش اجازه بگیرن چشماش رو به مقصد گونه هاش ترک کنن.

شاید اگه مادرش صبح با دوستاش به خرید نرفته بود و پدرش از صبح توی اتاقش جوری که انگار دوشنبه ها(* روز تعطیل هفته توی کره) کوچکترین تفاوتی با روزای دیگه هفته نداره، مشغول برگزار کردن یکی دیگه از اون جلسه های حوصله سر بر شرکتش نبود، انقدر بی حوصله نمیشد و حداقل سکوت خونه به این اندازه آزارش نمیداد.

می دونست یونگی دوشنبه ها رو کنار خانواده اش میگذرونه پس نمی خواست مزاحمش بشه اما توی دلش آرزو کرد کاش دوست پسرش تصمیم می گرفت جیمین رو هم توی یکی از اون روزای تعطیل با خانواده اش شریک کنه. به هرحال با توجه به چیزایی که درباره پدر و مادرش گفته بود، جیمین فکر میکرد احتمالا اونا آدمای جالبی برای معاشرت باشن.

با لرزش چیزی کنارش، بی حوصله روی تخت غلت زد تا موبایلش رو پیدا کنه. حتما مادرش بود و می خواست تاکید کنه خوردن ناهار رو فراموش نکنن. آهی کشید و بعد از اینکه موبایلش رو از بین پتوی مچاله شده اش  پیدا کرد، نگاه بی توجهی به اسکرین انداخت اما با دیدن " هوبی هیونگ💫" ابروهاش رو بالا برد و با کنجکاوی تماس رو متصل کرد.

_ جانگ هوسوک صحبت میکنه. شما برنده یه اردوی چند ساعته‌ی ماهیگیری شدید. اگه مایلید جایزه تون رو بپذیرید لطفا نفس بکشید.

جیمین بی صدا خندید و دستش رو بین موهاش فرو کرد.

_ هی..هیونگ!

با لحن سرزنش آمیزی گفت و ثانیه ای بعد تونست صدای خنده بامزه هوسوک رو بشنوه. مطمئنا تا اون لحظه هم بیش از حد خودش رو برای جدی موندن نگه داشته بود.

_ خب؟ نظرت چیه مینی؟ الان ساعت یازده است و من چندتا اسنک مخصوص درست کردم. باهام میای یا دایی بیچاره ات باید روز تعطیلش رو تنهایی بگذرونه؟

جیمین مکثی کرد و بعد درحالی که از روی تخت بلند میشد جواب داد:(( کِی می..میرسی؟))

_ همین الانم جلوی خونه تونم.

A beam of light [Yoonmin]Where stories live. Discover now