" امروز یه روز جهنمیه." جیمین روی شیشه ی بخار گرفته ی ماشین با انگشتش نوشت.
_ جیمین! تکییه بده نمی تونم آینه رو ببینم.
آقای پارک هشدار داد و اخم کرد. ترافیک، بارون شدید، دعواش با همسرش به خاطر اینکه اون به یه ماموریت کاری برنامه ریزی نشده رفته بود و حالا وظیفه ی رسوندن پسرش به مرکز درمانی دلایل کافی ای برای عصبانی بودن به نظر می رسید. حداقل از نظر خودش!
_ من امشب تا دیر وقت جلسه دارم. می تونی بری خونه ی هوسوک یا اگه خواستی به مامانم زنگ میزنم تا بیاد دنبالت. خب...کدومش؟
جیمین به جای جواب فقط شونه بالا انداخت. مگه فرقی هم میکرد؟
_ پسرم بهت گفتم اینکارو نکن. وقتی ازت سوال میپرسن باید از کلمات...
آقای پارک با یاد آوری چیزی ساکت شد و کف دستش رو به پیشونیش کوبید. اون گاهی فراموشکار میشد و از این بابت همیشه مستحق سرزنش بود.
جیمین لبخند زد و بازوی پدرش رو لمس کرد. این یعنی اشکالی نداره. معمولا وقتی پدرش مشکل رو فراموش میکرد اینکارو انجام میداد. البته بعد از قورت دادن بغضش و پلک زدن برای نریختن اشکاش.
_ رسیدیم. موفق باشی.
صدای آقای پارک ضعیف اما مهربون بود. جیمین سر تکون داد و بعد از باز کردن کمربند ایمنیش اجازه داد پدرش پیشونیش رو ببوسه. کلاه کاپشنش رو روی موهاش کشید و از ماشین تا در مرکز توان بخشی سوان دویید. اینجوری حداقل کمتر خیس میشد.
درحالی که نفس نفس میزد خودش رو توی راهروی ورودی انداخت و زیپ کاپشنش رو کمی پایین کشید تا از خشک بودن دفترچه اش مطمئن بشه.
_ اوه. جیمینی؟ امروز دیر کردی.
با شنیدن صدای آشنایی از پشت سرش فورا به عقب چرخید و وقتی یونگی رو دید ناخودآگاه لبخند زد.
یونگی دستش رو دور شونه ی جیمین گذاشت و اونو همراه خودش به سمت اتاقش برد._ عجب بارونیه.
پسر کوچیکتر سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد و همونطور که دفترچه اش دور گردنش آویزون بود اونو باز کرد.
" دکتر لی اومده؟"
یونگی جمله ی جیمین رو خوند و آه کشید.
_ آره. مثل همیشه اخلاقش افتضاحه.
حس کرد بدن جیمین کمی زیر دستش لرزید و این باعث شد تعجب کنه. ابروهاش رو بالا برد و مردد پرسید:(( از دکتر لی می ترسی؟))
جیمین لب پایینش رو محکم بین دندوناش گرفت و تلاش کرد با وجود لرزش دستش خودکارش رو روی کاغذ به حرکت دربیاره.
" میشه به هوسوک هیونگ بگی وقتی توی اتاق دکتر لی ام بیاد پیشم؟ اون همیشه اینکارو برام میکنه."
یونگی درحالی که نگاه حیرت زده اش روی نوشته ی جیمین بود متوقف شد و نگاهش رو تا روی چشمای عسلی و نم دار پسر بالا آورد.
_ دکتر جانگ برای دیدن یه نفر چند ساعت مرخصی گرفت و الان اینجا نیست. چرا نمی خوای با دکتر لی تنها باشی؟
چشمای پسر کوچیکتر به وضوح پر از حس ترس بود و این قلب یونگی رو به درد میاورد. جیمین کلافه موهاش رو چنگ زد و بدون اینکه جواب یونگی رو بده با بی میلی به سمت اتاق دکتر لی قدم برداشت.
صدای برخورد محکم کف کفشاش با سرامیک ها توی راهروی خالی میپیچید و میزان خشمش رو تا حدی معلوم میکرد.
_ هی صبر کن.
یونگی بلند داد زد و خودش رو به جیمین رسوند. پسر کوچیکتر بهت زده به انگشتای سرد و استخونی ای که بی مقدمه بین انگشتاش خزیدن نگاه کرد و لباش کمی از هم فاصله گرفت.
_ من مجوز دارم توی هر جلسه ی درمانی ای که بخوام اگه بیمار مشکلی نداشته باشه شرکت کنم. می تونم همراهت بیام. البته اگه بخوای.
جیمین چندبار پلک زد و در نهایت لبخند کمرنگی روی لباش نقش بست. شاید حالا می تونست بال های نامرئی رو روی کتف یونگی هم ببینه.
" اون میدونه چه زمانی و به چه شکلی به آدما کمک کنه. دستاش بوی اسانس نارگیل میدن و لبخنداش باعث میشن مزه ی آبنبات عسلی توی دهنم حس کنم. کاش همیشه سه شنبه باشه."
نظری، حرفی، انتقادی؟
YOU ARE READING
A beam of light [Yoonmin]
Fanfictionجیمین یه پسر هیفده ساله است که در اثر یه حادثه قدرت تکلمش رو از دست داده و یک ساله که به مرکز توانبخشی برای دوباره به دست آوردن صداش مراجعه میکنه. حالا اون توی ناامید ترین روزای زندگیشه ودرست وقتی فکر میکنه شاید قرار نیست هیچ وقت دوباره بتونه حرف بز...