2. میشه تنهام نذاری؟

4.1K 990 113
                                    

" امروز یه روز جهنمیه." جیمین روی شیشه ی بخار گرفته ی ماشین با انگشتش نوشت.

_ جیمین! تکییه بده نمی تونم آینه رو ببینم.

آقای پارک هشدار داد و اخم کرد. ترافیک، بارون شدید، دعواش با همسرش به خاطر اینکه اون به یه ماموریت کاری برنامه ریزی نشده رفته بود و حالا وظیفه ی رسوندن پسرش به مرکز درمانی دلایل کافی ای برای عصبانی بودن به نظر می رسید. حداقل از نظر خودش!

_ من امشب تا دیر وقت جلسه دارم. می تونی بری خونه ی هوسوک یا اگه خواستی به مامانم زنگ میزنم تا بیاد دنبالت. خب...کدومش؟

جیمین به جای جواب فقط شونه بالا انداخت. مگه فرقی هم میکرد؟

_  پسرم بهت گفتم اینکارو نکن. وقتی ازت سوال میپرسن باید از کلمات...

آقای پارک با یاد آوری چیزی ساکت شد و کف دستش رو به پیشونیش کوبید. اون گاهی فراموشکار میشد و از این بابت همیشه مستحق سرزنش بود.

جیمین لبخند زد و بازوی پدرش رو لمس کرد. این یعنی اشکالی نداره. معمولا وقتی پدرش مشکل  رو فراموش میکرد اینکارو انجام میداد. البته بعد از قورت دادن بغضش و پلک زدن برای نریختن اشکاش.

_ رسیدیم. موفق باشی.

صدای آقای پارک ضعیف اما مهربون بود. جیمین سر تکون داد و بعد از باز کردن کمربند ایمنیش اجازه داد پدرش پیشونیش رو ببوسه. کلاه کاپشنش رو روی موهاش کشید و از ماشین تا در مرکز توان بخشی سوان دویید. اینجوری حداقل کمتر خیس میشد.

درحالی که نفس نفس میزد خودش رو توی راهروی ورودی انداخت و زیپ کاپشنش رو کمی پایین کشید تا از خشک بودن دفترچه اش مطمئن بشه.

_ اوه. جیمینی؟ امروز دیر کردی.

با شنیدن صدای آشنایی از پشت سرش فورا به عقب چرخید و وقتی یونگی رو دید ناخودآگاه لبخند زد.
یونگی دستش رو دور شونه ی جیمین گذاشت و اونو همراه خودش به سمت اتاقش برد.

_ عجب بارونیه.

پسر کوچیکتر سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد و همونطور که دفترچه اش دور گردنش آویزون بود اونو باز کرد.

" دکتر لی اومده؟"

یونگی جمله ی جیمین رو خوند و آه کشید.

_ آره. مثل همیشه اخلاقش افتضاحه.

حس کرد بدن جیمین کمی زیر دستش لرزید و این باعث شد تعجب کنه. ابروهاش رو بالا برد و مردد پرسید:(( از دکتر لی می ترسی؟))

جیمین لب پایینش رو محکم بین دندوناش گرفت و تلاش کرد با وجود لرزش دستش خودکارش رو روی کاغذ به حرکت دربیاره.

" میشه به هوسوک هیونگ بگی وقتی توی اتاق دکتر لی ام بیاد پیشم؟ اون همیشه اینکارو برام میکنه."

یونگی درحالی که نگاه حیرت زده اش روی نوشته ی جیمین بود متوقف شد و نگاهش رو تا روی چشمای عسلی و نم دار پسر بالا آورد.

_ دکتر جانگ برای دیدن یه نفر چند ساعت مرخصی گرفت و الان اینجا نیست. چرا نمی خوای با دکتر لی تنها باشی؟

چشمای پسر کوچیکتر به وضوح پر از حس ترس بود و این قلب یونگی رو به درد میاورد. جیمین کلافه موهاش رو چنگ زد و بدون اینکه جواب یونگی رو بده با بی میلی به سمت  اتاق  دکتر لی قدم برداشت.

صدای برخورد محکم کف کفشاش با سرامیک ها توی راهروی خالی میپیچید و میزان خشمش رو تا حدی معلوم میکرد.

_ هی صبر کن.

یونگی بلند داد زد و خودش رو به جیمین رسوند. پسر کوچیکتر بهت زده به انگشتای سرد و استخونی ای که بی مقدمه بین انگشتاش خزیدن نگاه کرد و لباش کمی از هم فاصله گرفت.

_ من مجوز دارم توی هر جلسه ی درمانی ای که بخوام اگه بیمار مشکلی نداشته باشه شرکت کنم. می تونم همراهت بیام. البته اگه بخوای.

جیمین چندبار پلک زد و در نهایت لبخند کمرنگی روی لباش نقش بست. شاید حالا می تونست بال های نامرئی رو روی کتف یونگی هم ببینه.

" اون میدونه چه زمانی و به چه شکلی به آدما کمک کنه. دستاش بوی اسانس نارگیل میدن و لبخنداش باعث میشن مزه ی آبنبات عسلی توی دهنم حس کنم. کاش همیشه سه شنبه باشه." 

نظری، حرفی، انتقادی؟

A beam of light [Yoonmin]Where stories live. Discover now