1. جیمینی

4.5K 984 61
                                    

جیمین پاهاش رو تاب داد و دستاش رو زیر چونه اش گذاشت.  هوسوک گفته بود زود کارش تموم میشه اما حالا تقریبا ساعت به نه رسیده و هنوز معلوم نبود که اون کجاست.

_ هی  جیمینی. منتظر دکتر جانگی؟

صدایی از پشت سر جیمین بلند شد و اون رو وادار کرد به عقب بچرخه. با دیدن کارآموز جدید مرکز یا همون یونگی آه کشید و عینکش رو دوباره به سمت چشماش هول داد.

_ امروز عالی بودی. تو واقعا داری سخت تلاش میکنی جیمینی.

یونگی لبخند زد و روبروی جیمین و پشت میز نشست. گونه های جیمین قرمز شدن و سرش رو پایین انداخت تا راحت تر بند متصل به دفترچه رو از دور گردنش بیرون بیاره.

" لازم نیست بهم دلداری بدی."

روی یکی از کاغذای خالی دفترچه نوشت و اونو به سمت یونگی چرخوند.

_ نه من کاملا جدیم. بهم اعتماد کن چون من بهترین دانشجوی دوره ام توی دانشگاه بودم.

یونگی با لحن شوخی گفت و به پسر روبروش چشمک زد. واقعا دوست داشت بیشتر با اون وقت بگذرونه اما افتادن نگاهش به عقربه های ساعت باعث شد توصیه های مادرش رو برای زود برگشتن به یاد بیاره.

_ من باید برم. مامانم خیلی غر میزنه اگه برای شام دیر برسم. ولی دلم می خواست بیشتر بمونم.

جیمین لبخند نصفه و نیمه ای زد و سرش رو به نشونه ی اینکه اشکالی نداره تکون داد. دفترچه رو دوباره به سمت خودش برگردوند و فورا خودکار بنفشش رو روی اون به حرکت در آورد.

" از دیدنت خوشحال شدم. "

یونگی نوشته رو خوند و بی توجه به اینکه اجازه نگرفته با ذوق جیمینو بین بازوهاش کشید و جثه ی ظریف پسر رو توی بغلش فشار داد.

_ ممنون. راستش امروز هیچ کس باهام خوب رفتار نکرد و همه به جز دکتر جانگ  فکر میکنن وجود من اینجا اضافه است. تو اولین نفری هستی که امروز از دیدنم خوشحال میشی.

جیمین به اون پسر بامزه بی صدا خندید و دوباره بند دفترچه اش رو دور گردنش انداخت. انگشت اشاره اش رو به شیشه ی ساعت مچیش زد و یونگی با یادآوری ساعت کمی قیافه اش جمع شد.

_ سه شنبه میبینمت. خدافظ جیمینی.

برای پسر کوچیکتر دست تکون داد و به سمت در دویید. جیمین با وجود اینکه اون دیگه نمی تونست ببینتش دستش رو بالا آورد و آروم براش دست تکون داد. به محض خروج یونگی از دیدش دفترچه قرمز رنگی رو از جیب داخلی کاپشنش بیرون آورد و بعد از باز کردن قفل کوچیکش با کلیدی که به بند ساعتش متصل بود صفحه ی خالی ای رو باز کرد و خودکار بنفشش رو روی کاغذ گذاشت.

" اون بهم میگه جیمینی. فکر کنم از این خوشم میاد."

A beam of light [Yoonmin]Where stories live. Discover now