find you 15

2.5K 355 68
                                    

Jimin

صبح با درد بدی که تو باسنم داشتم بیدار شدم ، به ساعت نگا کردم که دیدم دیرم شده .
به سمت دستشویی رفتم تا به ابی به صورتم بزنم، خانوم سوزی هم اومده بود، اینو از کفشای جلو در فهمیدم .
دلم می خواست یه تغییری تو خودم ایجاد کنم . درسته دیر کرده بودم ولی کسی که با من کاری نداشت ، اگر هم کسی کار داشته باشه صدام میزنه .
از داخل کشو رنگ مو رو برداشت و شروع کردم به رنگ کردن موهام .
بعد یه نیم ساعت شستمشون و خشکشون کردم . این رنگ واقعا بهم میومد ، داشتم تو کمد دنبال لباس می گشتم که متوجه صدا های دعوا از پایین شدم .
یا خدا اینبار دیگه چی شده ، سریع تیشرت سفید با شلوار جینم رو پوشیدم و به سمت در حرکت کردم . که یاد بچیزی افتادم سمت اینه رفتم و کمی برق لبمو به لبم زدم .

تیپ جیمین 😍

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

تیپ جیمین 😍

از اتاق که بیرون اومدم صدا واضح تر شد دقت که کردم از طبقه پایین میومد .
به طرف پله ها رفتم ، همونطور که داشتم پایین میومدم وسط سالن وی رو دیدم که خیلی خیلی عصبی بود .
بقیه کار گر ها به صف ایستاده بودن و از ترس میلرزیدن
وقتی وی کمی اونور تر رفت دیدم یه پسر جوون که نمیشناختمش روی زمین افتاده و داره التماس میکنه .
قدم بعدی رو که می خواستم بردارم ، که صدای بلند چیزی مانع شد .
نه جون من نه ،اون چیزی فکر میکنم نباشه . سکوت بود سرم رو از پله ها به بالا گرفتم که با دیدن صحنه رو به روم چشم هام چهار تا شد .
کف زمین خون بود ، خون همون پسری که داشت تا چند دقیقه پیش التماس میکرد .
و وی با خونسردی کامل اسلحش رو داخل جیبش گذاشت و به لی چانگ که کنار واستاده بود گفت : جمعش کنید
سمت من برگشت که با دیدنم خشکش زد ، ای لعنت بهت بابا تو باعث شدی که من اینجا بیام و با این هیولا رو به رو بشم .
لبخندی زد و به سمتم قدم بر میداشت خواستم برگردم که فرار کنم یاد دیروز افتادم که چطور بوت های خوشگلم رو کبود کرد. 
جای شکر بود که دیروز من رو نکشت .
رو به روم ایستاده بود و نگاهم میکرد اما من سرم رو پایین انداخته بودم .
وی : اوممم جایی قرار دارید آقای پارک ؟
جوابی بهش ندادم که با یه دستش سرم رو به بالا کشید. داشتم به چشم های بی رحمش نگا میکرد
وی : عزیزم چرا حرف نمیزنی ؟ هوم؟ نمی خوای بگی چرا انقدر به خودت رسیدی ؟
دلم می خواست بگم به تو گوه خوریش اومده
جیم: دلیل خواصی نداره
نگاهش رو از چشم هام گرفت و به لب هام داد :بیبی بهتره که اینو یادت بمونه ، تو ... فقط.... برای ...منی
کلمه های آخر رو به چشم هام نگا کرد ، جوری اون کلمه هارو جدی و محکم گفت که بیشتر ترسیدم .
نمی خواستم منو مثل اون بدبخت بکشه .
سرش رو نزدیک تر اورد ، می خواستم دوری کنم اما نمی تونستم .
نفهمیدم چی شد ولی وقتی به خودم اومدم دیدم لب هام توست اون داره مکیده میشه . دست هام رو روی سینش گذاشتم تا از خودم دورش کنم اما نشد .
اون به چه حقی داشت منو می بوسید. کم کم داشتم نفس کم میاوردم که ازم آروم جدا شد .
وی : نیازی ندیدم که اون برق لب رو لب هات بمونه .
جیم : به خودم ربط داره که چی به بدنم بزنم .
وی : نوچ دیگه به خودت ربط نداره از وقتی که اینجا اومدی و پات رو تو عمارت من‌گذاشتی ربطی نداره .
ازم فاصله گرفت خواست  از کنارم رد بشه که من اول از پله ها بالا رفتم که داد : کجا با این همه عجله  صبحونه نمیری بخوری؟
جواب دادم: نه
به اتاق رفتم و در رو پشت سرم بستم . یاد بوسه چند دقیقه پیش افتادم که داغ کردم ، یه کشیده به خودم زدم : هی جیمین به خودت بیا
به سمت پنجره رفتم و بیرون رو دیدم که یه باغ بزرگ بود و همه جاش پر از چمن و گل بود .
ذوق کردم به سمت اتاق بچه رفتم و تام رو از خانوم سوزی گرفتم .
در اتاق رو باز کردم که با اون گوزو روبه رو شدم : جایی تشریف میبردید؟
جیم : اره
خم و تام رو ازم گرفت : اونوقت کجا؟
به تام نگا کردم که چقدر ذوق کرده بود از دیدن وی
شاید اگه اون هم می دونست وی چه هیولایی به ازش فاصله میگرفت.
جیم : بیرون
وی : با اجازه ی ؟
جیم : اییی خدا گیری کردما می خوام با تام به پشت عمارت برم میشه؟؟؟؟   
صدام رو بالا برده بودم
وی: اول باید بری و صبحونه بخوری بعد بیا و تام رو ازم بگیر
نزاشت حرف دیگه بزنم که رفت .

V

به سمت اتاق خودم حرکت کردم ، هنوز هم نگاه هاش رو روی خودم حس میکردم.
وارد که شدم به تام توی دستم‌نگاهی انداختم : نمیدونی که لباش چه طعمی داشت
با یاد آوری اون کیس لبخندی زدم
تام رو روی تخت گذاشتم و خودم هم کنارش دراز کشیدم و باهاش بازی کردم .
با هر بوسه ای که بهش میزدم میخندید ، اون واقعا شبیهش بود .

با هر بوسه ای که بهش میزدم میخندید ، اون واقعا شبیهش بود

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

همین جور مشغول بازی با تام بودم .
که در به صدا در اومد
وی : بیا تو
نگاهی به در انداختم که  جوجه رنگیم رو دیدم کاش میتونستم برای اینکه اینقدر با یه رنگ مو خوردی شده بود تنبیهش کنم .
جیم : خوردم حالا میشه با تام برم ؟
به قیافش میخورد که اصلا از اجازه گرفتن خوشش نمیاد ولی باید عادت میکرد .
تام رو تو آغوش گرفتم و به سمتش رفتم : افرین گود بوی
تام رو بهش دادم وقتی خواست برگرده بره تازه به شلوار جین تنگش دقت کردم .
و اسپنک محکمی به بوتش زدم که ناله بلندی کرد : چرا میزنی وحشی به اندازه کافی کبودش کردی .
وی : تا تو باشه که دیگه شلوار تنگ نپوشی حالا هم برو و عوضش کن .
از اتاق خارج شد ، به سمت  پنجره قدیم رفتم که پشت عمارت رو کاملا به نمایش میزاشت .
اون جوجه رنگی رو دیدم که با ذوق داشت به سمت گل ها میرفت و میخندید .
به پاهاش نگا کردم  که به حرفم گوش نداده بود و اون شلوار تنگ رو عوض نکرده بود .
وی : لی چانگ
وارد اتاق شد : بله قربان
وی : به باغبان ها بگو گل های باغ رو بیشتر کنن
لی چانگ: چشم قربان

سوپرایز 😁😊🤭
اینم پارت جدید که زود تر آپ کردم.....
برید شکر کنید که منو دارید 😂
   

find you Where stories live. Discover now