find you 1

6.4K 526 55
                                    

مطمعنا افراد کمی هستن که اسم مافیای ثروت رو نشنیده باشن .....اون ها آدم هایی هستند که هیچ رحمی ندارند و هرچی بخوان رو بدست میارن کل کل کردن با اونا آخر و عاقبت خوبی نداره .
جنس هایی که اونها قاچاق میکنن از بهترین و کم یاب ترین جنس هاس البته فرقی بین اشیاء و انسان توی کارشون نیس....

Jimin

امروز واقعا روز کسل کننده ایه از پنجره اتاقم به بیرون نگاهی کردم هوا کاملا سرد بود و اینو از یخ زدن بارون گوشه بیرون پنجره  فهمیدم . از اتاقم در اومدم تا شکم خالیم رو پر کنم وارد حال که شدم متوجه شدم خونه سوز سردی داره و پدر خونه نی اون واقعا مرد مغروری بود بعد مرگ مامان دیگه زیاد حرفی بین مون رد و بدل نمیشه هیچ وقت از کاراش سر در نمیارم فک کنم دلال یه شرکت باشه.
 
بعد خوردن غذا یه تو یخچال که از دیروز مونده بود به سمت اتاقم حرکت کردم بعد خوندن چند برگ از کتاب مورد علاقم خوابم برد.....

با صدای کوبیده شدن در خونه از خواب بیدار شدم تو هنگ بودم که سریع از اتاق بیرون زدم که دیدم یه تعداد آدم توی خونه با اسلحه در حال گشتن هستن کلا لباس سیاه پوشیده بودن و صورتشون با ماسک پوشیده شده بود به خودم اومدم که دیدم دارن سمتم میان داد زدم و با صدای بلند ولی ترسیده گفتم : شما دیگه کدوم عوضیایی هستید
یکی شون جلوتر اومد و دستمو گرفت  : پارک مین هو کجاست بچه؟
اون اسم پدرم بود واستا ببینم اون الان با من بود ؟ مگه من بچم؟ اصلا با بابا چیکار دارن اصلا چرا بدون اجازه اومدن داخل خونه ؟ هزار تا سوال داشت تو ذهنم رد میشد که دهنمو باز کردم : اصلا تو کی هستی که بخوام بهت جواب بدم ؟دستمو ول کن
درسته ماسک زده بود ولی از پشت ماسک نیش خندشو حس میکردم
: فکر نمی کردم کسی توی این شهر باشه که مارو از نشونمون نشناسه 
با حرفی که زد به گوشه لباسش نگا کردم علامت یه مار سفید بود با صورتی پوکر نگاش کردم  : ببین هر خری که هستید و هرکاری که دارید برید با خودش حرف بزنید و الان هم از اینجا گمشید بیرون.  با تعجب نگا میکرد که یهو کل خونه با صدای خنده هاشون پر شد با عصبانیت نگاش کردم : کجای حرف من خنده داشت ؟
_:تو یا پسر شجاعی هستی یا احمق که داری برا من بل بل زبونی میکنی نکنه از جونت سیر شدی به اندازه کافی مین هو زرنگ بازی در آورده حالا بگو کجاست تا یه گوله حروم کلت نکردم .....
اسلحشو صاف روی پیشونیم گذاشت ترسیده بودم اما سعی کردم نشون ندم : ببین من نمیدونم درباره چی حرف میزنی و اینکه نمیدونم کی هستید ولی با خودش تماس بگیرید به من ربط نداره که پدرم چیکار میکنه ..
با حرفی که زدم اومد جلو و سرشو رو به روی صورتم آورد:پس تو پسر اونی؟
جوری این جمله رو گفت که از اینکه پسر اونم پشیمون شدم با تردید گفتم اره که گوشیش در اورد و با کسی تماس گرفت
_:سلام آقای مین ما به همون آدرسی که گفته بودید برا گرفتن اون پارک بی همه چیز اومدیم اما اینجا نبود
+:............
_:پسرش اینجا رو به روی منه ولی میگه خبری ازش نداره

+: ..........

_:اوکی پس میارمش تا خودتون بهش رسیدگی کنید

یکمی قدم به عقب برداشتم که گوشیش تو جیبش برگردوندن و به چند تا از آدماش اشاره کرد سریع به حرف اومدم: هی هی ببین جرات دارید کاری بکنید که......
تو دلم‌گفتم آخه تو می خوای با اینا چیکار کنی احمق آدماش دستامو گرفته بودن و نمیزاشتن حرکت کنم
_:میبرمت پیش اقای مین تا اون فکری کنه بعدش جلو زبونتو بگیر تا از ته نبریدمش
تک تک کلماتش جدی بیان میکرد از ترسم سعی کردم داد بزنم یا دستامو آزاد کنم ولی نمی تونستم قوی تر از من بودن شروع به حرکت کردن و از خونه خارج شدیم مطمعن بودم امکان نداشت کسی صدام و نشنیده باشه ولی چرا کسی برا کمک نیومد از حیاط که در اومدیم کنار خیابون آدمی رو دیدم که داشت رد میشد فریاد زدم ازش کمک خواستم اما یه نگاه کوتاه به من کرد و با ترس از اون جا دور شد ....

منو سوار ون کردن برام عجیب بود اینا کین چطور میتونم به این راحتی بیان خونه یکی چه ربطی به پدر دارن ؟ چرا اون مرده به من کمک نکرد بلکه جوری رفتار کرد که انگار من رو ندیده .....
نمی تونستم دقیق بگم ولی حداقل نیم ساعت تو راه بودیم با ایستادن ماشین پیاده شدن و من رو هم با خودشون کشیدن به اطراف نگاه کردم روبه روم یه آپارتمان مدرن و شیک بود معماری بی عیبی داشت و دهنم باز مونده بود و هی تو ذهنم این سوال تکرار می شد اینا کی هستن  جلو در دو تا نگهبان بودن که با دیدن ما اجازه ورود دادن توی آپارتمان خیلی عالی و بی نقص بود آدم های کمی داخلش بودن که هر کدوم مشغول کار خودشون بودن و روی سینه هر کدوم همون عکس مار سفید بود کسی حتی بهم توجه هم نمیکرد که بخوام کمک بخوام پرسیدم:اینجا کجاست؟ چرا منو به اینجا آوردید؟ مگه با پدرم کار ندارید ؟
زیر چشمی نگاهی به من کرد و کوتاه جواب داد : میفهمی آقای پارک
وارد آسانسور شدیم بیشتر افرادش وارد نشدن و فقط پنج نفر داخل شدیم بعد رسیدن به طبقه ۶ وارد  راه روی بزرگی شدیم که بیشتر شبیه هتل بود و هر طرف راه رو اتاق بود رو به روی  یه در مخملی سیاه رنگ ایستاد و در زد معلوم بود که رمزی در زد کسی در رو برامون باز کرد و فقط منو خودش رو وارد اتاق کرد از پشت دست هام رو گرفته بود واقعا قوی بود و دست های بزرگی داشت با وارد شدن ما سه نفر داخل اتاق بودن که یکیش پشت به ما روی صندلی بزرگ پشت میز نشسته بود و از دودی کمی که بلند میشد معلوم بود که سیگار میکشید‌‌‌‌‌....
استرس گرفته بودم و پوست لبمو می کندم فردی که دستام رو گرفته بود تعظیمی کرد : آقای مین این پسر همون عوضیه که می خواست سر مارو شیره بماله  
اون دو نفر که روی صندلی های مختلف نشده بودن توجهشون به من جلب شد و نگاهم کردن یکیش بلند شد و سمتم اومد  با روی خندون ولی جدی گفت: هی بیبی بوی اون پدر بی همه چیزت کجاست؟ راستشو بگو من آدم های دروغ گو  بدم میاد
با عصبانیت داد زدم:فکر کردید کی هستید ها؟؟؟؟

  خب من اولین باره که می نویسم امیدوارم خوشتون بیاد و اینکه اولاش کمه ولی اگه حمایت کنید بیشتر اپ میکنم ..

find you Where stories live. Discover now