find you 8

2.4K 380 37
                                    

V

نمیدونم چم شده این قراره سومین بار باشه که به اون کافه میرم حتی کوکی و هوسوک تعجب میکردن شوگا هم که میگفت سالی یه بار نمیومدی چی شده هی میای اینجا خبریه؟
خودمم گیج بودم ولی اون جوجه رنگی سرکش منو جذب خودش میکرد ، به یکی از افرادم گفته بودم هر روز بره اونجا و با دوربینی که رو کراواتش هست از کارای اون فیلم بگیره که کمتر برم اونجا و دید بزنمش .
تو راه روی طبقه دوم به سمت کافه قدم میزدم و به این فکر میکردم که به چه بهونه ای کلا کنار خودم بیارمش .
من صد درصد از اون آدم هایی بودم که با یه اشاره همه چیز رو بدست میآوردم ولی دلم نمیومد بترسونمش ، تو فکر خودم غرق بودم که دیدم یه کوچولو تپل داشت سمتم میومد ، درست نمی تونست راه بره و هی بعد دو سه قدم میوفتاد زمین و میخندید .
درسته آدم بی رحمی بودم ولی به بچه ها علاقه داشتم .
لبخند کم رنگی زدم ، داشت سمتم با خنده میومد خم شدم و دستم رو سمتش دراز کردم . به دوتا بادیگارد پشتم گفتم که نزارن کسی وارد راه رو شه.
بهم رسید و دستهای تپل و سفیدش  رو تو دستام گذاشت بغلش کردم واستا ببینم چقدر قیافش  آشنا بود. با دست هاش صورتم رو گرفته بود و با ذوق بچه گانه ای دست میکشید ، سرم رو بردم سمتش و  لپ نرمش رو بوسیدم که حس کردم کسی داره نگاهم میکنه .
وقتی سرم رو بالا آوردم اون جوجه رنگی رو دیدم .با دیدن وضع نگرانش تازه متوجه شدم که چرا قیافه بچه برا آشنا بود ، یه لحظه نکنه که اون پدر باشه عصبی بودم که زن داشته باشه یا دوست دختر احتمال اینکه برادرش باشه صفر بود چون تو پرونده پدرش یه بچه ثبت شده بود .
جیم:   اوه خدای من تام داشتم دنبالش می گشتم
بس اسم بیبی توی دستم تام بود
با حالت تمسخر نگا کردم
وی: پدر بدی هستی
جیم : اون پسر من نیست بعدش میشه بدیدش به من کلی نگرانم کرد ،و ممنون که پیداش کردید ....
از اینکه داشت دروغ میگفت عصبی بودم شاید هم نمی گفت
ولی یکم اذیت کردنش فکر بدی نیست
وی : ولی شباهت زیادی بهش داری ، نیش خند زدم
شاید بهتره یکم بچه داری یاد اما اگه نتونستی هم جای تعجب نداره چون یه بیبی نمیتونه از یه بیبی دیگه نگه داری کنه
معلوم بود که حرفم روش اثر گذاشته
جیم:هر چقدر که نگا میکنم میبینم به شما هیچ ربطی نداره و قیافه منم به بیبی ها نمیخوره
خب خب این جوجه رنگی رو باید به روش خودم تربیت کنم
ستم اومد و بچه رو گرفت و رفت
دیگه به کافه نرفتم و به لی چانگ زنگ زدم
_: بله قربان
: همین الان به شوگا زنگ میزنی و میگی چند تا از کارکنان پسر جوان و زیباش رو برام بفرسته  بعد اسم پارک جیمین رو هم به لیست اضافه کنه
_:حتما
قطع کردم و سوار ماشین شدم به راننده اشاره کردم که به محل قرار حرکت کنه برای آخرین بار به ساختمون نگا کردم : چی بهتر از این اینم بهونه ای که میخواستم حالا دیگه برا خودمی ....پارک جیمین

Jimin

ساعت هشت بود که از سهون خدافظی کردم و با تام برگشتیم ویلا ، تام تو بغلم با پتوی بچه خواب بود
وارد اتاق شدم ، و روی تخت گذاشتمش . دستشویی رفتم و بعد مسواک و عوض کردن لباس به سمت تخت رفتم و آروم لباس های تام رو عوض کردم و کنارش خوابیدم .
صبح با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم رو تخت نشستم که دیدم تام دقیقا کنارم خوابیده بوده   

find you Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt