find you 2

3.2K 460 35
                                    

با عصبانیت داد زدم: فکر کردید کی هستید ها؟؟؟

نفهمیدم چی شد ولی به خودم اومدم که دیدم دارم سرم به طرفی خم شده و گوشه لبم خون میومد رولبم زبون کشیدم و با نفرت به اون نگا کردم  .
مردی که دستامو گرفته بود سریع به جای من از اون عوضی عذرخواهی کرد :ببخشید آقای هوسوک من باید قبل اومدن تربیتش میکردم 
بی اسمش هوسوک بود، اگه دستام باز می شد کاری میکردم جای سالم  توی بدنش نمونه
_:نیازی نی خودم ادمش میکنم انگار تو زبون دراز داشتن به باباش کشیده
با عصبانیت جوری که میتونستم رگای کردنشون ببینم گفت:تا وقتی اون پدر بی همه چیزت پیدا نشه شما مهمون مایی
با یه نیش خند گوشه ی لبش پشت کرد به من و رو به روی صندلی کسی که داشت سیگار میکشید گفت: باید بهش گزارش بدیم؟
تا اون زمان که مرد فقط  داشت گوش میکرد صندلی رو برگردوند و قیافشو رو نشون داد: نه نیاز نی بخاطر همچین چیز کوچیک vرو درگیر کنیم خودم حلش میکنم تا وقتی پدرش پیدا شه به عنوان یکی از کارگران این جا کار میکنه تا بدهی پدر عزیزش رو بپردازه
بعد با لبخند چندشی گفت : البته اگه صد سال هم مثل خر کار کنه نمیتونه بپردازه
_:خب پس الان ببرمش پیش خدمتکارا تا وظایفش رو یاد بگیره آقای مین
با گفتن آقای مین تازه متوجه شدم اونی که تو خونه باهاش تماس گرفته بود اینه کلافه شده بودم : خب دیگه چی؟برا خودتون می بریدو می دوزید می خواید پاهاتونم ماساژ بدم؟ به من چه که پدرم به شما چیا بدهکاره چرا منو وارد این بازی کثیف می کنید من حتی نمیدونم شما کی هستید.

یکی از اون سه نفر که کلا سکوت کرده بود بلند شد و کنار اون هوسوک واستاده و خم شد تا بتونه نگام کنه: عزیزم پدر تو زرنگ بازی درآورده و کلی از جنسای گرون مارو دزدیده و به اسم خودش فروخته و پول هاش رو به جیب زده و الان هم که میبینی ناپدید شده به هر حال یکی باید جواب گو باشه ما تورو نگه میداریم که بیاد دنبال پسرش .....نگران نباش بعد اومدنش تورو ول میکنیم .....
بعد کمی مکث لبخندی بزرگ زد که باعث شد دندان های خرگوشیش به نمایش در بیاد: درمورد ما هم که واقعا باور نکردنی کسی نشناستمون..... ما بزرگ ترین باند مافیای توی کره  هستیم که افرادمون توی هر شهر مشغول به کارن و بخاطر پول زیادی که بدست میاریم به مافیای ثروت شناخته شدیم ...
بعد صاف و استاد و روبه بغلیم گفت: حالا میتونی ببریش
به قیافه توهم رفته من با خنده نگا کرد و چشمکی زد که باعث با تعجب نگا کنم .

بیرون اومدیم به طرف آسانسور حرکت کردیم که دستمو ول کرد و گفت : اول برای اینکه فرار نکنی بیا این گردنبند رو به گردنت بنداز
با لجبازی جواب دادم نمی خوام خیلی محکم و سریع دستمو پیچوندم که صدام بلند شد : چیکار میکنی وحشی دستم در اومد 
_:خیلی با لطافت داشتم باهات برخورد میکردم از الان هرچی که بهت میگم باید انجام بدی و گستاخی نکنی وگرنه کاری میکنم که طلوع فردا رو نبینی حالا مثل بچه آدم گردنت کن
+:باشه باشه دستمو کندی ولم کن ...اخ ...ایییی

find you Where stories live. Discover now