find you

find you 36

Jimin

به خونه رسیدم و سریع روی یکی از میز های توی حال نشستم . با کلی بدبختی تونستم هکش کنم و وارد بشم، داخل پیام هاش شدم . وی رو پیدا کردم و بهش پیام دادن
شانس من آنلاین هم بود

وونهو :سلام داداش

سین زد
وی: سلام وونهو اتفاقی افتاده؟

وونهو : نه فقط دلم برات خیلی تنگ شده

وی : نه بابا 😂

این دوتا برادر هیچ وقت مثل آدم نمیتونستن چت کنن اینم نشونش
وونهو : زهر مار ، بیا همو ببینیم

وی: میدونی که من نمیتونم زیاد در بیام بیرون شوگا اگه بفهمه ، می کشه منو

وونهو : این دفعه رو کوتاه بیا فقط یه ساعت

وی: وونهو

وونهو : بله؟

وی : کیرم از.....

وونهو : هی از اون مایه نزار

وی : باشه بابا کی و کجا بیام ؟

ایول بالاخره راضی شد

آدرس و زمان رو براش ارسال کردم ، اون جایی که گفتم بیاد یه خرابه بود و به ساعت که نگا کردم نیم ساعت تا قراری که گذاشتم مونده.....
در اتاق روباز کردم ، از توی کشوی میز تفنگم رو در آوردم، به هر حال یکم فیلم هندی باید بازی کنم براش تا دیگه یادش بمونه از اون غلط ها نکنه ....
دیگه لباس هام رو عوض نکردم و از خونه بیرون زدم ، قبل اینکه شروع به رانندگی کنم به کوکی زنگ زدم تا تام رو از مهد کودک برداره و ببره خونه خودش .

به اون خرابه رسیدم ، ماشین رو قفل کردم و داخل اون ویلای زنگ زده و پوسیده رفتم .
پشت یکی از ستون ها قائم شدم تا وی بیاد
بعد پنج دقیقه صدای قدم های یه نفر توی خونه پیچید

V

وونهو بهم پیام داده بود و گفته بود که جیمین گوشیش رو برداشته ،میدونستم اون جیمین بود که می خواست من رو ببینه اما وقتی خودم هم می خواستم ببینمش توانی رد کردنش رو نداشتم .....
شاید بهتره همه چی رو فعلا به دست جیمین بسپارم و ببینم چه میکنه .
وارد اون خرابه شدم ، اروم قدم میزدم
قلبم شروع به تپیدن کرده بود ، تقصیری هم نداشت بعد چند سال ندیدن عشقش به این روز افتاده بود . دلم برای تک تک رفتار هاش تنگ شده بود حتی نفس کشیدنش ، خوب یادمه که صبح ها زود تر بیدار میشدم تا توی خواب نگاهش بکنم .
اون واقعا یه فرشته بود که الان قصد کشتن من رو داشت باید احتیاط هم می کردم، جیمین مثل بات های دیگه مظلوم نبود با یه حرکت هم من و هم خودش رومی تونست بفرسته ته جهنم .....

توی افکار بودم که با سردی چیزی پشت گردنم واستادم

وی : اصلا خوش آمد گویی خوبی نیستش