جهت شاد کردن دل اینجانب ووتای چهارپارت قبل رو به سی برسونید.
****
با خستگیتوی تخت غلت خورد و با حس سوز سردی پتو رو محکم تر دور خودش پیچید. ولی وقتی حس کرد هرلحظه دمای اتاق پایین تر میاد از جاش یک ضرب بلند شد.
با دیدن پنجره ی باز، زیر لب غری به ولیحا که انگار پنجره ی اتاق زین رو باز گذاشته بود زد و باکرختی از جاش بلند شد.
صدای جیغ و داد و خنده ی دخترا از بیرون میومد و باعث تشدید سردردش-که بخاطر بدخواب شدنش بود-میشد.شونه ای به موهاش زد و از اتاق خارج شد.
وارد دستشوییِ کنار اتاقش شد و بعد از شستن دست و روش به سمت هال رفت.با دیدن هری و لویی و جما که کنار ولیحا و صفا نشسته بودن و داشتن پلی استیشن بازی میکردن، ابرویی بالا انداخت و با صدای دورگش که ناشی از خوابش بود سلام کرد و بعد از دست دادن به هری و لویی و جما به سمت آشپزخونه رفت.
تریشا و آنه توی آشپزخونه بودن و آنه روی صندلی داخل آشپزخونه نشسته بود.
آنه- عزیزم، چه عجب بلاخره بیدارشدی.
زین با خنده دستی پشت سرش کشید و پرسید: ساعت چنده؟
تریشا درحالی که برای زین چای میریخت جوابش رو داد: ساعت هشت و نیمه جناب،چهارساعت خواب بودی...
زین صندلی رو بیرون کشید و روش نشست:امروز که از مدرسه اومدم خیلی خسته بودم،تقریبا بیهوش شدم.
آنه دستش رو زد زیر چونش و به زین خیره شد:هری میگفت با لیام صمیمی شدین.
زین چاییش رو از دست تریشا گرفت و تشکر کرد و بعد رو کرد سمت آنه: نمیشه گفت صمیمی، ولی داریم تلاشمونو میکنیم.
آنه چرخشی به چشماش داد: اوه زین، یه طوری میگی داریم تلاش میکنیم انگار چیکار میکنید... دیگه یه دوستی که این حرفارو نداره...سر زین تیر میکشید و این واقعا کلافش کرده بود،در جواب فقط لبخندی زد و از جاش بلند شد.
زی-من میرم پیش بقیه...
تریشیا- برو عزیزم.
زین وارد پذیرایی شد و روی تنها جای خالی یعنی کنار جما نشست و نگاهش رو به هری و لویی دوخت.
زین- نگفته بودین میایین.
هری سری تکون داد و گفت:در واقع قصدش رو هم نداشتیم، خیلی یهویی شد.
زین- به هر حالخیلی خوب شد که اومدین،به لیام هم میگفتین بیاد.
لویی درحالی که یه سیب از ظرف میوه ها برمیداشت جواب زین رو داد: لیام تا جایی دعوت نشه نمیره، ادا تنگا...
YOU ARE READING
Eyes Off You [Z/M]
Short Storyهیچوقت فکر نمیکردم کسی بتونه باعث بشه من اینقدر از خود بیخود بشم . ولی تو تونستی! و حالا من نمیتونم چشمام رو، از روت بردارم . [Ziam Mayne] [Completed]