۸)فقط چون تو گفتی.

623 181 87
                                    

جهت شاد کردن دل اینجانب ووتای چهارپارت قبل رو به سی برسونید.

****




با خستگی‌توی تخت غلت خورد و با حس سوز سردی پتو رو محکم تر دور خودش پیچید. ولی وقتی حس کرد هرلحظه دمای اتاق پایین تر میاد از جاش یک ضرب بلند شد.

با دیدن پنجره ی باز، زیر لب غری‌ به ولیحا که انگار پنجره ی اتاق زین رو باز گذاشته بود زد و باکرختی از جاش بلند شد.

صدای جیغ و داد و خنده ی دخترا از بیرون میومد و باعث تشدید سردردش-که بخاطر بدخواب شدنش بود-میشد.شونه ای به موهاش زد و از اتاق خارج شد.
وارد دستشوییِ کنار اتاقش شد و بعد از شستن دست و روش به سمت هال رفت.

با دیدن هری و لویی و جما که کنار ولیحا و صفا نشسته بودن و داشتن پلی استیشن بازی میکردن، ابرویی بالا انداخت و با صدای دورگش که ناشی از خوابش بود سلام کرد و بعد از دست دادن به هری و لویی و جما به سمت آشپزخونه رفت.

تریشا و آنه توی آشپزخونه بودن و آنه روی صندلی داخل آشپزخونه نشسته بود.

آنه- عزیزم، چه عجب بلاخره بیدارشدی.

زین با خنده دستی پشت سرش کشید و پرسید: ساعت چنده؟

تریشا درحالی که برای زین چای میریخت جوابش رو داد: ساعت هشت و نیمه جناب،چهارساعت خواب بودی...

زین صندلی رو بیرون کشید و روش نشست:امروز که از مدرسه اومدم خیلی خسته بودم،تقریبا بیهوش شدم.

آنه دستش رو زد زیر چونش و به زین خیره شد:هری میگفت با لیام صمیمی شدین.

زین چاییش رو از دست تریشا گرفت و تشکر کرد و بعد رو کرد سمت آنه: نمیشه گفت صمیمی، ولی داریم تلاشمونو میکنیم.


آنه چرخشی به چشماش داد: اوه زین، یه طوری میگی داریم تلاش میکنیم انگار چیکار میکنید... دیگه یه دوستی که این حرفارو نداره...

سر زین تیر میکشید و این واقعا کلافش کرده بود،در جواب فقط لبخندی زد و از جاش بلند شد.

زی-من میرم پیش بقیه...

تریشیا- برو عزیزم.

زین وارد پذیرایی شد و روی تنها جای خالی یعنی کنار جما نشست و نگاهش رو به هری و لویی دوخت.

زین- نگفته بودین میایین.

هری سری تکون داد و گفت:در واقع قصدش رو هم نداشتیم، خیلی یهویی شد.

زین- به هر حال‌خیلی خوب شد که اومدین،به لیام هم میگفتین بیاد.

لویی درحالی که یه سیب از ظرف میوه ها برمیداشت جواب زین رو داد: لیام تا جایی دعوت نشه نمیره، ادا تنگا...

Eyes Off You [Z/M]Where stories live. Discover now