۵) یکی‌کم بود، حالا دوتا‌‌‌ شدن

683 177 112
                                    

  

   لویی- به من نگو چیکار کنم پین! خودم بلدم چجوری چادر بزنم.

   چشماشو برای لویی چرخوند و مشغول برپا کردنِ چادر شد. هوا تقریبا گرگ و میش شده بود و همه چیز بجز چادرا که لیام و لویی مسئولش بودن آماده بود.

   اون دونفر نزدیک یک ساعت بود مسخره بازی درمیاوردن و صدای خنده هاشون همه جا پیچیده بود.

   هری به زین که با لبخند در حال نگاه‌ کردن به اون دونفر بود نزدیک شد:

   - همیشه کارشون همینه!

   زین با شنیدن صدای هری ابروهاشو بالا انداخت و نگاهش‌ رو از لویی و لیام به هری داد:

   - اونا دوست داشتنی‌ان.

   لبخند هری بیشتر شد.

   هری-آره هستن، اون دوتا کنار هم معنا پیدا میکنن، مثل دوتا قطب‌ مخالف‌ آهنربا، تفاوت هاشون مثل پستی و بلندی روی هم چفت میشن و اون دونفرو میسازن.

   زین لبخند کوچیکی زد و شاید یکم فقط یکم حسرت خورد.
لویی و لیام که حالا کارشون تموم شده بود، دستاشون رو مثل دوتا پسربچه‌ی تخس روی شونه های هم انداخته بودن و به سمت زین و هری‌ میومدن.

   لویی- چرا معذبی‌ مالیک؟

در حالی که لیام رو ول کرده بود دستشو روی شونه‌ی زین گذاشت و پرسید.

   و این خنده‌ی آروم زین بود که به گوش ‌میرسید.
   زین- نه پسر اوکیه، راحتم من.

   لیام ابرویی برای زین بالا انداخت و گفت: بهتر نیست پیش آتیش بشینیم؟ سوز هوا بیشتر شده.

   همگی سر تکون دادن و به سمت صندلی های کوچیکی که کنار آتیش گذاشته بودن، رفتن و روشون نشستن.

   لیام سعی کرد سر صحبت رو با زین باز کنه و تقریبا موفق هم شد:
لی- خب زین، چرا کسی رو همراهت نیاوردی؟

   زین دستشو زیر گونش گذاشت و جواب لیام رو داد:
⁃ دخترا امشب میخواستن برن پیش دوستشون و مامان هم که عمرا اینجور جاها‌ بیاد!

      لیام سرشو به آرومی تکون داد و با لحنی که سعی میکرد فضول به نظر نرسه پرسید:
- دوستات چطور؟ یا ...دوست دخترت؟

   لیام طبق معمول بعد از پرسیدن این سوال که به زندگی شخصی طرف مقابلش‌ مربوط میشد به خودش لعنت فرستاد و شروع به سرزنش خودش کرد و قبل از این که زین بخواد جوابی بده با سرعت گفت:

   لی- هی ببین میتونی جواب ندی اگر علاقه‌ای نداری.

   زین که متوجه اضطراب لیام شده بود با مهربونی لبخند زد.

   زین- نه پسر مشکلی نیست راحت باش...
و بعد از مکث کوتاهی ادامه داد: من از اول زندگی کلا یه دوست داشتم، بردلی، چند سال پیش ‌به منهتن رفت و تقریبا یکسالی هست که ازش ‌بی خبرم. و راجب دوست دختر، هوم، فکر نمیکنم دخترا بتونن به اندازه‌ی پسرا جذاب باشن.

Eyes Off You [Z/M]Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt