لویی- به من نگو چیکار کنم پین! خودم بلدم چجوری چادر بزنم.
چشماشو برای لویی چرخوند و مشغول برپا کردنِ چادر شد. هوا تقریبا گرگ و میش شده بود و همه چیز بجز چادرا که لیام و لویی مسئولش بودن آماده بود.
اون دونفر نزدیک یک ساعت بود مسخره بازی درمیاوردن و صدای خنده هاشون همه جا پیچیده بود.
هری به زین که با لبخند در حال نگاه کردن به اون دونفر بود نزدیک شد:
- همیشه کارشون همینه!
زین با شنیدن صدای هری ابروهاشو بالا انداخت و نگاهش رو از لویی و لیام به هری داد:
- اونا دوست داشتنیان.
لبخند هری بیشتر شد.
هری-آره هستن، اون دوتا کنار هم معنا پیدا میکنن، مثل دوتا قطب مخالف آهنربا، تفاوت هاشون مثل پستی و بلندی روی هم چفت میشن و اون دونفرو میسازن.
زین لبخند کوچیکی زد و شاید یکم فقط یکم حسرت خورد.
لویی و لیام که حالا کارشون تموم شده بود، دستاشون رو مثل دوتا پسربچهی تخس روی شونه های هم انداخته بودن و به سمت زین و هری میومدن.لویی- چرا معذبی مالیک؟
در حالی که لیام رو ول کرده بود دستشو روی شونهی زین گذاشت و پرسید.
و این خندهی آروم زین بود که به گوش میرسید.
زین- نه پسر اوکیه، راحتم من.لیام ابرویی برای زین بالا انداخت و گفت: بهتر نیست پیش آتیش بشینیم؟ سوز هوا بیشتر شده.
همگی سر تکون دادن و به سمت صندلی های کوچیکی که کنار آتیش گذاشته بودن، رفتن و روشون نشستن.
لیام سعی کرد سر صحبت رو با زین باز کنه و تقریبا موفق هم شد:
لی- خب زین، چرا کسی رو همراهت نیاوردی؟زین دستشو زیر گونش گذاشت و جواب لیام رو داد:
⁃ دخترا امشب میخواستن برن پیش دوستشون و مامان هم که عمرا اینجور جاها بیاد!لیام سرشو به آرومی تکون داد و با لحنی که سعی میکرد فضول به نظر نرسه پرسید:
- دوستات چطور؟ یا ...دوست دخترت؟لیام طبق معمول بعد از پرسیدن این سوال که به زندگی شخصی طرف مقابلش مربوط میشد به خودش لعنت فرستاد و شروع به سرزنش خودش کرد و قبل از این که زین بخواد جوابی بده با سرعت گفت:
لی- هی ببین میتونی جواب ندی اگر علاقهای نداری.
زین که متوجه اضطراب لیام شده بود با مهربونی لبخند زد.
زین- نه پسر مشکلی نیست راحت باش...
و بعد از مکث کوتاهی ادامه داد: من از اول زندگی کلا یه دوست داشتم، بردلی، چند سال پیش به منهتن رفت و تقریبا یکسالی هست که ازش بی خبرم. و راجب دوست دختر، هوم، فکر نمیکنم دخترا بتونن به اندازهی پسرا جذاب باشن.
DU LIEST GERADE
Eyes Off You [Z/M]
Kurzgeschichtenهیچوقت فکر نمیکردم کسی بتونه باعث بشه من اینقدر از خود بیخود بشم . ولی تو تونستی! و حالا من نمیتونم چشمام رو، از روت بردارم . [Ziam Mayne] [Completed]