حس می کرد توی تمام این سالها زیادی لوس رشد کرده و نمیتونه حتی از خودش محافظت کنه...چه برسه به پسر بزرگتر.

خون آشام با دیدن چهره ی درهم رفته ی پسرش فشاری به دست هاش وارد کرد و با چشم هایی پر از سوال و نگرانی بهش چشم دوخت.

:"جاییت درد میکنه؟"

جونگ کوک لبخندی زورکی زد:"نه...همه چی کاملا خوبه.."

به اطراف نگاه کرد تا چیزی برای عوض کردن بحث پیدا کنه و با دیدن گل هایی که با نور های منحصر به فردی شبیه یه لامپ با رنگی خاص به نظر می رسیدن با هیجان به سمت تهیونگ برگشت و اشاره ای که اون گل ها کرد.

:"اینا چی هستن تهیونگ؟"

خون آشامِ چشم سبز برای چشم های درشت و کنجکاو پسرکش ضعف رفت اما حالت صورتش تغییری نکرد.

با دنبال کردن مسیری که جونگ کوک بهش اشاره می کرد به گل هایی نورانی  که فقط در مناطقی خاص و جادویی رشد می کرد خیره شد.

اشاره ای به یکی از اونها کرد و جواب داد:"هر رنگ از این گل ها قدرت منحصر به فردی دارن که باعث میشه زیاد چیده بشن و چیزی نادر به حساب بیان. از برگ این گل ها چایی درست میشه و شخص با خوردن اون مایع میتونه از قدرت محدود و زمان داری که گل بهش میده استفاده کنه...مثلا اونی که نور زرد ساطع میکنه رو میبینی؟؟اون باعث میشه نیازت به خوابیدن تا یک ماه از بین بره...همه ی موجودات جادویی مثل خون آشام ها نیستن که نیازی به خواب نداشته باشن...معمولا زمانی که قرار بوده جنگی صورت بگیره از این گل استفاده میکردن تا زمان خوابشون رو صرف تمرین کردن بکنن...اون گلی که سرمه ای رنگه...بهت این قدرت رو میده که بتونی زیر آب نفس بکشی و خفه نشی...بقیشونم بعدا بهت توضیح میدم...وقتی برگشتیم خونه باید کتاب های جدیدی برای خوندن بهت بدم."

جونگ کوک با هیجان به تهیونگ خیره شد و گفت:"اوه چقدر باحال...وقتی داشتیم بر می گشتیم یادت باشه که چند تاشون رو بچینیم...دوست دارم امتحانشون کنم...و اینکه بالاخره قراره از کتابخونه ی ممنوعت بهم کتاب بدی؟راجب دنیای جادویی درسته؟؟تا الان همیشه تاریخ و چیز های آموزشی بودن...ولی اگه قرار باشه راجب دنیای خودتون بهم اطلاعات بدی با کمال میل می پذیرم!"

تهیونگ آهی کشید و جواب داد:"درسته...مطمئنم قراره کتاب های جدید رو بدون زور کردن من بخونی...ولی حق نداری بعدش گیر بدی که ببرمت جایی که پسندیدی!"

جونگ کوک با لب هایی آویزون به سمت دیگه ای برگشت:"بدجنس...باشه قبوله!"

یونگی ای که از راه رفتن خسته شده بود آهی کشید و با کلافگی موهاش رو از جلوی چشم هاش کنار زد.
بعد از پایین آوردن دستش بی اختیار نگاهی بهش انداخت و با دیدن انگشتری که عادت به دیدنش نداشت یادش افتاد که هنوز سنگ نامجون رو بهش پس نداده.

My Immortal Daddy [Taekook]Where stories live. Discover now