part9:Vladimir's Book

5.2K 732 407
                                    

آنچه گذشت
احساس عجیبی داشت...اینم قدرت محسوب میشد؟؟چرا باید قدرتش مربوط به کتاب ها میشد؟خدایا اون واقعا به کتاب و اینجور چیزها علاقه ای نداشت!
نمیدونست زندگیش تا کجا قراره عجیب بشه؟!
البته همینطوریش هم بود....زندگی با خون آشام ها وسط جنگل!!!!
..........................................

جین نگاهی به صورت هیجان زده و در عین حال متعجب جونگ کوک انداخت و ادامه داد:"در واقع تو تا جایی که بقیه ی گونه ها اطلاع دارن نباید وجود داشته باشی چون بقیه فکر میکنن نسل شماها منقرض شده...در واقع تو اخرین بازمانده ای و نمیتونی تصور کنی اگه بقیه متوجه شن چه جنگی میتونه بخاطرت شکل بگیره!!"

لب های جونگ کوک به شکل «اُ» در اومدن و بعد از چند لحظه نگاه کردن به دسته ی مبلی که بهش تکیه داده بود، اطلاعاتی که دسته دسته وارد مغزش میشد رو آنالیز کرد و گفت
:"چرا باید جنگ بشه؟؟؟مگه من چی رو میتونم رمزگشایی کنم؟؟"

تهیونگ نگاه جدی ای به صورتش انداخت و به جای جین جواب داد:"توی تاریخی که به هزاران سال پیش برمیگرده و اولین نسل از گونه ها که به یسری از دلالیلی که لازم نیس بدونی بوجود اومده بودن جادوگری زندگی میکرد به اسم ولاد.

میتونیم اون رو قوی ترین جادوگر به حساب بیاریم...هم از نظر قدرت جادویی و هم از نظر اطلاعات ذهنی!

اون تمام عمرش رو صرف یاد گیری طلسم های مختلف و مطالعه روی گونه های دیگه کرد ولی از یجایی به بعد ادم وحشتناکی شد!

از هر گونه اشخاصی رو میدزدید و روی بدن و عملکردشون نسبت به ماده های مختلف آزمایش های ترسناکی میکرد....خیلی ها در این بین کشته شدن!!

نتیجه اش شد یه کتاب...ولاد روی اون کتاب طلسمی گذاشت که هیچکس نتونست اون رو بشکنه!

بارها خواستن کتاب رو بخاطر حقایق و طلسم های وحشتناکی که توش نوشته شده از بین ببرن اما هیچکس موفق نشد!

در واقع اون یه دیوانه بود که میخواست با به جون هم انداختن گونه ها قدرت هاشون رو بسنجه اما کسی فکرش رو هم نمیکرد که هیچکس قادر به خوندن کلماتی که ولاد توی اون کتاب نوشته نباشه.

بعد از کلی جنگ و خونریزی این رو متوجه شدن اما دیگه دیر بود و بخاطر تلفاتی که هر گونه در این بین داده بود اکثرشون با هم دشمن شدن و هیچوقت به اون صلح سابق برنگشتن!!!

در واقع ولاد نمیخواست کسی از راز هاش باخبر شه چون اینطوری بیشتر گونه ها نابود میشدن و تعادل طبیعت بهم میخورد"

جونگ کوک در حالی که دهنش باز مونده بود حرفش رو قطع کرد و گفت:"خدای من...واقعا یه تنه گند زده به همتون؟؟؟خب ولی من یه سوالی داشتم...نقش رمزگشاها این وسط چی بوده؟؟؟"

تهیونگ چشم غره ی کوچیکی به سمتش رفت و گفت:"اگه حرفم رو قطع نمیکردی ادامه اش رو هم میگفتم!"

My Immortal Daddy [Taekook]Where stories live. Discover now