part.15

3.8K 662 84
                                    

بین جمعی که بی حرف به هم خیره شده بودن، صدای چکه ی آبی که بخاطر بارون لحظه ای چند دقیقه پیش ایجاد میشد به گوش میرسید.
همه جوری به لب های نامجون  زل زده و منتظر شنیدن کلمه ای بودن که باعث میشد زیر نگاه هاشون کمی معذب شه و اعصابش بهم بریزه.
شقیقه هاش رو به آرومی ماساژ داد و به چشم های خاکستری و ملتمس خواهرش نگاهی انداخت.
انگشت شستش رو به گوشه ی لب هاش کشید به این فکر کرد که از مرخصی هایی که تا بحال نرفته استفاده کنه.
راهی که به مقبره میرسید یکی از خطرناک ترین راه ها بود و میتونستی با انواع گونه ها بینش رو به رو شی و نامجون نمیتونست وقتی انقدر بهش نیاز دارن نا امیدشون کنه.
گرچه مدت ها بود کم ترین ارتباط ممکن رو با دنیای اصلیش داشت اما زندگی ابدی خوناشام ها نمیتونست جوابگوی پایان یک رابطه باشه چون حتی بدترین کینه ها هم بعد چند صد سال میتونستن فراموش بشن.
با حس اینکه دیگه بیشتر از این نباید ساکت بمونه لب هاش رو از هم فاصله داد و گفت:"قبوله...فکر میکنم بعد سالها کمی هیجان و استفاده کردن از قدرتم بتونه سرحالم بیاره!"
لبخندی روی لب های خون آشام مضطرب بوجود اومد و کمی صاف تر توی جاش نشست.
ته هی دستش رو روی رون های عضلانی و سفت برادرش گذاشت و با لحن ملایمی گفت:"ممنونم برادر...حالا میشه زودتر از اینجا بریم؟؟جوری که تخمین زدم باید فردا راه بیفتیم"
پسر بزرگتر دست ته هی رو گرفت و همراه لبخندی که چال هاش رو براش به نمایش میگذاشت جواب داد:"یکم صبر کن ته هی...باید به دانشگاه خبر بدم و یسری وسایل جمع کنم...تا یک ساعت دیگه راه میفتیم!"
قبل از اینکه بتونه از روی مبل بلند شه، زنگ در به صدا در اومد و باعث شد جونگ کوک بخاطر ناگهانی بودنش توی جاش بپره و لعنتی به دنیای عجیب ادم ها بفرسته.
تهیونگ نیشخندی به کیوتی ذاتیش زد و دستش رو دور کمرش حلقه کرد.
پسر کوچیکتر خودش رو بیشتر به سمتش کشید و در حالیکه لبخند محوی روی لب هاش بود با کنجکاوی به دری که در حال باز شدن بود خیره شد.
با وارد شدن دختری با موهای صورتی و لبخندی زیبا، نامجون چشم هاش رو کمی درشت کرد و گفت:"سانا؟؟آه خدای من کاملا فراموش کرده بودم که قراره بیای اینجا!"
سانا به صاحب چشم هایی که در حال بر انداز کردنش بودن خیره شد و با صورتی مظلوم زمزمه کرد:"متاسفم که مزاحمت شدم استاد..نمیدونستم مهمون داری ولی این عادلانه نیست!سومین باریه که فراموش میکنی...!"
نامجون آهی کشید و دستش رو روی شونه ی دختر گذاشت:"درست میگی..الان نمیتونم حضوری بهت اموزش بدم چون قراره یمدت از دانشگاه مرخصی بگیرم اما لپ تابم رو میارم تا فیلم های تدریسم رو برات بریزم...فکر خوبیه نه؟برو بشین تا بیام"
دختر با لبخند دندون نما و ذوق زده ای موهاش رو پشت گوشش فرستاد و بعد از سلام دادن به غریبه هایی که روی کاناپه ها نشسته بودن دقیقا کنار جونگ کوکی که بنظرش خیلی جذاب بود نشست.
حلقه دست تهیونگ بی اختیار کمی دور کمر پسر کوچیکتر محکمتر شد و جونگ کوکی رو دید که با تعجب به گوشیِ توی دست های اون مو صورتی خیره شده.
سانا نگاه خیره ی جونگ کوک رو غافلگیر کرد و با لبخند گفت:"چیزی شده؟"
جونگ کوک با دستپاچگی نگاهش رو از روی وسیله ی سیاه رنگ توی دست هاش جدا کرد و با تن صدای آرومی که ناشی از خجالتش بود جواب داد:"اوه..ن..نه...فقط داشتم به اون چیز سیاه رنگ نگاه میکردم!"
ته هی دستی به پیشونی خودش کوبید و سانا با تعجب و ابرو هایی بالا رفته به گوشیش خیره شد، با تکون دادنش جلوی صورت  جونگ کوک گفت:"اینو میگی؟؟ببینم سرکارم گذاشتی یا واقعا نمیدونی گوشی چیه؟؟!"
قبل از اینکه جونگ کوک بتونه حرفی بزنه ته هی گلوش رو صاف کرد و گفت:"عزیزم جونگ کوکی تازه از بیمارستان مرخص شده و متاسفانه بخاطر آسیبی که به مغزش وارد شده فراموشی گرفته و یکسری چیزهارو بخاطر نمیاره..."
تهیونگ و یونگی با دیدن قیافه ی عصبی و سرخ شده ی جونگ کوک لب هاشون رو روی هم فشرده بودن تا خندشون نگیره و سوکجین بخاطر حرص خوردن برادر زاده ی عزیزش چشم غره ای به سمت ته هی رفت.
سانا قیافه ی متاسفی به خودش گرفت و دستش رو روی دست جونگ کوک گذاشت:"اوه حتما خیلی سخت بهت گذشته..."
این دفعه نوبت تهیونگ بود که حرص بخوره و انگشت هاش رو محکم  و اخطار آمیز توی پهلوی جونگ کوک فرو کنه.
اون دختر مو صورتی برای چی انقدر صمیمانه رفتار میکرد؟
انسانها انقد سریع به هم اعتماد میکردن؟؟
شرط میبست اون دختر تا اخر عمرشم نمیتونست بفهمه به کسایی لبخند میزد که میتونستن بکشنش!"
قبل از اینکه جونگ کوک بتونه انگشت هاش رو از زیر دست های سفید و کشیده ی دخترک بیرون بکشه دستش محکمتر گرفته شد و دوباره مخاطبش قرار گرفت:"بیا یکم نزدیکتر..تا استاد کیم بیاد میتونم نشونت بدم که این چطور کار میکنه!"
از اونجایی که جونگ کوک ذاتا کنجکاو بود بدون توجه به تهیونگی که دندون هاش رو روی هم میفشرد و اخم هاش رو در هم کشیده بود، به سمت دختر خم شد و به صفحه ی گوشی توی دستش خیره شد و به توضیحاتش گوش داد.
طرف دیگه ی خونه نامجون فایل های لپ تابش رو توی فلشی برای سانا میریخت و همزمان که نیمی از وسایلش رو جمع کرده بود ایمیلی برای رییس دانشگاه فرستاد تا غیبتش رو توجیه کنه.
دستی به یقه ی پیراهن کج شده اش کشید و بین لوازمی که برمیداشت چند تا از لباس های مورد علاقه اش رو هم اضافه کرد.
با یاد آوری چیزی به سمت کتابخونه اش حرکت کرد و بعد از برداشتن چند دسته کتاب گاوصندوقی که پشتش تعبیه شده بود نمایان شد.
محفظه ای رو باز کرد و بعد از گذاشتن اثر انگشتش روی جای مشخص شده رمزی هشت رقمی رو وارد کرد و در گاوصندوق با تیکی باز شد.
سنگ نقره ای رنگی که با نقش و نگار های بنفش تزیین شده بود رو ازش خارج کرد و بین دست هاش گرفت.
یه حس ششمی بهش میگفت که بین سفر نیازشون میشه و نامجون طی این سالها یاد گرفته بود که به احساساتش اعتماد کنه.
سنگ رو بین انگشت هاش فشرد و بعد از گذاشتنش توی جعبه ای که امکان باز شدنش وجود نداشت اون رو بین لوازمی که قرار بود ببره گذاشت.
....
سانا بدون اطلاع از نگاه تیزی که به سمتش نشونه رفته بود و دندون هایی که مایل بودن گردنش رو پاره کنن دوربین گوشی اش رو باز کرد و به سمت جونگ کوک برگشت:"با این قسمت میشه عکس گرفت..."
گوشی رو بالاتر گرفت و ادامه داد:"حالا یه لبخند بزن و به صفحه گوشی نگاه کن!"
بعد از اتمام حرفش خودش هم لبخند دندون نمایی زد و تصویر خودش و جونگ کوک رو بازدن دکمه ی دوربین ثبت کرد و به پسری که با چشم های فندقی و درشتش در حال نگاه کردن بهش بود نشونش داد:"نگاه کن...تو خیلی جذاب و خوش عکسی...واقعا خوب افتادی!!"
جونگ کوک ذوق زده از تعریفی که ازش شده بود لبخندی زد که دندون های خرگوشیش بیرون افتاد و گفت:"خیلی ممنون...توهم خیلی خوشگل و مهربونی...و مرسی که یادم دادی!"
سانا با گونه های سرخ شده دستش رو جلوی صورتش گرفت و گفت:"اوه واقعا؟؟؟تو خیلی بامزه ای..دوست داری باهم بریم بیرون؟؟من تقریبا توی این شهر جدیدم وهیچ دوستی ندارم!"
جونگ کوک میخواست جواب مثبت بده اما با فشار محکمی که به رون پاش وارد شدن لب هاش رو روی هم فشرد تا ناله نکنه و با دیدن چشم های ترسناک تهیونگ آب دهنش رو قورت داد.
به سمت سانا برگشت و همزمان که فشار روی پاش بیشتر میشد گفت:"م...متاسفم اما من توی این شهر زندگی نمیکنم...پس نمیتونیم همدیگه رو ببینیم.."
دختر مو صورتی لب هاش رو آویزون کرد و گفت:"اوه...چقدر بد.."
:"سانا؟ویدیو هارو ریختم.."
با اومدن صدای نامجون دختر به سمتش برگشت و از جاش بلند شد.
لبخندی به استادش زد و بعد از تعظیم نود درجه ای گفت:"خیلی ممنونم استاد اگه نبودین حتما این ترم رو می افتادم!!"
به سمت نامجون رفت و بعد  از ناگهانی بغل کردنش به سمت جونگ کوک برگشت:"از اشناییت خوشحال شدم پسر خرگوشی و امیدوارم بازم ببینمت!!"
بوسه ای به سمت پسر فرستاد و بسرعت از خونه خارج شد.
و تهیونگ مطمئن بود که اگه فقط سه ثانیه دیرکرده بود یه بلایی سرش می اورد!!
با بسته شدن در جونگ کوک با حرص مشتی به دست تهیونگ که روی پاش بود کوبید و گفت:"روانی دردم گرفت...چت شده اخه؟؟؟"
تهیونگ بدون اینکه نگاهش کنه از جاش بلند شد و گفت:"من بیرون منتظرتون میمونم!"
جونگ کوک با تعجب به تهیونگی که به طور واضح بهش بی توجهی کرده بود نگاه کرد و رو به سوکجین گفت:"الان چی شد؟؟"
سوکجین لبخندش رو خورد و گفت:"بدجور برادرم رو سوزوندی بچه..ینی خودت حالیت نبود؟"
جونگ کوک چرخی به چشم هاش داد و بعد از بلند شدن از جاش به سمت در دویید.
نامجون آهی کشید و گفت:"تا پنج دقیقه ی دیگه حرکت میکنیم...الان وسایلمو میارم"
......
جونگ کوک بعد از خارج شدن از خونه سرش رو به اطراف چرخوند و تهیونگ دو در حالتی پیدا کرد که به ماشین سیاه رنگ تکیه داده و و در حالی که دست به سینه ایستاده با اخم به نقطه ای خیره شده.
لبخندی به حسودی کردنش زد و لب هاش رو برای نخندیدن روی هم فشرد.
اکثر اوقات این جونگ کوک بود که حسادت میکرد و حالا که در وضعیت برعکسی قرار داشتن میتونست درک کنه خون آشام چشم سبزش چه حسی داره اما در کمال بدجنسی فکر میکرد حقشه چون خودش هم کم از دست تهیونگ و زیبایی بی مقدارش حرص نخورده بود.
روی چمن های خیس قدم برداشت و برای چند لحظه به افتابی که بعد بارون رنگین کمون ایجاد کرده بود خیره شد.
شونه به شونه ی تهیونگ ایستاد اما وقتی اون حتی سرش رو هم برنگردوند انگشتش رو روی گونه ی سمت چپ تهیونگ فشرد و گفت:"خجالت نمیکشی با سه هزار سال سن قهر میکنی؟تو الان ی پیرمرد محسوب میشی اما هنوزم گاهی مثل بچه ها میشی!!"
تهیونگ با شنیدن این حرف کاسه ی صبرش لبریز شد و بعد از گرفتن شونه های جونگ کوک اون رو به بدنه ی محکم ماشین کوبید:"من روی توی لعنتی حساسم!!اگه من اونطوری به یه دختر بچسبم و براش لبخند بزنم تو ساکت میمونی؟من بخاطر تو با ته هی که دوست بچگیمه هم سرسنگینم پسره ی احمق!!تو..."
با بوسه ای که روی لب هاش نشست صدای توی گلوش خفه شد و احساس آرامش مثل جریانی آبی رنگ بین رگ ها و اندام های بدنش به جریان در اومد و مثل آب خنکی بود که روی آتیش قلبش ریخته شد.
با مکیده شدن لب پایینیش توسط لب های داغ جونگ کوک به خودش اومد و دست هاش رو دور کمر باریکی که عاشقش بود حلقه کرد.
تنش رو محکمتر به خودش چسبوند و لب هاش رو روی لب های پسر کوچیکتر حرکت داد و لذت رو به وجود جفتشون تزریق کرد.
جونگ کوک بعد از چند دقیقه با نفس نفس عقب کشید و گفت:"فکر کردی میتونم جز تو کس دیگه ای رو دوست داشته باشم؟اون دختر فقط میتونست دوستم باشه نه چیزی بیشتر! که البته اونم نمیتونست چون ما که قرار نیست دیگه همدیگه رو ببینیم...امم..میدونم...مییدونم باور کن!!...منم وقتی ته هی عاشقانه بهت خیره میشه چنین حسی دارم اما بیا از این به بعد وقتی اتیش حسادت توی قلبمون روشن میشه با بوسیدن هم خاموشش کنیم تا دیگه دلخوری ای بینمون پیش نیاد...هوم؟"
تهیونگ با لبخند پیشونی پسر کوچیکتر رو بوسید و تنش رو توی بغل خودش کشید:"فکر خوبیه بچه..."
با صدای قدم هایی از هم فاصله گرفتن و بعد از باز کردن در های ماشین و سوارش شدن یک قدم دیگه یه ماجراهای جدیدی که قرار بود براشون اتفاق بیفته نزدیکتر شدن...

***

فک کنم از بی اسمی و بی عکسیش مشخصه از خستگی دارم میمیرم....این پارتم ندوست تازه...
فقط یچیزی ...اینکه گوشی سانا ازین لمسی خفنا بود...مال ته هی ازینا ک فقط دکمه داره و ی صفحه ی نکبتی...بخاطر همون ذوق زده شد بچه...با قسمت های سوییت طور در زمان حال ام باید کم کم خدافظی کنیم فک کنم.

My Immortal Daddy [Taekook]Where stories live. Discover now