part 24 : New life

1.4K 254 96
                                    

بوی نم و آهن زنگ زده همزمان با هوشیاری نسبی اش بینیاش رو پر کرد و باعث بهم پیچیدن معده ی خالیش شد.

چشم هاش رو در حالی که حس می کرد وزنه ای صد کیلویی به پلک هاش آویزونه به آهستگی باز کرد و نتونست چیزی جز فضایی تاریک و تار و اجسام محوی که انگار دور سرش در حال چرخش بودن ببینه.

کجا بود؟

بنظر می رسید یجور سیاهچال باشه.

بدن سست و خسته اش رو تکونی داد و بخاطر حس دردی که حدس میزد سردی زمین و به دنبالش گرفتگی عضلات مسببش باشن، ناله ی خفیفی از بین لب هاش آزاد شد.

سعی کرد پاش رو کمی جابجا کنه اما صدای زنجیر مثل ناقوس مرگی توی گوشش پیچید و اتفاقات قبل از دست دادن هوشیاریش رو بهش یاد آوری کرد.

آدم ترسویی نبود که ترس بتونه تمام افکارش رو مختل کنه. تا وقتی که عزیزانش در خطر نبودن میتونست آروم بمونه.

با چیز هایی که طی آنالیزش در عین نیمه هوشیاری دستگیرش شدن میتونست به راحتی تایید کنه که دزدیده شده.

نفس عمیقی کشید و سعی کرد با چندین بار پلک هاش رو بهم فشردن دیدش رو بهتر کنه.

:«بالاخره بیدار شدی؟دیگه داشتم نگرانت میشدم....»

ص...صدای یونگی؟

چطور یادش رفت که یونگی هم اون شب لعنتی پیشش بود؟

سعی کرد حرف بزنه اما از شدت دستپاچگی اب دهنش توی گلوش پرید و جوری به سرفه افتاد که فکر کرد همین الان خفه میشه و میمیره.

اما بعد از چند لحظه نفسی گرفت و گفت:«عمو یونگ؟تو....ما کجاییم؟»

چشم هاش رو ریز کرد و تونست صورت نیمه خونی و رنگ پریده ی یونگی در حالی که تمام دست و پاهاش به دیوار زنجیر شده بودن رو ببینه.

قلبش از دیدن این صحنه تیری کشید.

تا حالا عموی قوی و کاریزماتیکش رو توی همچین حالت اسفناکی ندیده بود.

تونست با نور آبی رنگی که مشعل گوشه ی اون اتاق تاریک از خودش ساطع می کرد لب های بی روح یونگی و زخم عمیق روی گردنش رو ببینه.

چشم هاش رو بست و فکش رو با ناراحتی و عصبانیت روی هم فشرد.

میتونست بفهمه که هدف اون دزدی خودش بود اما چرا یونگی هم درگیر این قضیه شد؟

اینکه برای یکی از افراد عزیز زندگیش دردسر شده بود قلبش رو به درد آورد.

لب هاش رو حرکت داد و با غم گفت:«ح...حالت خوبه؟چرا....چرا انقدر رنگت پریده؟میخوان....بکشنت؟»

بی اختیار بعد از اتمام حرفش اشکی از چشم هاش چکید و بینیش رو با بغض بالا کشید.

یونگی لبخندی زد، اگه دست هاش باز بودن حتما اون هارو دور دوست داشتنی ترین انسان زندگیش می پیچید و ازش میخواست عین بچه های لوس بخاطرش زیر گریه نزنه.

My Immortal Daddy [Taekook]Where stories live. Discover now