15:❄

1.3K 278 18
                                    

امروز سی و سومین روزیه که نیستی.
نگاهی به ساعت گوشیم که هفت و چهل دقیقه صبح رو نشون میداد انداختم.

دیشب بعد از بستن زخم جیمین و خوردن شیرکاکائوی داغی که برام آورده بود به خونه برگشتم.
از خودم بدم میاد که بخاطر تویی که بهم صدمه زدی به کسی که برام ارزش قائل شده بود صدمه زدم.

از روی تخت بلند شدم.
نگاهم رو اطراف اتاقم چرخوندم.
به لطف جیمین و رفت و آمدش به خونه‌ام ریخت و پاشی درکار نبود اما یه چیزی خیلی اذیت کننده‌اس!
یادگاری های تو توی این خونه.
باید جمعشون کنم،
دیگه وقتشه جمعشون کنم، مگه نه؟

Heal Me | ᴊᴍ+ʏɢWaar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu