06:❄

1.3K 272 3
                                    

به مردی که مقابلم ایستاده بود خیره شدم.
لبخند میزد، اما با دیدن صورت خسته‌ام لبخندش محو شد.

ازم پرسید، "میتونم بیام تو؟"

به خودم زحمت ندادم که جواب بدم، فقط در رو رها کردم و به سمت تختم برگشتم و دوباره همون لبه نشستم.

مرد دوباره لبخند زد و وارد شد.
یه ظرف توی دستش بود که ازش بخار بلند میشد و بوی خوبی داشت.
ظرف رو روی میز گذاشت و به سمت پرده ها رفت.
میخواست اونا رو کنار بزنه.
سرش داد زدم.
فکر کنم ناراحت شد، اما برام مهم نبود.

اصلا این مرد کی بود؟

زحمت پرسیدن این سوال رو به خودم ندادم.
خسته بودم، خیلی خسته.

Heal Me | ᴊᴍ+ʏɢWhere stories live. Discover now