زندگی واقعی

1K 281 59
                                    

وقتی بارون شدید تر شد، تصمیم گرفتم چراغ ها رو خاموش کنم و درک اطلاعات سنگینی که در کمتر از یک ساعت متوجهشون شده بودم رو به زمان دیگه ای موکول کنم. صدای برخورد قطرات بارون به پنجره ذهن آشفتم رو منقبض کرده و باعث میشد افکارم پشت سر هم دوباره و دوباره برخلاف تلاش هام برای نگه داریشون پشت ‌سد مغزم، بیرون بریزن.

تصور کسی که همیشه برام پول میفرستاد و بهش مدیون بودم کیم نامجون همسر سوکجین هیونگ بود برام غیر قابل درک بود. برای اولین بار نمیدونستم چیکار کنم و توی اون لحظه چه واکنشی از خودم نشون بدم. تهیونگ گفته بود که فردا صبح به دیدنشون میریم. برام مهم نبود که از درسام عقب میمونم، به هر حال میخواستم از اون رشته انصراف بدم و به دنبال علاقم برم. حالا که میدونستم اون کیم تهیونگ دیکتاتور قیمم نیست خیالم راحت تر بود. کافیه به جین هیونگ بگم این رشته رو نمیخوام و اون فوری من رو به رشته ی دل خواهم میفرسته.

میخواستم پیش نامجون هیونگ برم و دلیل رو ازش بپرسم، میخواستم بدونم که بین اون همه دختر و پسر با استعداد و کوچیک تر که میتونستن بزرگش کنن و از تنهایی در بیان من رو انتخاب کرده بودن تا درس بخونم و اینطوری من حتی نمیتونستم توی پیری مراقبشون باشم.

با رعد و برقی که زده شد نگاهم رو به پنجره دادم، بارون شدید تر شده بود و آسمون برای غرش های بعدی آماده میشد. مگه نگفته بود از رعد و برق میترسه؟ پس چرا رفته بود! نگاه مرددم رو به در اتاق دادم و بعد از کلنجاری که با خودم داشتم در آخر پتو رو کنار زدم و از جام بلند شدم.
"به درک."
به سمت در رفتم و قبل این که پشیمون بشم توی راهرو دنبال اتاق تهیونگ میگشتم. همونطور که فکر میکردم متلی مثل اون جا مسافرای زیادی نداشت و در اتاق کناریم بعد زدن چند ضربه باز شد و صورت تهیونگ که بنظر هنوز قصد خواب هم نکرده بود ظاهر شد.

"اینجا چیکار میکنی؟"
با تعجب پرسید اما من فقط کنارش زدم و وارد اتاق شدم، نفس عمیقی کشیدم و بدون توجه بهش به سمت تخت رفتم و خودمو روش پرت کردم.
"تو از رعد و برق میترسی و منم کسی نیستم که تنهات بذارم."
با جدیت حرفم رو زدم و فوری زیر پتو پناه گرفتم. از حرفی که زده بودم خجالت میکشیدم.

چند لحظه ای سکوت برقرار شد تا وقتی که تشک پایین رفت و صدای گرم تهیونگ توی گوشام پیچید.
"ممنون...دو دل بودم که برگردم اتاقت یا نه."
از صداقتش لبخندی روی لبم شکل گرفت اما چیزی نگفتم و فقط خودم رو به خواب زدم. حس کردم کنارم دراز کشید. پتویی که به کل برای خودم کرده بودم رو کمی آزاد گذاشتم و با پشت پام قسمتی ازش رو به سمتش پرتاب کردم. صدای خندش و بعد اون کشیدن پتو روی خودش باعث شد نفس عمیقی بکشم و با فکر این که گرمای پشت سرم بخاطر وجود اونه کم کم چشمام گرم شد و با همون لبخندی که به لب داشتم به خواب رفتم. من دیگه تنها نبودم...

•Complete~Daddy Long Legs || Taekook VerOnde as histórias ganham vida. Descobre agora