آشنای یونگی

941 307 183
                                    

30 May

"ممنون میشم که عصر امروز داییم رو راهنمایی کنی!"
"ها؟"
متعجب به سمت یونگی که کم میشد به من توجهی نشون بده برگشتم.
"داییم برای کارهای ادرای به اینجا اومده.میخواد عصر بیاد و به من سر بزنه اما من عصر کلاس دارم،پس ازت میخوام که تو راهنماییش کنی و این اطراف رو بهش نشون بدی."

میتونستم اعتراف کنم این طولانی ترین جمله‌ای بود که تا به الان از یونگی شنیده بودم.
"چرا من؟جیمین رو بفرست!"
نه اینکه عصر کاری داشته باشم اما یونگی و تحمل بدخلقی ها و فخر فروختناش برای من یکی کافی بود حقیقتا نمیتونم یکی دیگه مثل یونگی اون هم در سایز بزرگتر رو تحمل کنم،ثروتمندها هرچه پیرتر خرفت تر.

"متاسفم کوکی!اما من هم با یونگی کلاس دارم."
جیمین با لبخند درخشانش و لحن متاسفی جوابم رو داد.
"بریم جیمین دیرمون شده."
یونگی با بیحالی من رو کنار زد و از در اتاق بیرون رفت.حتی الان که از من کاری میخواد باز هم پررو بودنش را حفظ کرده.

"من کار دارم!"
"چیه نکنه چون داییه منه مشکلی باهاش داری؟!"
آره چون از تیر و طایفه‌ی توئه باهاش مشکل دارم.اما با اون نگاه ترسناک یونگی جرئت نکردم نظرم رو به زبون بیاورم.

عصر آن روز با عصبانیت از پله های خوابگاه پایین اومدم و به پیرمردی که در راهرو ایستاده بود تنه زدم،برام اهمیت نداشت که او همان معلم بدخلق ادبیات است.کنار دروازه‌ی خوابگاه روی چمن های مرطوبی که تازه آبیاری شده بودند نشستم و به خیس شدن شلوار پارچه‌ای قهوه‌ایم اهمیتی ندادم.

خوب است!هنوز نیامده.از همین الان داره نشون میده که از طایفه‌ی یونگیه.
هیچی برایش مهم نیست؟حتی وقت ارزشمند انسان‌ها؟چه آدم بی‌کفری.

یکساعتی روی چمن ها دراز کشیدم که با قرار گرفتن سایه‌ای روی بدنم چشم‌هام رو باز کردم.با دیدن صورت مردی که با چشمای قهوه‌ای به من زل زده بود فوری سرجام نشستم.

"الان زمان استراحتتونه؟"
"بله!مثلا دارم از یک عصر بدون کلاس لذت میبرم.قشنگ نیست؟"
با بدخلقی جواب مرد روبه‌روم رو دادم.

مرد جا افتاده‌ای بنظر میومد.بلوز مردونه دکمه داری به همراه شلوار جین تنگی به پا داشت و انگار لبخند لحظه‌ای از لب‌هاش فاصله نمیگرفت.کمی از من فاصله گرفت و اطراف رو با کلافگی بررسی کرد.
"عجیبه پس چرا نمیاد؟"

وقتی فهمیدم اون هم منتظر کسی‌ است اظهار وجود کردم.
"من‌ هم منتظر کسی هستم."
اون با خوشحالی سمتم برگشت و انگار از پیدا کردن همدم ذوق کرده باشد خودش را کنارم روی زمین انداخت.
"پس دوتامون گیر آدم بدقولی افتاده‌ایم؟"

به دستامون که در کنار هم قرار گرفته بود نگاه کردم،انگشتای بلند و کشیده اش در کنار انگشتای کوچیک من تفاوت سایزی زیادی داشت. با خجالت دستم رو عقب کشیدم.

•Complete~Daddy Long Legs || Taekook VerWhere stories live. Discover now