آنفولانزا

948 307 47
                                    

با دستای لرزون آخرین کلمه رو نوشتم و با عصبانیت کاغذ رو به زور داخل پاکت نامه جا دادم،تمبر رو چسبوندم و بعد از نوشتن آدرس با کنار زدن کاغذهای مچاله شده و با نگاه اشک آلودی که به تصویر ریز ریز شده ی اون مرد بی قلب انداختم به سمت صندوق پستی که داخل ...

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

با دستای لرزون آخرین کلمه رو نوشتم و با عصبانیت کاغذ رو به زور داخل پاکت نامه جا دادم،تمبر رو چسبوندم و بعد از نوشتن آدرس با کنار زدن کاغذهای مچاله شده و با نگاه اشک آلودی که به تصویر ریز ریز شده ی اون مرد بی قلب انداختم به سمت صندوق پستی که داخل حیاط خوابگاه قرار داشت رفتم.

زمین از برف پوشیده شده و تا جایی که چشم کار میکرد سفید پوش بود.به سرمای هوا اهمیت ندادم و درحالیکه اشک هایی که پشت سر هم و با لجبازی از چشم هام جاری میشد رو کنار میزدم تا جلوی پام رو درست ببینم با عصبانیت پام رو محکم داخل برف ها میکوبیدم.

از خودم و مردی که نشناخته بهش دل داده بودم متنفرم بودم،از خودم بیشتر بدم میومد که فکر میکردم اون میتونه جای تموم کسایی که نداشتم و هر روز با حسرت داشتنشون چشم باز میکردم رو بگیره.

چه فکری با خودم کرده بودم؟اونم یه غریبه مثل غریبه های دیگه یه پولدار بی عاطفه مثل بقیه که به فکر ریختن پول بیشتر تو کیسه هاش بود و ما فقرا رو جز حیوون خونگی نمیدید.من هیچوقت قرار نبود داشته های جیمین از یک مادر و پدر مهربون رو تجربه کنم.

بعد از انداختن نامه داخل صندوق انگار همون یک ذره نیرویی که تو بدنم بود با از دست رفتن نامه ته کشید‌. همون کنار صندوق نشستم و به میله ی آهنیش که کاملا یخ بسته و لیز بود تکیه دادم.حتی ذره‌ ای نیرو نداشتم که بلند شم و به ساختمان خوابگاه برگردم...افکار سیاه و ترسناکی که از ترک پرورشگاه به بعد دیگه سراغم نیومده بودند،چند روزی بود دوباره به سمتم هجوم اورده بودند.

چند روزی بود که اصلا حال خوبی نداشتم،گلوم میسوخت و سرگیجه داشتم.انگار تب هم امروز بهش اضافه شده بود.حتی دیگه نای گریه کردن هم نداشتم لپم رو به بدنه سرد صندوق تکیه دادم و از سرماش لذت بردم.

"جونگکوک؟سرما اینجا چیکار میکنی؟!"

سرم رو به زور کمی بلند کردم و به فردی که اسمم رو صدا زده بود نگاه کردم،اما عجیب چهرش تار بود.

"خدای من چرا اینقدر رنگت پریده؟"

فرد جلوی روم که خودش رو داخل پالتوی کرمش پیچیده بود با صدای نگرانی پرسید،صداش عجیب برام آشنا بود.

"یونگی؟"

حس کردم بدنم از روی زمین سرد بلند شد و توی آغوش گرمی فرو رفتم.

"چرا اینقدر گریه کردی؟خدای من داری تو تب..."

و قبل اینکه حرفش به پایان برسه چشمای نیمه بازم بسته شد و کاملا از هوش رفتم.

و قبل اینکه حرفش به پایان برسه چشمای نیمه بازم بسته شد و کاملا از هوش رفتم

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

__________

فکر کنم دلیل ناراحتی جونگکوک رو بتونید حدس بزنید*-*
بنظرتون چی بوده؟

دیدین یونگی چه پسر گلیه♡~♡
فداش بشم منT_T

حس میکنم جونگکوک با این نقاشیاش از خودش داره بیشتر بابا لنگ درازو میپرونه😂

امروز کلا خواب بودم و باید بگم تو یکساعت کل اینارو نوشتم...
و خب نامم یه سوتی داره،جونگکوک انگلیسی افتاده نه لاتین ولی خب به بزرگواری خودتون ببخشید🤭
ووت و کامنت یادتون نره😢

•Complete~Daddy Long Legs || Taekook VerWhere stories live. Discover now