صبح با صدای کشیده شدن چمدون ها روی زمین از خواب بیدار شدم،این روزا اینطور صدایی کاملا برام عادی شده بود.
با همون موهای ژولیده درحالیکه شلوار گشادم رو بالا میکشیدم وارد اتاق یونگی و جیمین که منبع صدا از اونجا بود شدم.
"دارید وسایلتونو جمع میکنید؟"
یونگی نگاه خنثیای بهم انداخت و دوباره مشغول کارش شد.حقیقتا اون پسر رو درک نمیکردم.آنقدر خسته بود که حتی جواب سوالم رو هم نمیداد؟جیمین چطور اون رو تحمل میکرد؟
جیمین درحالیکه همراه با وسایل خودش وسایل یونگی رو هم داخل چمدانش میگذاشت بهم لبخندی زد.
"آره بلیطمون واسه فرداست...گفتیم از الان شروع کنیم به جمع کردن وسایلمون."
"تو همینجا میمونی؟"
یونگی با لحن تمسخر آمیزی پرسید،خوب است لاعقل فهمیدم منو به چشم آدم میبینه. اما من بدون اینکه خم به ابرو بیارم جوابش رو دادم.به هرحال بدتر از اینها روهم تحمل کردم.
"آره تعطیلات کریسمس همینجا میمونم،بابام بخاطر کارش به سفر رفته."
"پس کادوهات چی؟شاید پدر و مادر واقعیت مرده باشن اما خب حتما فامیلی داری!"
"یونگی!!!"جیمین بخاطر لحن گستاخانهی یونگی بهش تذکر داد اما یونگی توجهی بهش نشون نداد.عجیب هم نیست یونگی کلا به کسی توجهی نشان نمیدهد.
"آه!البته که دارم،ولی خب اونها در کشورهای مختلف دیگری هستند."
"پس باید کادوهات رو برات بفرستن وقتی فرستادن بعد تعطیلات بهمون نشونشون بده."
یونگی خوابآلود انگار برای اذیت کردن من عجیب سرحال میشد،چشم غره ای به صورت از خود راضیش رفتم و از اتاق بیرون زدم.
کادو؟خانواده؟چیزهایی که من هرگز نداشتم!هر کریسمس یا مناسبتهای دیگه پیرزنهای مثلا مهربان برایمان صف میکشیدند و مثلا مارو با وسایل کهنهشان خوشحال میکردند.
ممکنه بابا برام کادو کریسمس بفرسته؟اما این خیلی پررو بازیه اگه از اون انتظار داشته باشم!همینکه هرماه پولی برام میفرسته،برای من پسری که هیچوقت چیزی از خودش نداشته زیاد هم هست.
"کوکی وقتی داشتم میومد مسئول خوابگاه گفت بری دیدنش.انگار بسته داری!"
پسر چینی که اتاق کناری ما اقامت داشت با لبخند و البته لهجهی بامزهاش گفت.
بسته؟اونم الان؟من جز بابا کسی رو نداشتم که برام بسته بفرسته!بابا؟یعنی ممکنه بسته از طرف اون باشه؟حتما جواب نامهام رو داده.با خوشحالی به سمت اتاق مسئول خوابگاهمون دویدم،پیرمرد با دیدن من اخمی کرد و از همان پایین پله ها با صدای تو دماغیاش تذکر داد.
"موقع پایین آمدن از پلهها ندو جئون جونگکوک."
وقتی جلوش ایستادم با ذوق بهش نگاه کردم.
"بهم گفتن بسته دارم."
پیرمردی سری تکون داد و پاکت نامهای بهم داد.
"یک پاکت نامه از طرف آقایی به فامیلی ها هستش."
منشی بابا؟اون که برای من چیزی نمیفرستاد.آخرین باری که دیدمش چمدون لباسها رو بهم تحویل داده و رفته بود.
پیرمرد انگار عجله داشت،پاکت رو به دستم داد و با غرغر از اونجا فاصله گرفت.
فوری نامه رو باز کردم دوتا تکه کاغذ داخلش بود.اون کاغذی که کوچیکتر بود رو بیرون اوردم،یک خط نامه چاپی از طرف آقای ها بود.هدیه؟درست دیدیم؟واقعا نوشته هدیه؟حتما آن یکی تکه کاغذ داخل پاکت را میگوید.با خوشحالی اون یکی کاغذ رو بیرون اوردم.
"یه چک؟"
چشمام درخشید...بابا برام یه چک فرستاده بود؟چکی که میتونستم با نقد کردنش هرچی بخرم؟مبلغش خیلی از پول ماهیانهام بیشتر بود.
خدای من این بهترین چیزی است که توی هجده سال زندگیام گرفتهام باید بروم به یونگی نشونش بدم.
اما نمیتونستم بگم که کل خانواده برایم چک فرستاده اند...میتوانستم؟البته که نه حتی اگر مبلغش زیاد بود باز هم نمیشد،فکر کنم باید یک سری به مغازه ها بزنم.مین یونگی منتظرم باش.___________
خب نظرتون راجب قسمت های داستانی چیه؟
امیدوارم راضی باشن:")
قسمت بعد باز نامس و جونگکوک به باباش میگه که برای در اوردن حرص یونگی چی براش خریده^-^
با اینکه امروز دو قسمت آپ کردم ولی فردا یه فسمته فقط.
لطفا حمایت کنید:"(💕
نمیدونید وقتی نظراتتون رو میبینم چقدررر ذوق میکنم🤗
فردا میبینمتون...😉
YOU ARE READING
•Complete~Daddy Long Legs || Taekook Ver
Fanfiction...Complete... ▪︎مقدمه: بابا لنگ دراز عزیز... تمام دل خوشی دنیای من این است که ندانی و دوستت بدارم! وقتی میفهمی و میرانیام چیزی درون دلم فرو میریزد....چیزی شبیه غرور! بابا لنگ دراز عزیزم گاهی خودت را به نفهمیدن بزن و بگذار دوستت بدارم! بعد از تو هی...