part 8

2.5K 242 19
                                    

  *ته*

←←←←فلش بک→→→→→→→→→

+جانم نامجون
- ته کجایی؟؟
+من خونه
-اوکی همونجا بمون با یونگی داریم میایم
+اوکی بیب
- زهرمارررررر تهههه امیدوارم گاو بشی ب من نگووووو بیب
+ باشه بیب
- تهههههههه
  از شدت قهقه شکمم درد گرفته بود گفتم
+باشه خدافس
یک ربع بعد نامجونو یونگی که مثله گاو سرشونو انداخته بودن اومده بودن تو خونه رو جلو تلویزیون دیدم
+هیونگ هایه محترم شاید من درحال سکس باشم خجالت نمیکشین سرتونو مثله گاو میندازین پایین میاین تو خونه؟
یونگی چشماشو ریز کردو با قیافه ای ک خباثت ازش میبارید نگام کردو گفت
-یااااا ته قبلن این اتفاق افتاده پس دیگ موردی ندارع
خب راست میگفت من اخرین باری ک سکس داشتم یونگی و نامجون مثله گاو اومدن تو خونه و من و اون پسره هرزه رو دیدن
به خاطر یادآوری اون آشغال  یهو اخمام تو هم رفت و نامجون متوجه شد
-تهیونگ بیخیاله اون هرزه گور باباش بیا بشین ک فهمیدم کار کی بوده
و بعدش سرش و انداخت پایین ،با ابرو هایی که  از شدت هیجان پریده بود بالا رو یه مبل نشستم و سعی کردم خودمو کنترل کنم درسته اون آدم باهام خوب تا نکرده بود ولی بلاخره پدرم بود من باید انتقامشو میگرفتم نباید میزاشتم تا حالم بد بشه من  دو سال بود ک منتظر این بودم ک نامجون بیاد و بگه ک فهمیده کار کی بوده پس باید خودمو کنترل میکردم منتظر نگاهش کردم و وقتی دیدم حرفی نمیزنه پرسیدم
+خب نامجون کی بود
-ام ..خب.. اون .ینی ..اونا..
+اونا؟؟؟ کی بودن نامجون
نامجون سرشو انداخت پایین و خیلی سریع اما با تن صدایی آروم گفت:
-مامان بابایه کوک
چشمام داشت از حدقه در میومد باورم نمیشد ینی چیییی اما مامان بابایه کوک و بابایه من خیلی باهم خوب بود
+ینی چی
+ ببین ته اون باند باند معمولی نبوده بابایه تو کله گندشون بوده میفهمی تو کلی پول و خونه و نوچه داری ک حتی از وجودت خبر ندارن و اگ بفهمن تو کی هستی رویه تخت سلطنتی میزارنت و خودشون زیرشو میگیرن و میبرنت تو کاخت ،و همینطور مامان بابایه کوک هم دست کمی از بابایه تو نداشتن اما خب ب بابات نمیرسیدن و با قانونی ک بابات گذاشته بود اگه کسی خودکشی میکرد تمام حق و حقوقش به بابات میرسید پس کوک هیچ سهمی نداره
واقعن درک همه چی واسم سخت شده بود
+اگ بابام انقد خرش میرفت چرا ما یه خونه داغون داشتیم و مامان بابایه کوک تو یه خونه بدرد نخور ک اجاره بود زندگی میکردن ؟
- وقتی میگم یه باند معمولی نبوده دارم از همین موضوع حرف میزنم ته ،تمام اون کارا فقط رد گم کنی بوده
مغزم انقد خالی شده بود ک نمیدونستم باید چی بگم
•پایان فلش بک•
___________زمان حال ___________

ته ک از صدای زنگ کلافه شده بود تصمیم گرفت بره درو باز کنه چون میدونست یونگی بیخیال نمیشه پس همونطور که به سمت در حرکت میکرد با صدایه بلند شروع کرد به غرغر کردن
- یااااااا هیونگایه بدددددد شاید دوست ندارم درو باز کنم
بعد درو باز کردو یهو دو تا گاو کلشونو انداختن پایین و ته و کنار زدن و رفتن رو مبل نشستن و باهم داد زدن
=فقط تعریففففف کنننن تههه
+چیو تعریف کنم
نامجون سیگارشو از تو جیبش در اوردو گذاشت بین لباش و همونجور که داشت روشنش میکرد گفت
-گوهی ک خوردیو
یونگی ام در ادامه حرفش گفت
-ته حواست هست داری چیکار میکنی تو قرار بود از راه احساسی وارد بشی ،تو الان فقط میتونی شکنجش کنی احمقققققققققق اونوقت ک ضربه ای بهش نزدی
ته به سمت نامجون رفت و سیگارو از دستش قاپید و یه پک عمیق بهش زد  و بعدش سیگار و به نامجون برگردوند و همونجور ک داشت دودش و از دهن و دماغش میداد بیرون گفت
-میدونی چیه یونگی ،اونجوری خیلی زمان میبرد ،مهم اینه ک بهش آسیب برسونم،میدونم ک اون دوست صمیمیع جیمینه و جیمین اگ بفهمه چی در انتظار دوستشه ناراحت میشه و حال روحی جیمین برات خیلی مهمه اما خب منم حال روحی خودم برام مهمه و اینکه نامجون لطفن دخالت نکن تو خیلی بهم کمک کردی ،قرار بود با آسیب زدن به جین اولین ضربه رو ب جیمین بزنیم اما تو احمق دلتو باختی پس دیگ دخالت نکن بزار من کارمو بکنم .
یونگی و نامجون با اخم هایی ک از رو صورتشون محو نمیشد به سمت در رفتن و بدون خداحافظی درو بستن ته هم شونه ای بالا انداخت و همونطور ک داشت زیر لبش آهنگ مورد علاقشو میخوند حوله رو انداخت رو شونش و به سمت حموم حرکت کرد،

Life or slavery ?Where stories live. Discover now