part23(یوشین)

1.4K 146 40
                                    

-اوپاا این چه طرز حرف زدن با مادر پسرته ؟؟؟
تهیونگ پوفی از سر کلافگی کشید
+چی میخوای یوشین؟من که هر ماه پولی که میخوای و میریزم به حسابت دیگ چی میخای؟
-یاااا اوپا همه چی که پول نیست ، دل پسرمون برات تنگ شده ، امشب بیا پیش ما
تهیونگ نفسشو با حرص بیرون داد ، اون تازه با کوک مشکلاتش حل شده بود و می‌خواست امشب و کنار عشقش باشه و هیچ اهمیت کوفتی ام به اون یوشین و بچه ایم که تو شکمش بود نمی‌داد اما با جمله بعدی یوشین چشماش از ترس گشاد شد
- اوپا اگه بخوای مخالفت کنی مجبور میشم به معشوقه جدیدت بگم که تو یه زن و یه پسر داری !
+من میام ، اما لی یوشین تو کی زن من شدی ؟؟؟ اوپس یادم نبود تو رویاهات
و بعد تک خنده ای کرد و تلفن و قطع کرد ، با استرس به سمت اتاقش قدم برداشت و با کوکی مواجه شد که خوابیده پس لبخندی به خاطر اینکه مجبور نبود دروغ بگه زد و رو پنجه های پاش آهسته به سمت در قدم برداشت ، چند قدم مونده بود تا به ماشین برسه که جکسونو دید ، واقعاً حوصله رانندگی نداشت پس ترجیح داد تا به جکسون بگه تا اونو به خونه یوشین برسونه و همینطور نیاز داشت با یه نفر حرف بزنه پس دستشو روی شونه جکسون گذاشت و اونو به سمت خودش چرخوند
-اوهه ، داداش تهیونگ شمایین
و بعد سرشو پایین انداخت و خندید
تهیونگ چشاشو ریز کرد و با لبی که به خاطر اینکه سعی میکرد نخنده کج و کوله شده بود گفت
+به چی میخندی؟
خنده جکسون شدت گرفت و بریده بریده مابین خندش گفت
_داداش ... داشتم..داستان ترس‌‌..ناک ..می‌خوندم ..وای خدا ..اینجام تاریک بود ..‌ شما یهو اومدین..فک کردم جنه
تهیونگ سری تکون داد
+خنگ .. جکسون منو تا خونه یوشین میرسونی؟؟؟
جکسون دستی به پشت گردنش کشید
_آمممممم، داداش نمیشه خودت بری؟؟ من دلم شور میزنه احساس خوبی ندارم امشب اصلاً
تهیونگ اخمی کرد و با تکون دادن سرش به سمت ماشین بهش فهموند که باید بیاد، جکسون دیگ حرفی نزد و به سمت ماشین رفت و روشنش کرد ، سرشو به شیشه تکیه داده بود و به آسمون شب خیره شده بود ، چی شد که پدر شده بود، دوست داشت اون بچه رو دوست داشت اما تا وقتی که قرار بود به اجبار فقط بخاطر اینکه اون بچه خانواده داشته باشه با یوشین ازدواج کنه نه ، در واقع دلش میخواست اون بچه بمیره ، اون کوکش و میخواست ، دلش میخواست با اون یه بچه داشته باشه ، دلش میخواست با اون یه خانواده باشه ، دلش میخواست با اون ازدواج کنه ،
با شنیدن صدای جکسون دست از افکارش کشید
-داداش ‌... این درسته که داری میری پیش اون دختره ؟ آخه می‌دونی تازه با کوک اوکی شدی خب من فکر میکنم ‌‌‌‌.....
+می‌دونم جکسون ، میدونم ، درست نیست ، اما اون هرزه تهدیدم کرد ، گفت مجبورم که برم اگه نرم به کوک میگه
جکسون نیم نگاهی به تهیونگ انداخت
-داداش از کجا معلوم که پسر توعع؟؟؟ اگه هم باشه بلاخره که باید به کوک بگی ،البته آگه کوک و بخای
تهیونگ با عصبانیت به جکسون خیره شد
+ینی چی که اگه بخوای؟؟؟؟ مشخص نیست که میخامش؟؟؟؟؟ بعدشم منم نمی‌دونم که پسرم هست یا نه چون الان نمیتونه تست بده  اون ماه بعد بدنیا میاد پس تا اونموقع صبر میکنم و به کوک هم میگم  قبل از اینکه اون یوشین احمق بگه
-نمیدونم هیچ ایده ای ندارم فقط ای کاش هیچوقت به اون بار نمیرفتین ، ای کاش حداقل به حرفم گوش میدادین و زیاده روی نمیکردین که تهش یه بچه تو بغلتون باشه
تهیونگ به جاده خیره بود و حرفی نمیزد
|•|•|•|•|•|•|•|•|•|•|

تو خواب غلطی زد و مثله خرگوش دماغشو چند بار بالا پایین کرد ، که با حس کردن دستمالی جلوی دهنش نفسشو تو سینه حبس کرد و چشماش با شدت باز شدن ، دوتا مرد سیاه پوش رو جلوش دید و مرد سیاه پوشی هم پشتش بود و دستمال و جلو بینیش نگه داشته بود ، وقتی دید کوک نفس نمی‌کشه فشاری به پایین تنش وارد کرد که کوک از درد دادی کشید و همین مساوی بود با مقداری نفس کشیدن و بعدش همه جا سیاه شد
•|•|•|•|•|•|•|•|•
نفسش و با حرص بیرون داد، دستاش و انقد محکم مشت کرده بود که نوک انگشتاش سفید شده بود و گز گز میکرد ،
+یوشین چی کسشر میگی؟؟؟؟؟؟ ینی چی که با من ازدواج کن؟؟ من گیم احمق ، من خودم یکی و دارم میفهمی؟
یوشین چشماشو تو کاسه چرخوند
-ببین کیم تهیونگ ، برام مهم نیست که چه گرایش کوفتی داری خب!!! همین که گفتم یا باهام ازدواج میکنی یا میرم به اون معشوقه بر تر از گلت همه چیو میگم و خب تضمین نمیکنم که بعد از دونستن حقیقت بیاد رو دیکت سواری کنه  و همونطور که لباتو میبوسه بگه اشکال نداره عشقم
تهیونگ که دیگه حرصش در اومده بود ، از روی مبل پاشد و به سمت در رفت و دستگیره رو پایین کشید ، لحظه ای مکث کرد و گردنش و کمی به سمت یوشین کج کرد
+هر گوهی میخوای بخور
و بعد در و بهم کوبید و به سمت ماشین رفت
............
مشتی به داشبورد کوبید
+اعععع.اههههه.اههههههههه
جکسون اما دل تو دلش نبود نمی دونست چرا اما دلش بد جوری شور میزد
وقتی به در امارت رسیدن دلیل این دلشوره هاشو فهمید
دری که باز بودو بادیگاردایی که بیهوش جلوی در افتاده بودن ...

++++++++++++++++++
های بیبیزززز
آیم بک 😎😎😎
چ دلنواز اومدم اما
با آپ اومدم
پشم ریز اومدم
اما عزیز اومدم
خب زیادی براتون شعر سرودم 😂😂😂

++++++++++++++++++های بیبیززززآیم بک 😎😎😎چ دلنواز اومدم اما با آپ اومدم پشم ریز اومدم اما عزیز اومدمخب زیادی براتون شعر سرودم 😂😂😂

Oups ! Cette image n'est pas conforme à nos directives de contenu. Afin de continuer la publication, veuillez la retirer ou télécharger une autre image.

هیچی دیگه عکسم قشنگ بود گفتم شمام ببینین 😂😂😂و در جریان باشید که از این تاپای پسرونه هنوز دارم 😂😂😂

Life or slavery ?Où les histoires vivent. Découvrez maintenant