"خب پس من عصر بر..."
"الان داره میاد چی عصر برمیگردی."
یونگی گفت،روی مبل دراز کش شد و نگاهی به ساعت مچیش انداخت.
"تا یک ساعت دیگه میاد."

جیمین به جنب و جوش افتاد به سمت اتاقشون رفت تا برای خودش و یونگی لباس برداره درحالیکه یونگی روی کاناپه دراز کشید و ترجیح داد توی این مدت استراحت کنه.
"چرا جیمین میخواد برات لباس برداره؟"
میخواستم یک دستی بزنم.
"چون دلش میخواد."
لای پلکشو باز کرد و نگاه سرد و ترسناکی بهم انداخت.ترجیح دادم به بدبختی خودم برسم.نیشخندی زدم و از یونگی دور شدم.

من حقیقتا ترسیده بودم،اون کیم تهیونگ بود مردی که من فقط یکبار اون رو دیده بودم اما به خودم اعتراف میکردم احترام و اشتیاقی که نسبت به اون داشتم چندین برابر مین‌وا بود.متاسفم مین‌وا اما انگار فعلا کیم تهیونگ قوی تر از تو بود...

آهی کشیدم و به سمت اتاقم رفتم تا بعد از پوشیدن لباسام برای دیدن دوباره‌ی کیم تهیونگ آماده بشم.باید به خودم اعتراف میکردم که خوشحال بودم؟
به هرحال از خودم که خجالت نمیکشم،من از روزی که کیم تهیونگ بخاطر مشغله کاری با عجله رفت منتظر یک دیدار دوباره بودم.یک دیدار درست حسابی،دیداری که اون رو به چشم کیم تهیونگ ببینم،نه دایی مین یونگی.

مین‌وا همیشه هست...اما کیم تهیونگ هرلحظه ممکنه توی اوج خوشحالی رهات کنه و بره.پس باید همین لحظات کوتاهی که میتونم ببینمش قدردان باشم.حالا چطور باید به اون دختر خبر میدادم که نمیتونم سر قرار بیام؟

"اوه تهیونگ هیونگ چه زود اومدی..."
با شنیدن صدای یونگی که انگار از اومدن کسی متعجب شده باشه کیفم رو روی کولم انداختم و با هیجان بیرون اومدم.
خودش بود...خود خودش.
با یه کاپشن ساده کرم رنگ که روی یعقش خز داشت و شلوار مشکی جین وسط هال ایستاده بود و جواب سوال های یونگی رو میداد.

جرات نداشتم جلو برم و اظهار وجود کنم،فقط جلوی در اتاقم خشکم زده بود و سر تا پاش رو بررسی میکردم. جواب سوال های تند و گستاخانه ی یونگی رو با آرامش و مهربونی میداد و در بین حرفاش باهاش شوخی میکرد.

"خب جونگکوک و جیمین کجان؟"
با اومدن اسمم از دید زدنش دست برداشتم،صدام رو صاف کردم و سعی کردم مثل بار قبل با اعتماد به نفس برخورد کنم.
"سلام تهیونگ شی."

فوری به سمتم چرخید و لبخندی به پهنای صورتش زد. به سمتم اومد،دستم رو گرفت و چند بار تکون داد.دستاش حسابی یخ کرده بودن.هوای سرد پاییزی روی دمای بدنش تاثیر گذاشته بود.
"از دیدنت خوشحالم جونگکوک عزیزم..."
جوابی ندادم...چه جوابی میتونستم بدم؟جئون جونگکوک لعنتی با نزدیکی کیم تهیونگ در حال سکته بود.

"شنیدم چند وقتی خونه ی مامان و بابام بودی؟"
سرمو بالا اوردم و با خجالت تکونش دادم.
"مامان و بابای تو مردن هیونگ."
یونگی با بی حوصلگی بهش توپید،من با خجالت دستم رو از بین دستاش بیرون کشیدم و کمی این پا و اون پا کردم.نمیدونستم جوابش رو چی بدم و فقط در جواب اون لبخند درخشان یه لبخند ضایع زدم.تنها چیزی که از دستم برمیومد.

"منظورم اونایی که تولیدم کردن و بعد زاییدنم نیست."
از رک بودنش چشمام گشاد و رنگم پرید.اون مرد انگار حیا سرش نمیشد.
"اوه منظورت نامجون و جین هیونگه؟"
تهیونگ سرش رو تکون داد و دوباره رو به من کرد.

"پس الان تو داداش کوچیکه‌ی منی؟آخه میدونی مامان حسابی عاشقت شده."
لبخند...لبخند...لبخند...دنیای این مرد توی لبخنداش خلاصه میشد.
"شما به جین هیونگ میگید مامان؟"
حالا مثلا خودم بهش نگفتم مامانم...آفرین جونگکوک بازیگر خوبی میشی.

"اوه اولا فقط برای اذیت کردنش بود اما کم کم عادتم شد،تازه خودت میدونی کم از یه مامان غرغرو نداره."
چشمکی زد و من بخاطر لحن بامزش به آرومی خندیدم.نمیخواستم جلوش گستاخ بنظر بیام.اما از اینکه طرز تفکرمون یکسان بود خوشحال بودم.

"اوه سلام."
تهیونگ به سمت صدا برگشت و با دیدن جیمین با شوق به سمتش رفت،دستای تپل و سفید جیمین رو بین دستاش گرفت و محکم فشرد.
"اوه پارک کوچیک چخبرا؟"
همونطور که جیمین با خجالت جوابش رو میداد من حسابی توی فکر فرو رفته بودم.درست حدس زده میزدم، اون مرد کلا آدم خودمونی و مهربونی بود.اینکه از رفتارش برداشت های اشتباهی داشته باشم اصلا درست نبود.

من مین‌وا رو داشتم...اون برای من از هرکسی عزیز تر بود،مین‌وا برای من کافی بود.
اما با دیدن لبخند کیم تهیونگ وقتی چشماش حلالی میشدن و از ته دل میخندید میتونستم بگم من دنیای خودم رو توی خنده ی کسی پیدا کرده بودم که من رو به چشم برادرش میدید.

__________________

اینم از کیم تهیونگ*-*
خیلی یهویی اومد😁
تهشم گفت داداش...بعله میبینید داداش-_-
و خب نمیدونم پیک نیک رو هم بنویسم یا نه...پس برنامه آپ رو بهم میزنم و اگه قرار شد پیک نیک بنویسم چند روز دیگه آپش میکنم!چون نوشتنش طول میکشه.
لایک و کامنت یادتون نره😊
لاب‌یا♡~

•Complete~Daddy Long Legs || Taekook VerWhere stories live. Discover now