خاطرات تلخ

Start from the beginning
                                    

حتما لحظات سختی داشته،این رو میشد از چروکی که بین دو ابروش زمان تعریف این خاطرات افتاده بود تشخیص داد.
"من آخرین فرزند خانواده بودم و پدرم به عنوان یک فرمانده به جنگ اعزام شد.در اون زمان پدر همسرم هم به عنوان پیاده نظام اعزام شد.هر دوشون در یک عملیات کشته شدند."

وقتی از کشته شدن پدرش حرف میزد هیچ ناراحتی تو صورتش مشخص نبود.انگار براش ارزشی نداشت.
"متاسفم!"
"من بیشتر برای این سبک زندگی متاسفم.پدرم فقط یه فرمانده بود که از توی چادر فرماندهی دستور میداد.زمان مرگش به ما مدال افتخار دادند و ما شدیم افتخار شهرمون."

آخرین ظرف رو شستم،به دست جین هیونگ دادمش و شیر آب رو بستم.جین هیونگ از حرفش دست کشید و نگاهی بهم انداخت.
"خسته نباشی عزیزم."
لبخند تشکر آمیزی زدم و پشت میز چهار نفره ی کوچیک آشپزخونه نشستم.

"خب داشتید میگفتید."
انگار یادش اومد که داشت برام از خاطرات جنگ میگفت فوری ادامه داد.
"درست یادم نیست،اون موقع بچه بودم...اما بعد از مرگ پدر نامجون مادرش مجبور شد بخاطر اینکه تنها بچش رو بزرگ کنه تن فروشی بکنه."
شاید اون حرفا برای بچه ای به سن و سال من مناسب نبود،اما من کاملا اون رو درک میکردم.اونقدر از جبر زمانه خسته بود که داشت خصوصی ترین مسئله زندگی همسرش رو به من میگفت.

"زمانی که مادر من بخاطر همسر فرمانده بودن در رفاه زندگی میکرد،من به چشم نابود شدن یک زن رو دیدم.دقیق زمانی که اون زن رو بخاطر خدمات جنسی که به سربازان شمالی میداد آتیش زدند رو یادمه."
برگشت و به چشمام نگاه کرد،میتونستم نگاه اشک آلودش رو تشخیص بدم.

"مردم محلی زنده زنده جلوی پسر کوچیکش آتیشش زدند."
از تصوری دردی که همسر جین هیونگ و خود هیونگ کشیده قلبم فشرده شد.جنگ هیچ وقت خوب نبود و باز هم فقط قشر آسیب پذیر بهشون ظلم میشد.
سکوتی برقرار شد.سکوتی که هیچکدوم جرئت شکستنش رو نداشتیم.جین هیونگ انگار داشت تصاویر اون زمان رو با خودش مرور میکرد در فکر فرو رفت.

"ببخشید که ناراحتت کردم عزیزم...بعضی وقتا نمیتونم جلوی زبونم رو بگیرم‌."
بهم لبخندی زد و به سمعکش اشاره کرد.
"چند ماه بعد از مرگ اون زن شهر ما هم مورد حمله قرار گرفت و بخاطر صدای بمبی که نزدیکیای خونمون سقوط کرده بود کم شنوا شدم.البته بنظرم حق مردممون همین بود.اونا باید تاوان جوونی اون زن و یتیم شدن پچش رو میدادند."

لبخند شیرینش الان به تلخی زهر بود.اینا خاطراتی نبودند که کسی بخواد مدام مرورشون کنه.
"چه بلایی سر همسرتون اومد؟"
به سمتم اومد،روی صندلی کنارم نشست و به دیوار سفید آشپزخونه زل زد.
"آواره شد..."

چشمام از تعجب حرفش گشاد شدند.از سبک زندگیششون مشخص بود اونقدر هم در خرج و مخارج زندگی مشکل ندارند.پس چطور یک بچه ی هشت ساله ی آواره تونسته خودش رو به اینجا برسونه؟
"البته چند ماه بعد یک زوج جوون اون رو به فرزندی گرفتند."

خب خداروشکر...انگار اون شانسش از من بیشتر بود.
نگاهش چرخید و به ساعت نگاه کرد.
"خب مرد جوان دیگه از وقت خواب یه پیرمرد گذشته."
کمی سر زانوهاش رو مالید و به سختی از روی صندلی بلند شد.

"راستی من شب سمعکامو در میارم پس اگه کاریم داشتی بیا تو اتاقم."
سرمو تکون دادم.
"شبتون بخیر جین هیونگ."
بوسه ای روی موهام گذاشت.
"شب توهم بخیر عزیزم."

وقتی که داشت از آشپزخونه بیرون میرفت با نگاهم بدرقش کردم.جین هیونگ بهم حس یک مادر رو میداد.شاید هم یه مادر بزرگ؟هرچی که بود خیلی حس شیرینی بود.
بعد از رفتن جین هیونگ زیاد بیدار نموندم.وقتی چراغ هارو خاموش کردم به تختی که قرار بود چند ماهی تحملم کنه پناه بردم.

حرفای جین هیونگ عجیب ذهنم رو درگیر کرده بود،اون و همسرش قربانی های جنگ بودند.هر کدوم به نحوه ای در اون حوادث ضربه دیده بودند.نمیخواستم به خودم اعتراف کنم اما میتونستم ببینم که جین هیونگ چقدر بخاطر اتفاقی که برای همسرش افتاده عذاب وجدان داره،با اینکه اونموقع فقط یه بچه ی کوچیک بوده.

کمی توی تخت جابه جا شدم.سرم رو داخل بالشت فرو کردم.با فشردن چشمام به همدیگه و شمردن گوسفندا سعی داشتم بخوابم که با صدای شکستن چیزی فوری توی جام نشستم.
این صدای چی بود؟نکنه اتفاقی برای جین هیونگ افتاده باشه؟

کورمال کورمال به سمت در اتاق رفتم و بازش کردم.چراغای هال کاملا روشن بودند و وسط هال یک مرد درحالیکه گلدون شکسته ای رو جمع میکرد، زیر لب با خودش حرف میزد.
"تو کی هستی؟"

فرد که انگار تعجب کرده بود فوری بلند شد و همون تکه های شکسته ای که جمع کرده بود هم پشت سرش قایم کرد.بخاطر اینکه عینکم رو نزده بودم درست صورت مرد رو نمیدیدم.نمیدونم این شجاعت از کجا اومده بود،خدای من جونگکوک ممکنه اون یه دزد باشه!افکارم رو کنار زدم و سعی کردم برای اولین بار هم که شده شجاع باشم.

به سمتش رفتم و چشمام رو ریز کردم تا دقیق بتونم ببینمش.همونطور که من جلوتر میرفتم چشمای اون گشادتر میشد اما از جاش تکون نمیخورد.در سه قدمیش تونستم دقیق صورتش رو ببینم،با شناخت فرد مقابلم هینی کشیدم و یک قدم عقب رفتم.

"آقای کیم؟"
"جئون جونگکوک؟"
انگار اون هم از دیدن من تعجب کرده بود.حالا میفهمم چرا فردی که توی قاب بود برام آشنا میزد،اون عکس جوونی های این مرد بود، همسر جین هیونگ کیم نامجون ،استاد انگلیسی من، کسی که من رو یکبار انداخته بود.

______________________

یوهاهاهاها😂
یعنی هرچی حدس زدید غیر از استاد زبان بودن نامجون😂(البته غیر یه نفر*-*)!
انقده تو نامه ها گفتم آقای کیم آقای کیم همش فکر میکردم میفهمید-_-

این قسمت داستان احساسی بود:")
میخواستم کلش رو راجب جنگ بنویسم بعد دیدم نمیرسیم به هویت شوهر جین آتیشم میزنید😂

حالا یک معمای دیگه...بنظرتون سرپرستای نامجون کین؟
و اون نینی قنداقی کیه؟
این دوتا سوال دیگه واقعا سادن...راجب اولی شک دارم...!

وویت و کامنت یادتون نره لابا*-^
قسمت قبلی دیدن ۵۰۰تا کامنت داشت؟😂
از همینجا به مسبباش میگم لاب یو...😂

از همه اوناییم که اون یکی بوکمو نمیخونن میخوام برین بهش سر بزنید🙄💘
ممنون ازتون:")
سی یو دوشنبه^-^♡~

•Complete~Daddy Long Legs || Taekook VerWhere stories live. Discover now