بد قول؟آره بد قول،با گفتن بدقول چوب کبریت رو به سمت انبار باروت درونم پرت کرد.
"بدقول؟از بدقول بدتر،حالم از این آدمهای پولدار بهم میخوره.همشون یک مشت آدمهای از خود راضی هستند.اون حتما یه آدم عجیبغریب و پر افادست از همان ها که از دماغ فیل افتادهاند. درست مثل یونگی!""یونگی؟"
با تعجب وسط حرفم پرید و پرسید.بنظر اون هم از آن پولدار های از خودراضی بود.کی وسط حرف یک پسر محترم میپره؟"فکر میکردم قراره یونگی به استقبالم بیاد."
با لبخند عمیقی گفت و از جاش بلند شد.
"من دایی یونگی یا به قول بعضی ها یک آدم عجیبغریب و از دماغ فیل افتاده؛کیم تهیونگ هستم!"عرق شرم کمرم رو خیس کرد،اینهم شانسه که من دارم؟
"اوه واقعا متاسفم...صبر کن ببینم نکنه از قصد چیزی نگفتی که من اینطور حرف بزنم."
از لحن متاسفم چند لحظه بیشتر نگذشته بود که بهش پریدم،اون هم یک آدم پولدار است پس حتما از اینکارش قصدی داشته."اوه نه اصلا !من فکر کردم یونگی به استقبالم میاد و خب من اصلا شمارو نمیشناسم؟!"
"جئون جونگکوک."
نمیدونم بخاطر عصبانیت است یا خستگی انتظار اما حس کردم لحظه ای پلکش پرید و چشمان قهوه ایش درخشید."اوه تو جونگکوکی؟"
"مگه من رو میشناسید؟"
"اوه...اوه یونگی خیلی از شما برام تعریف کرده."
چرت تر از این نمیشد،اگر میگفت بابا لنگ درازم است باور میکردم تا اینکه بگوید یونگی از من تعریف کرده.یونگی مگر اصلا متوجه حضور من میشود یا میتواند از بالای دماغش مرا ببیند که بخواهد پیش دایی الکی خوشش تعریف مرا بکند؟اما اون برای دایی یونگی بودن زیادی جوان نیست؟حتما بخاطر پولش است،شاید پوستش را کشیده...همانطور که جیمین میگفت پولدارها با پولشون سعی دارند خودشون رو جوان نگه دارند.
"خب نمیخوای به این آدم از دماغ فیلم افتاده این اطراف رو نشان بدی؟"
بدون اینکه جوابش رو بدم چرخیدم و تند تند شروع به معرفی ساختمان های داخل محوطهی دانشکده کردم،فقط زودتر تمام شود میخواهم بروم و راجب این مرد عجیب برای بابا لنگ دراز نامه بنویسم."این هارو ول کن جونگکوک، کجا رو بیشتر دوست داری؟من رو به اونجا ببر!"
نگاه گیجی به صورت خندانش انداختم،یک فرقی با یونگی داشت...اون میخندید!همیشه میخندید برعکس یونگی.به حرفش گوش دادم و اون رو به سمت خوابگاه و اتاقم راهنمایی کردم،کمی خوشگذرانی با این طاووس خوش خط و خال بد هم نیست.
"اون چیه؟"
به عکسی که از بابا کشیده بودم اشاره کرد،با دیدن کاغذ روی دیوار لبخندی زدم."اون قیم منه.حالا زود باش تا مسئول خوابگاه نرسیده."
جلوی چشمای متعجب و ترسیدهاش کفشام رو در اوردم از پنجره آویزون شدم و در یک حرکت جای خالی آجر روی دیوار رو گرفتم و خودم رو روی پشت بوم شیروانی اونجا انداختم.تهیونگ با وحشت سرش رو از پنجره بیرون اورد،دیگر از اون لبخند روی اعصابش خبری نبود.
YOU ARE READING
•Complete~Daddy Long Legs || Taekook Ver
Fanfiction...Complete... ▪︎مقدمه: بابا لنگ دراز عزیز... تمام دل خوشی دنیای من این است که ندانی و دوستت بدارم! وقتی میفهمی و میرانیام چیزی درون دلم فرو میریزد....چیزی شبیه غرور! بابا لنگ دراز عزیزم گاهی خودت را به نفهمیدن بزن و بگذار دوستت بدارم! بعد از تو هی...
آشنای یونگی
Start from the beginning