****
با خوردن نور افتاب به چشمام آروم بازشون کردم ،از شب قبل رو مبل خوابم برده بود،با خوم گفتم نمیخوام برم مدرسه ولی فاک دلم میخواست برم ،بعد یه ربع کلنجار رفتن با خودم بالاخره از رو مبل بلند شدم و دوش گرفتم زیر لب گفتم: "فاک ایت میرم مدرسه"
موتورو روشن کردم و راه افتادم سمت مدرسه، سر چهارراه وایساده بودم تا چراغ سبز بشه که یه چهره ی اشنا دیدم که از خیابون رد میشد،چرا باید اولین چیزی که تو استارت روزم میدیم اون مصیبت باشه؟چشمامو تو حدقه چرخوندم و زیر لب بهش فحش دادم ،توجهم به گوشه ی پیاده رو همونجایی که پسر میرفت جلب شد ،هولی فاک رسما داشتن جئون جانگکوکو میکشتن،چراغ سبز شد و حرکت کردم ولی نتونستم تحمل کنم پس دور زدم و دقیقا کنارشون ترمز کردم ،جانگکوک رو زمین افتاده بودو بی حال تو خودش میپیچید ،یکی از پسرا که با توجه به تجربیاتم میتونم بگم رئیسشون بود یقه ی پسرو گرفت و بلندش کرد
+میبینی جئون،فروختن کیم تهیونگ عاقبت خوشی نداره،فک کردی میتونی در بری؟
بی حال تر از چیزی بود که جواب بده،تحمل نکردم و از موتور پیاده شدم و داد زدم"هی"و قبل از اینکه پسره که ظاهرا اسمش کیم تهیونگ بود فرصت کنه برگرده با مشت کوبیدم تو صورتش:
+مظلوم گیر اوردی عوضی؟
طولی نکشید که همشون باهم حمله کردن،تعدادشون تقریبا زیاد بود ولی خب من آدمه عقب نشینی نبودم.

****
جانگکوک:
صبح شده بود، داشتم حاضر میشدم برم مدرسه، مامانم از پایین صدام زد:
+کوکی بیا صبحانتو بخور قبل از رفتن.
به ساعت نگاه کردم زیاد دیر نبود پس میرسیدم که باهاش دو تا قاشق غذا بخورم ،کیفمو برداشتم و رفتم پایین، با لبخند به مامانم سلام کردم و پیشونیشو بوسیدم:
-حالا یه روز غذا درست کردیا.
با لحن غرغروی همیشگیش گفت:
+هی،چرا با من اینطوری حرف میزنی؟
با خنده سمت میز رفتم:
-خب ببینم اینجا چی داریم.
بعد از خوردن غذا بلند شدم و گفتم:
-مامان من رفتم،شب دیرتر برمیگردم،میخوام با کسی برم بیرون.
با لبخند گفت:
+پس بالاخره دوست پیدا کردی،یا شایدم دوست دختر؟
با خنده سمت در رفتم :
-مامان میدونی که من گی ام.
و قبل از برخورد دمپایی به سرم در خونرو بستم.
هوا واسه سوار اتوبوس شدن زیادی خوب بود، پیاده آروم آروم به سمت مدرسه قدم برداشتم ،وقتی داشتم از خیابون رد میشدم یه چهره ی آشنا دیدم، بیشتر دقت کردم، فاکینگ شت، کیم تهیونگ اینجا چیکار میکرد، قبل از اینکه فرصت کنم مسیرمو عوض کنم، با برخورد چیزی تو سرم بی حال شدم و افتادم زمین،نمیتونم بگم شکه شدم؛ دیر یا زود انتظارشو داشتم و خب حالا بی حال تر از چیزی بودم که از خودم دفاع کنم، کیم تهیونگ یقمو گرفت و بلندم کرد:
-میبینی جئون فروختن کیم تهیونگ عاقبت خوبی نداره،فک کردی میتونی در بری؟
حرکت خون روی گونمو حس میکردم،نمیتونستم درست ببینم،چشمام نیمه باز بود و بی حال تر از چیزی بودم ک جوابشو بدم ،یهو صدای داد از پشت تهیونگ اومد"هی"با برخورد بدن بی رمقم ب زمین دیگه چیزی نفهمیدم.

「Misunderstood」Onde histórias criam vida. Descubra agora