drought= خشکسالی
__________-فکر میکنی قراره تا ابد زنده بمونی؟
+هیچوقت، ولی تا وقتی تو نمیری منم نمیمیرم
-چرا؟ مگه خودت نمیگی خیلی آزار دیدی؟
+آره ولی تو دوای هر دردی برای این دل خسته ی من
-مرگ به است از دوا، خسته دل خراب را
+ولی من انقدر نفرت انگیزم که حتی مرگم شرمگین میشه منو ببره
-پس قراره وسط دریای گناهانت زندگی کنی
+حرفای بی معنیتو تموم کن
-توأم این بازی بی معنیتو تموم کن
+به موقعش تموم میشه
-هروقت بازی تو تموم بشه حرفای منم تموم میشه
+جرعت پیدا کردی...در برابر من زبون درازی میکنی
-زخمایی که بهم هدیه کردی باعث شدن بفهمم چه زبون داشته باشم چه نه...تو در هر صورت بهم آسیب میزنی
+مقصرش خودت بودی...این تو بودی که از اول این عشقو قبول نکرد
-خفه شو و کلمه ی عشقو....
صداش توی گلوش حبس شد وقتی مشت محکمی توی صورتش فرود اومد و باعث سیاهی رفتن چشمهاش شد
کلن: دفعه ی آخرت باشه به من بی احترامی میکنی لو....
_______________________
با پشت دست چشمهاش رو که بخاطر گریه ی زیاد قرمز شده بود مالوند و خمیازه ی بلندی کشید
هری:پس چرا مامان به هوش نمیاد جما...پس چرا لویی برنمیگرده خونه
همونطور که سرش رو شونه ی جما بود بین خواب و بیداری مثل هزیون زمزمه کرد آروم آروم خودشو تکون داد
جما لبخندی زد با دست دیگش گونه ی هری رو نوازش کرد و با موهاش بازی کرد
جما: برمیگردن پیشمون هزا...پلیسا دارن دنبال لویی میگردن...و دکترا هم سعی میکنن هرچه زودتر مامان رو به هوش بیارن
هری خندید و با دستاش رو هوا اشکال نامعلومی کشید
هری: دکتر با مامان...پلیس با لویییییییی
با ذوق گفت و بیشتر خندید...اما این فقط باعث شروع شدن گریه ی جما شد
آروم سره هری رو از روی شونش بلند کرد و به صندلی پشت سرش تکیه دادجما:لوتی...میشه بیای اینجا لطفا؟ هری حالش خوب نیست
به لوتی که کمی اون طرف تر ایستاده بود گفت و لوتی با تکون دادن سرش با لبخند به سمت هری رفت
هری خوب نبود...همه چیز بهم ریخته بود...دو روز از روزی که لویی دزدیده شده بود میگذشت و تو این دو روز لوتی تمام سعیشو میکرد تا باعث نشه اوضاع بدتر بشه....پس فقط لبخند میزد و امید میداد که لویی پیدا میشه
اشکهاش رو توی اقیانوس چمشهاش حل میکرد و لبخند میزد...
CITEȘTI
Taboo|منع شده [L.S]
Fanfictionگناهی مرتکب شدیم که در انتها به او و چشمان اقیانوسی اش ختم میشد اشتباهی که کاش مرا زودتر درون خود غرق میکرد اشتباهی ک کاش مرا از او منع نمیکردند منع نمی کردند و من میتوانستم تمام جهان و هستی ام را به پای او بریزم فقط اگر منع نمیکردند....