Stolen

105 24 95
                                    

لویی امشب خیلی اذیت شده بود و اون متنفر بود که بیدارش کنه اما مجبور بود و حتی لحظه ای نمیتونست منتظر بمونه
جمع کردن لباس ها و وسایلشون یک ساعت طول کشیده بود و بخاطر زیاد بودن سوغاتی ها و وسایل حسابی خسته شده بود ولی نگرانیش حتی ذره ای مهلت نفس کشیدن بهش نمیداد
پایین تخت کنار لویی نشست و بهش نگاه کرد
دستش رو روی پهلوش گذاشت و آروم تکونش داد

هری:عزیزم...لو بیدار شو

لویی کمی تو خواب تکون خورد و اخم کرد...هری بخاطر این حالت کیوتش خندید و دوباره تکونش داد

هری: عزیزم بیدار شو باید بریم...

لویی آروم لای چشمهاش رو باز کرد و خواب الود زمزمه کرد

لویی: کجا؟ ساعت چنده....

هری از جاش بلند شد و پرده رو کنار زد و به هوای گرگ و میش بیرون نگاه کرد

هری: ساعت چهار و نیمه...ولی باید بریم لو...یه اتفاقی برای مادرم افتاده

لویی همونطور که از جاش بلند میشد چشمهاش رو مالوند و به چهره ی نگران هری نگاه کرد

لویی: چه اتفاقی؟

دلشوره و اضطراب هری در کسری از ثانیه به اون هم انتقال پیدا کرد و باعث شد خواب از سرش بپره
هری اما هیچ جوابی نداد و لباس هایی رو که برای لویی بیرون از چمدون گذاشته بود بهش داد

هری: نمیدونم لو...میشه فقط سریع تر بلند شی تا بتونیم زود بریم لندن؟

با حالت عصبی ای جواب داد اما لویی خوب درک میکرد پس بدون هیچ ناراحتی ای لباس های خواابش رو با لباسهای بیرون عوض کرد
متوجه حال بد هری شده بود...
طوری که با استرس وسایل رو تا جلوی در میبرد...یا لباسای لویی رو بدون تا کردن داخل چمدون میچپوند
نفس عمیقی کشید و به سمتش رفت و بدون اینکه هری متوجه بشه از پشت بغلش کرد و دم گوشش با صدای گرفتش بخاطر خستگی و خواب آلود بودن زمزمه کرد

لویی:آروم باش...فقط چشماتو برای چند لحظه ببند و آرامش بگیر، بعد میتونیم بریم...

هری با حس کردن نفسهای گرم و آروم لویی، خودش رو در آغوش اون پسر رها کرد و بهش تکیه داد
نفس عمیقی کشید و چشمهاش رو بست
لویی با حس کردن اینکه هری در حال آروم شدنه بوسه های ریزی از زیر گوش هری گذاشت و اونارو تا گردنش ادامه داد

لویی: خوبه...الان میتونیم بریم

خواست ازش جدا بشه که هری دستهاش رو محکم گرفت و چرخید
سرش رو روی شونه ی لویی گذاشت و بغض کرد

هری: اگه مادرمم از دست بدم چی؟ اگه...اگه...

جملش بخاطر هق هق هاش قطع شد و لویی محکمتر بغلش کرد و بهش اطمینان داد

لویی: آروم باش...چیزی نمیشه خب؟

هری سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد و از لویی جدا شد

Taboo|منع شده [L.S]حيث تعيش القصص. اكتشف الآن