moon

185 50 61
                                    


تابشی از نور ماه، اقیانوسی از ستاره ها، و تماشاگرانی که خیلی زود باهم دوست شده بودند

لویی:راستش، ما تابستونا زیاد میایم این بالا، خوش میگذره، البته فقط من و لاتی و مامی

لویی زمزمه وار گفت و یه سیب از داخل سبد برداشت
تقریبا، سومین روزی میشد که خانواده ی استایلز به این محل اومده بودند، و لویی و هری زود باهم دوست شده بودند،
البته، هیچ کدوم راجع به احساسات کمرنگی که داشتن حرفی نزده بودن.
امشب آسمون پر از ستاره بود و ماه کاملِ کامل شده بود، برای همین جوانا، از مادر هری خواهش کرده بود تا همراه اونا به پشت بوم بیان و یخورده وقت بگذرونن
خونه ی اونا ارتفاع زیادی نداشت، ولی خب، همسایه ها خیلی کاری نداشتند و کسی هم سرصدای زیادی که باعث ازار بشه نمیکرد.
هری به بقیه که اون طرف نشسته بودن و باهم حرف میزدن نگاه کرد، اونا خوشحال بودن
برگشت سمت لویی و مثله خودش با صدای آرومی گفت

هری:کوچیک تر که بودم پدرم همیشه میگفت یه روزی میره تا برام یه ستاره بیاره، ولی مادرم همیشه باهاش دعوا میکرد، یخورده گذشت تا روزی که پدرم دیگه هیچ مویی رو بدنش و هیچ جونی توی تنش نمونده بود، و اون یه نامه نوشت برام...

هری حرفشو نصفه ول کرد و لبخند غمگینی زد.
لویی کنجکاوانه نگاهش کرد و گفت

لویی: توی اون نامه چی بود؟

هری دوباره به اسمون چشم دوخت و گفت

هری: هری عزیزم، یک ماه از تولده چهارده سالگیت میگذره، نتونستم بهت هیچ هدیه ای بدم، ولی امروز یا فردا دارم میرم تا از خدا برات یه ستاره بگیرم، قول بده تا موقعی که میتونی مواظب مادرت و خواهرت باشی، و مطمئن باشی که یه روزی اون چشم های ابی رو پیدا میکنی و ازشون به خوبی مواظبت میکنی
" با نهایت عشق، پدرت"

یه قطره ی اشک از چشماش پایین اومد، لویی خم شد و اشک روی چشم هاشو پاک کرد و زمزمه کرد

لویی: هری، اون برات یه ستاره میاره، و هرشب با عشق اونو توی اسمون میزاره، نگاه کن

با دستش به اسمون اشاره کرد

لویی: مثلا هرکدوم از این ستاره هارو عزیزان ما در اسمون میزارن، اما باید بگم تو خیلی خوش شانسی که پدرت انقدر قشنگ مرد

با حسرت به هری نگاه کرد و لبخند زد

هری:مگه سره پدر تو چه بلایی اومد؟ شنیدم که اونم مرده

هری کنجکاو و متعجب شده بود، ولی البته که قرار نیست فعلا بفهمه، لویی سعی کرد بحثو بپیچونه

لویی:اوه هری، ببین اونا جمع کردن دارن میرن، بیا ما ام بریم.

دسته هریو کشید ولی هری همونجا موند و با خواهش به لویی نگاه کرد

Taboo|منع شده [L.S]Where stories live. Discover now