lorn

133 34 32
                                    

Lorn=نابود شده، از دست رفته
___________________

در انتظار برای اغوشی، در انتظار برای درک شدن، تنها و خالی از حسِّ شادی روی تخت نشسته بود
پهلوش رو با باند پیچیده بود و زیر لباس مخفی کرده بود
چی باید میگفت؟ میگفت اون عوضی ایندفعه واقعا خیلی بد کتکش زده؟
میگفت دعوا کرده؟ مگه اخه اون دعوا میکرد؟
دلش می سوخت، وجودش درد داشت
دلش برای عشقِ پاکِ بین خودش و هری میسوخت
دلش برای جوونیش میسوخت
دلش برای جوونی ای که نابود شده...جوونی ای که از دست رفته میسوخت
چه پایان خوشی براش وجود داشت؟
چه پایان خوشی برای هری وجود داشت؟
اگر اونو ازش میگرفتن...اگر اونو میبردن...
لاتی و مادرش بعد از دیدن اون با اون وضعیت وخیم واقعا ترسیده بودن، اما خب اون با یه لبخنده کوچیک راضیشون کرد که فقظ با اراذل دعواش شده
ناگهان از فکره هری پر شد
بعد از رها کردن هری اونجوری وسط کوچه، احساس عذاب وجدان میکرد
حالا احساس میکرد هری رو میخواد، هرجور که شده
خود خواهیه، امکان داره اونو نابود کنه
ولی نمیتونه از داشتن هری دست بکشه
اون همون چیزی رو که میخواد بدست میاره
درست مثل همون شعری که میگه:

می‌خواهند آنقدر دستکاری ات کنند که باب میلشان شوی که اسراف شوی، در خواب ببینند که تو حیوان دوست داشتنی شان شدی.

از اتاقش بیرون دویید و مستقیم به سمت خونه ی استایلزها رفت
چندبار پشت سره هم زنگ رو فشرد و وقتی انه درو باز کرد فقط کوتاه گفت من باید هری رو ببینم و بت داخل خونه رفت
با عجله به سمت اتاق هری رفت و درو باز کرد

هری:مامان گفتم....

هری با صدای گرفته از گریه گفت و به سمت در برگشت
اما با دیدن لویی حرفش نیمه تموم موند گره ی دستاش ک دوره زانوهاش حلقه شده بودن بی اختیار باز شد

لویی:هری...من، من متاسفم

هری چشماش پر از اشک شد و از روی تخت بلند شد
به سمت لویی رفت و با احتیاط بغلش کرد
اون هنوزم تصویر لوییه کتک خورده رو فراموش نکرده بود، وس مطمئن بود قطعا بدنش درد میکنه
لویی اما هری رو محکم در اغوش کشید و بینیش رو لا به لای موهای هری برد و نفس عمیق کشید
بعد از چند دقیقه اونها به سمت تخت رفتن و روش نشستن
لویی درست مقابل هری و چشم های هری غرق در دریای طوفانیِ لویی

لویی:تو بخاطر من گریه کردی؟

لویی سرش رو کج کرد و با ملایمت گفت

هری:اره، کردم، وقتی اونجوری خون الود و زخمی دیدمت، بهم نگو یه دعوای خیابونی بود لویی...

لویی لبخند زد، به تمام وجود هری، به تمام دقت هاش، اون لبخند زد چون میدونست باید اینبار واقعیت رو به یک نفر بگه
اون باید حواسش باشه تا بتونه از خودش مراقبت کنه، حالا که اونا میخواستن با هم باشن
هری باید همه چیز رو میدونست
و البته، لویی تا اخرین نفسش هم از هری، از الهه ی جنگلش مواظبت میکرد

Taboo|منع شده [L.S]Where stories live. Discover now