هری همونجوری که موهاش رو میکشید به لویی نگاه کرد و نالیدهری: یعنی چیییی، الان برج ایفل اینور قراره داره یا اینور؟
با خستگی نوک انگشتش رو روی نقشه کوبید و عینک افتابیش رو روی موهاش گذاشت
لویی نفسش رو بیرون داد و چشماش رو چرخوندلویی: الان داری بهم میگی گم شدیم؟
هری اخم کرد و مثل خود لویی گفت
هری: الان داری بهم میگی ما نسخه ی هری و لویی پت و متیم؟
لویی با قیافه ی متعجب و گیجی به سمت هری برگشت و گفت
لویی: هری من اصلا حرفی از پت و مت نزدم، فقط دارم میگم ما ساعت شیش و نیم صبح از هتل به قصد رفتن به برج ایفل خارج شدیم، و الان ساعت دوازده و نیم بعد از ظهره و ما حتی نمیدونیم هنوز داخل پاریسیم یا نه!
فردی که تمام مدت کنار اون دو نفر منتظر اتوبوس ایستاده بود با شنیدن جمله ی اخر لویی دیگه خندش رو کنترل نکرد و پقی زیر خنده زد.
هری و لویی با شنیدن صدای خنده ی مرد تقریبا بیست و شش هفت ساله ای به سمتش برگشتنهری:عام، ایشون الان داره به ما میخنده لویی؟
لویی لبخندشو جمع و جور کرد و با قیافه ی الکی جدی ای که به خودش گرفته بود به سمت هری برگشت
لویی: اینجوری حس میکنم
هری گنگ و مبهم و به لویی که به زور خندش رو میخورد و مردی که اشکی که از شدت خنده گوشه ی چشمهاش جمع شده بود رو پاک میکرد، نگاه کرد
دستش رو جلوی صورت مرد تکون داد و آروم گفتهری: آقا، چی راجع به ما انقدر خنده داره؟
مرد نفس عمیقی کشید و با ته مونده ی خندش گفت
-خدای من، اینکه شما حتی نمیدونید هنوز داخل پا...
حرفش قطع شد وقتی دوباره خندش گرفت
لویی به خودش و هری نگاه کرد و بعد از فهمیدن موضوع درست مثل مرد رو به روش شروع به خندیدن کرد
هری با حرص و عصبانیت گفتهری:خدای من، شما دو نفر به چی میخندید؟ چی از اینکه ما داریم میمیریم خنده داره؟
وقتی جملش تموم شد نفس عمیقی کشید و با عصبانیت به لویی نگاه کرد
لویی همون طور که بخاطر خنده سرفه میکرد گلوش رو صاف کرد و به هری گفتلویی: هری عزیزم، موهای فره تو که بخاطر عرق کردن به پیشونیت چسبیده و ما دو نفری که شبیه بچه های دو ساله گم شدیم خیلی بیش از حد خنده داره
هری با قیافه ی خنثی ای به اون دونفر نگاه کرد
چطور میشد هری با کسی همسفر بشه که الان جلوش با یه غریبه داره به وضعیتشون میخنده؟
اصلا چطورر عاشق این خل وضع شده بود؟
دستی به پیشونیش کوبید و وقتی اتوبوس رسید به سمت در اون رفت تا سوار بشه
قبل از سوار شدن گفت
YOU ARE READING
Taboo|منع شده [L.S]
Fanfictionگناهی مرتکب شدیم که در انتها به او و چشمان اقیانوسی اش ختم میشد اشتباهی که کاش مرا زودتر درون خود غرق میکرد اشتباهی ک کاش مرا از او منع نمیکردند منع نمی کردند و من میتوانستم تمام جهان و هستی ام را به پای او بریزم فقط اگر منع نمیکردند....