Silenus

169 51 40
                                    

Silenus=الهه ی جنگل
_____________
"هیچ‌چیز تکان نمی‌خورد
و او
بیشتر شبیه فرشتگان بود تا زندگی"

توقف زمان...از حرکت ایستادن خون....قلبی که سعی در پاره کردن پوسته ی خودش داره...و زمرد هایی که برای غریبه بودن بیش از حد اشنا بودند....
لویی لبهاشو برای داشتن کمی اکسیژن تکون داد، با صدای مادرش به خودش اومد، ولی نگاهشو از هری نگرفت

جوانا:اوه خدای من، انه، شما همسایه های جدید ما هستید!
جوانا با شگفت زدگی ای که توی صداش مشهود بود گفت و رفت جلو تا انه رو در اغوش بکشه
انه اروم دستهاش رو دور جوانا حلقه کرد و با خوشحالی گفت

انه:چه سرنوشت عجیبی، درست از بعد از روزی که از بیمارستان مرخص شدیم ندیدمت عزیزم، ولی فراموشت هم نکردم

جوانا خندید و از انه فاصله گرفت و به شوخی گفت

جوانا:هی تو با اینکه مسن شدی ولی هنوزم جوونی

انه برای جواب دادن دهنشو باز کرد اما چشمش به لویی خورد، و یک چیزه خیلی مشهود تر در لویی
چشم های ابی

انه:واو جوانا، پسرت خیلی زیبا شده.

با لبخند کوچیکی گفت، و اینبار نوبت جوانا بود تا تعریف کنه

جوانا:پسر کوچولوی توهم همینطور، انقدر کیوته که باورم نمیشه فقط دو ساعت از لویی من کوچیک تره.

و جمله ای که باعث شد ابروهای هری و لویی همزمان بالاتر بره
دو ساعت کوچیک تر؟ یعنی تولدشون تو یک روز و یک سال بود؟
لویی جلو اومد و برای احترام سلام ارومی داد و با انه دست داد، جوانا انگار که تازه متوجه شده اونها اسباب و اساسیه همراهشون دارند و برای مهمونی نیومدند، سریع به لویی و لوتی گفت

جوانا:بچه ها، کمکشون کنید اسبابشونو به داخل خونه ببرن، حتما خیلی خسته شدن، منم انه رو به داخل خونه همراهی میکنم برای صرف چای.

قسمت اخر حرفش رو روبه انه گفت و دستشو گذاشت پشت کمر اون تا ببرتش داخل خونه
انه به سمت هری برگشت و با صدای ارومی گفت

انه:عزیزم، وسایل داخل خونه رو نچینید، خودم میام میچینم

هری در جوابش فقط سری تکون داد و زیر چشمی به لویی نگاه کرد
وقتی اونها به داخل خونه رفتند لویی سمت هری رفت و خم شد تا جعبه ی جلوی پاش رو برداره
هری سریع رفت جلو تا جعبه رو بگیره

هری:اوه، ممنونم، ولی من اینارو خودم میارم

لعنتی، صداش، انگار زمزمه ی بادی که توی جنگلِ هموار با اواز پرستو ها همراه شده بود، بود.
صداش لویی رو سست کرد و دستش اروم از روی جعبه پایین اومد

لویی:خیلی خب

فقط سری تکون داد و رفت. ولی هری با خودش فکر کرد این چیه؟ این چرا...چرا شبیه یادگاره ذهنشه؟ اینا همون چشم هایی نبودند که هر شب قبل خواب تو ذهنش مرور میشد؟
جعبه ای که توی دستش بود رو به داخل خونه برد و به سمت اتاقی که مشخص کرده بود رفت.
گفته بود نقاش که به خونه اومده بود، تمام دیوار اتاق رو میخ بزنه برای اویزون کردن تابلوهاش
و خب خوشبختانه همین کار رو هم کرده بود.
شروع کرد به اویزون کردن تابلوها، اما خب...این مغزش بود که مدام به خاکی میرفت
میرفت جایی توی دنیای اون چشمای ابی، یعنی اونا خودشون بودن؟
هری تپش قلب و هزارتا پروانه ای که توی دلش تکون خوردنو به خوبی حس کرد
اونم دید که اون پسر چطور نگاهش کرد
با صدای تقه ای که به در خورد از افکارش بیرون اومد و اروم بفرمایید گفت
لویی لای درو باز کرد و به هری نگاه کرد، دمای بدن هردوشون همین الانش هم زیاد شده بود

لویی:عااااام...میخواستم بپرسم...یعنی بگم که، خب من سلیقه ی خوبی دارم...اگه دوس داشتی، میتونم توی....

به مِن مِن و نامطمئن گفت ولی قبل از اینکه حرفش تموم بشه هری پرید وسطش

هری:آ...اره، خیلی خوب میشه، م..من خیلی خوشحال میشم

و در انتها با لبخنده فوق احمقانه ای به لویی نگاه کرد
لویی موهاشو با دستش کنار زدو به کیوت بودن بیش از حد هری لبخند زد
به دیوارا نگاه کرد و...خدای من! تمام اون نقاشیا چشمای ابی داشتن!
و درست...شبیه چشمای اون بودن!

لویی:عام...من اسمتو نمیدونم، ولی خب، من لویی ام

دستشو برد جلو تا دست بده، هری ام باهاش دست داد و گفت

هری:من هری ام، از همسایگی باهات خوشحالم.

لویی انتظار داشت اون بگه خوشوقتم یا خرسندم یا همچین چیزی، صبر کن، این جمله اصلا معنی میداد؟!
لویی بدون اینکه چیزی بگه لبخندی زد و به سمت در برگشت وقتی جما با لبخند و یه کارتون جدید وارد شد و با خنده گفت

جما:اوهوو، لویی تو واقعا بزرگ شدی، اخرین بار که دیدت پنج سالم بود

هری واقعا متوجه نمیشد، یعنی اونا قبلا دوست بودن؟

هری:جما میشه بپ...

حرفش نصفه موند وقتی گوشی جما زنگ خورد و برای جواب دادنش از اتاق خارج شد

هری:اون پسره ی مزخرف جدیدا زیادی به خواهرم زنگ میزنه

زیرلب غرید و باعث شد لویی لبخند بزنه

لویی:هی فرفریِ جنگلی، بیخیال خواهرت و بوی فرندش شو، بیا اتاقو بچینیم

هری:بزن بریم
__________

-من نمیفهمم این چرت و پرتایی که تو میگی یعنی چی، فهمیدی؟ من اگه چیزیو بخوام بدست میارم، فهمیدی بابا؟

با عصبانیت داد زد و پدرش مشتشو کوبید رو میز

+این مسخره بازیتو تموم کن و با اون دختر ازدواج کن، مجبوری، باید بیخیال اون پسره بشی

نایل: مگه نشنیدی کِلِن، باید بیخیال لویی بشی

نایل با صدای بلندی گفت و وارد سالن شد وقتی دعوای اون دو نفرو شنید

کِلِن:هیچوقت.

_______________________

دادا داداااااااا، رادا داداااااااااا
خب خب، ازتون میخوام، لطفا لطفا برگردید مقدمه رو دوباره بخونید، درصد خیلی خیلی کمی از گیجیتونو میاره پایین

امیدوارم بوکو دوس داشته باشید،
ووت و کامنت فراموش نشه
لاو یو، رومینآ♡

Taboo|منع شده [L.S]Where stories live. Discover now